Google+
ناممکن

با انریکو دوسل از در سیاه‌رنگی رد می‌شویم و داخل دفترش در دانشگاه مستقل ملی مکزیک می‌شویم. ۴۵ دقیقه دیر کرده‌ام اما دوسل این ۴۵ دقیقه از وقتی که به من داده بود کم نکرد. گفت «تو این‌همه راه را از پاکستان کوبیده‌ای و آمده‌ای این‌جا. شرم‌آور خواهد بود اگر نتوانیم حرف بزنیم».
دفترش کتاب‌خانه‌ای دارد که شبیه ذهن خود اوست: گلچین‌شده و منظم. فلسفه‌های سراسر دنیا را حریصانه می‌خواند، انگار اندیشه‌اش هیچ مرزی نمی‌شناسد. کتاب‌هایی که او نوشته یک دیوار کامل را پوشانده؛ همگی‌شان جلدی چرمی و سیاه دارند که عنوان‌هایی به‌رنگ طلایی دارد. دوسل می‌گوید «این‌ها تالیف‌های من هستند». او دغدغه‌های‌اش را وارد اندیشه و قلم‌اش کرده، و مجموعه آثاری تولید کرده که نسل‌های مختلفی از دانشجویان فلسفه و فعالان و گروه‌های سیاسی مکزیک و دیگر نقاط جهان را متاثر ساخته.
دوسل یکی از حساس‌ترین و نوآورترین فیلسوفان سیاسی زنده‌ی دنیاست. بیش از ۵۰ کتاب نوشته که از فلسفه‌ی سیاسی گرفته تا اخلاق و الهیات و زیبایی‌شناسی و هستی‌شناسی را در بر می‌گیرد. وی که یکی از پایه‌گذاران فلسفه‌ی رهایی است، از جایگاه یک اندیشمند جنوب‌جهانی به حوزه‌ی فکری‌اش می‌پردازد. وی پسر یک پزشک روستایی است و تجربیات کودکی وی در مندوزای آرژانتین نقش مهمی در زندگی‌اش ایفا کرده. تعاملات وی با خانواده‌های فقیر و روستایی، کارهای داوطلبانه‌ی او با کودکان کم‌توان، فعالیت سیاسی وی در نوجوانی نیز سهمی ویژه در گفتمان روشنفکری او بازی کرده‌اند و مسیر را برای او هموار. شاید برای همین است که سرگذشت او شروعی برای این گفتگو شد: از او درباره‌ی شخص خودش و فلسفه‌اش پرسیدم.

مهویش احمد: شما خود را عمدتا فیلسوف می‌دانید. می‌توانید نقش فیلسوف و فلسفه را توضیح دهید؟
انریکو دوسل: از نظر من، فلسفه در درجه‌ی اول کشف‌کردن این بود که فیلسوف‌بودن در امریکای لاتین چه معنایی دارد.
۱۸ساله که بودم، تصمیم گرفتم وارد دانشکده‌ی فلسفه شوم. آن زمان، دوره‌ی کارشناسی ۱۰ نیم‌سال داشت، یعنی یک دوره‌ی پنج‌ساله بود. ابتدا در آرژانتین درس خواندم اما پس از دیکتاتوری نظامی آرژانتین [موسوم به جنگ کثیف۱] در سال ۱۹۷۵ به مکزیک تبعید شدم. در آن زمان، فلسفه در آرژانتین، اروپامحور بود. ما فلسفه‌ی یونان و لاتین و قرون‌وسطا و این‌چیزها را می‌خواندیم. برای همین تحصیل فلسفه در آرژانتین مثل تحصیل فلسفه در مادرید و پاریس و برلین بود.
در ۲۳سالگی موفق به دریافت بورسیه‌ی تحصیلات تکمیلی فلسفه در اسپانیا شدم. در این نقطه بود که فهمیدم من اروپایی نیستم، بل امریکای لاتینی هستم. و بعد نمی‌دانم چه شد. ده سال آزگار را در اروپا گذراندم. بعد از مادرید، به سوربورن پاریس رفتم و دو سال هم در آلمان بودم. به اسرائیل و مدیترانه و مراکش و مصر و اردن و یونان و … رفتم.
(دوسل «سیاست رهایی: تاریخی انتقادی و جهانی» جلد نخست از کتاب سه‌جلدی‌اش را برداشت. این کتاب شرحی است بر بنیادهای فلسفه‌ی سیاسی استعماری.)
این کتاب، که اولین مورد از نوع خودش است، به جزئیات فلسفه‌ی امریکای لاتین و کارائیب و لاتین‌تبار از سده‌ی سیزدهم تا سال ۲۰۰۰ می‌پردازد. ۱۱۰۰ صفحه دارد و هر صفحه دو ستون. ایده‌ی این کار از من بود اما ۶۰ استاد در تولید آن سهیم بودند. این اولین تاریخ فلسفه‌ی امریکای لاتین است. در ۲۰۱۰ چاپ شد و پیش از آن چنین پروژه‌ای وجود نداشت.
در مقام یک فیلسوف امریکای لاتین اندیشیدن، مبارزه‌ای است بسیار دشوار. دانشگاه و استادهای دانشگاه‌های امریکای لاتین، عمدتا اروپامحور هستند.
من زمانی شروع به کار کردم که از اروپا بازگشتم و مبارزات مردمی را کشف کردم. ما شروع کردیم تا از چشم‌انداز انسان ستم‌دیده به تاریخ فلسفه‌ی امریکای لاتین بیاندیشیم. این رویکرد، مشخصه‌ی فلسفه‌ی رهایی است، که تنها مکتب جدیدی است که در امریکای لاتین به وجود آمده. مکاتب دیگر، مانند مارکسیست و پدیدارشناسی و پراگماتیسم امریکایی و غیره همگی تفسیرها و توضیح‌های اروپا یا ایالات متحده هستند.
اما در جواب پرسش شما باید بگویم که از دید من فلسفه همانا اندیشیدن و نقدکردن به‌شیوه‌ای رادیکال است که علیه لحظه‌ی بنیادین سلطه. [مردم] ستم‌دیده، اکثریت جمعیت نیمکره‌ی جنوبی و کشورهای استعمارشده‌ی قدیمی را شامل می‌شود. فلسفه‌ی مدرن، فلسفه‌ای بورژواست. این فلسفه، آگاهانه یا ناآگاهانه، امپریالیسم و بورژوازی و کاپیتالیسم و اروپامحوری را توجیه می‌کند. سلطه، تاریخ فلسفی دیرپایی دارد. ما این لحظه یا تاریخ بنیادین را چنان نقد می‌کنیم تا مردم ستم‌دیده رهایی پیدا کنند. این از دید من، کارکرد فلسفه است. فلسفه همانا نقد شرایط موجود است.

مهویش احمد: فیلسوف یا روشنفکر چه نقشی در این نقد ایفا می‌کند؟
انریکو دوسل: اولین نقش‌اش واسازی تاریخ فلسفه است. اروپایی‌ها باور دارند و ادعا می‌کنند که فلسفه‌ی جهانشمولی دارند. دکارت آغازی بر فلسفه‌ی مدرن است. و فلسفه‌ی مدرن نیز یک فلسفه‌ی جهانی است.
ما می‌گوییم «نه! دست نگه دارید!» فلسفه‌ی مدرن اروپایی یک فلسفه‌ی اروپایی است. حقیقت دارد که کشورهای اروپایی مانند فرانسه یا انگلستان، به‌ویژه پس از انقلاب صنعتی، امپراتورهای زمانه‌ی خویش شوند. و فرهنگ‌های دیگر نیز کم‌وبیش به‌عنوان مستعمره زیر سلطه قرار بگیرند.
فهمیدن این‌که فلسفه‌ی آن‌ها (یعنی فلسفه‌ی اروپایی) تنگ‌نظرانه و خودمرکزبین است، که هست، کار ساده‌ای برای ما [امریکای لاتینی‌ها و مستعمره‌نشین‌ها] نیست. ما متقاعد شده‌ایم که هگل و مارکس برای همه‌ی جهان هستند، و نه این‌که لحظه‌ی مرکزین تاریخ جهان.
ضروری است که این موضوع جدید (یعنی موضوع خودمان) را بشناسیم و توسعه دهیم. ضروری است که درباره‌ی مشکلات خودمان و نه مشکلات اروپایی‌ها بازاندیشی کنیم. مقوله‌های جدیدی توسعه دهیم. پرسش‌های جدیدی بپرسیم و پاسخ‌های جدیدی فراهم کنیم که اروپایی‌ها نتوانستند، چون مشکلات آن‌ها با ما فرق دارد. بعد از این کار است که می‌توانیم به مقوله‌های فلسفه‌ی اروپایی نگاه کنیم و ببینیم آیا به کار ما ربطی دارند یا نه.
اما بگذارید یک چیز دیگری هم بگویم که جالب است.
بگذارید به آغاز «فلسفه‌ی رهایی» برگردیم؛ گروهی از فیلسوف‌ها در آرژانتین در دهه‌ی ۱۹۶۰ بودند که در طول دیکتاتوری نظامی و سرکوب به پا خاستند. جنبش‌های مردمی جالبی در دهه‌ی ۱۹۶۰ در آرژانتین وجود داشت. دهه‌ی ۶۰ آرژانتین یا مکزیک، سال ۱۹۶۸ یا پاریس یا برکلی نیست. دهه‌ی ما خیلی فرق داشت. این‌جا در مکزیک سال ۱۹۶۸ کشتار تلاتلکو۲ صورت گرفت. در این سرکوب جنبش دانشجویی و کارگری، حکومت [مکزیک] بیش از ۴۰۰ نفر را در بخش تلاتلکوی شهر مکزیک قتل‌عام کرد. در پاریس یا برکلی هیچ‌کسی کشته نشد. این‌جا بالای ۴۰۰ نفر کشته شدند. در آرژانتین، دانشجویان و کارگران کنترل شهر کوردوبا را در دست گرفتند. ما آن را «Cordobazo» یا «کوردوبای بزرگ» می‌نامیم. این جنبش می‌خواست قدرت اونگانیا۳ی دیکتاتور را به چالش بکشد.
فعالیت سیاسی در کشورهای ما فعالیتی بسیار قوی است، و ما حساسیت سیاسی بسیار قوی و مردمی‌ای داریم. «مردمی» موضوع کاملا متفاوتی در اروپا یا ایالات متحده است. در آن‌جاها [«مردمی»] یعنی هیتلر و فولک و فولکوریست و گروه‌های راست‌افراطی. اما در امریکای لاتین، مردم یعنی عزت و فقر. مردمی که بومی و افریقایی-امریکایی و کارگر و حاشیه‌رانده‌شده هستند. «مردم» معنای دیگری برای ما دارد.
همین وضع درباره‌ی «دولت» نیز صادق است. آنتونیو نگری در کتاب «امپراتوری» گفته است دولت مهم نیست. مساله امپراتوری است، امپراتوی هیچ ربطی به دولت ندارد. اما از نگاه ما کشورهای پسااستعماری، دولت خیلی مهم است. چون دولت می‌تواند از ما در قبال حضور کاپیتالیسم جهانی دفاع کند. برای همین، ما بینش‌های متفاوت زیادی داریم که سیاسی نیستند، بل اخلاقی هستند.
رهایی اخلاقی‌ای که من بحث‌اش را کرده‌ام همان اخلاق مبتی بر رضایت دوطرفه‌ی هابرماس نیست. من به اخلاقِ مادیِ اثباتیِ زندگی نیاز داشتم، به [اخلاقِ] تنانه‌ی زندگی. چون از دید فقرا، فقر یک مساله است، خواه در پاکستان باشد خواه در هند خواه در امریکای لاتین. برای ما، فقر مساله است.
اما معنای فقیربودن چیست؟
مارکسی که من کشف کرده‌ام مارکسیست نیست. مارکسِ من ابزاری بود برای فهمیدن معنای فقیربودن. فقیربودن معنای فردی یا اخلاقی یا انتزاعی ندارد، بل معنای اقتصادی و جغرافیایی-سیاسی و تاریخی دارد. فهمیدن فقیر به‌عنوان «دیگری» در معنای لویناسی‌اش بسیار متفاوت از معنای «دیگری» در اندیشه‌ی خود ایمانوئل لویناس است. وقتی با لویناس حرف زدم، وی نمی‌فهمید چرا اندیشه‌ی او این‌قدر مورد علاقه‌ی ماست. چون، فقر مساله‌ی ماست و نه بیرون‌بودگی۴ (exteriority).
مشکل این‌جاست که مساله‌های ما در فلسفه‌ی امریکای شمالی یا اروپایی به‌خوبی بازنمایی پیدا نکرده است. ما مساله‌های دیگری هم داریم. برای نمونه، بیگانگی از فرهنگ استعماری استعمارهای قدیمی. ما سنت داریم و این سنت به‌خاطر استثمار فرهنگ اروپایی نابود و سرکوب شده است. ما در این‌جا [کشورهای فقیر و مستعمره] یک دوتایی داریم که اروپایی‌ها نمی‌فهمندش. اروپایی‌ها نمی‌فهمند مواجه‌شدن با این پرسش‌ها و مساله‌ها یعنی چه. اروپایی‌ها نمی‌داند مساله‌های ما چه معنایی دارد، چون موقعیت و شرایط ما بسیار متفاوت است: ما مستعمره هستیم.
برای مثال، من پارمیندس می‌خوانم که گفته است بودن همان چیزی است که نبودن نیست. برای اروپایی‌ها این تقریبا یک همان‌گویی انتزاعی است. اما وقتی این فیلسوف یونانی را می‌خوانم، می‌فهمم که بودن همانا یونان است و نایونان نیز نبودن. بربرها و آسیایی‌ها و مردم بیرون از دیوارهای شهر [یونان] همان نبودن است. هراکلیتوس گفت لوگوس (logos) تا دیوارهای این شهر است و بیرون از این دیوارها [لوگوس] چندگانه می‌شود. اما این چندگانگی همانا چندگانگی آسیایی است، چندگانگی نبودن و نا-انسان است. خب، من این را از نظرگاه استعماریتِ بودن می‌فهمم. من به شکل دیگری آن را می‌فهمم. همه‌ی فلسفه‌ی یونانی یا فئودالی یا حتی اسلامی (چون حتی در فلسفه‌ی اسلامی نیز درکی از اسلامی‌بودن (دارالسلام) و غیراسلامی‌بودن (دارالحرب) وجود دارد) مدافع منفیتِ دیگری هستند. مساله این است که من آن دیگری هستم.
من در اولین سخنرانی‌ای که در ایالات متحده داشتم، گفتم «از دید شما، ما امریکای لاتینی‌ها متمدن و توسعه‌یافته و انسان نیستیم. این‌گونه نیست. وقتی من از کشورم حرف می‌زنم، دارم از نبودن حرف می‌زدم، از یک فلسفه‌ی بربری حرف می‌زنم». این سخنرانی را با متنی از آتناگوراس۵ (در سده‌ی دوم) آغاز کردم. وی رومی نبود، و از فلسفه‌ی بربری مردم یونان می‌گفت. من این رومی را بازخوانی می‌کنم و می‌فهمم بربریِ اروپایی‌ها بودن یعنی چه. من یک موضوع جدید و واقعی به فلسفه‌ی اروپایی عرضه کرده‌ام.
از دید [انسان‌های] امریکای شمالی، مکزیکی‌بودن یعنی بودنی غیرقانونی در ایالات متحده. و غیرقانونی‌بودن یعنی انسان‌بودنی درجه‌دو. یک مقوله‌ی نژادپرستانه است که خاطرنشان می‌کند ایده‌ی پارمیندس هنوز زنده است و کارگر. بودن همان آنگلوساکسون است و نبودن یا نا-انسان نیز همان ناآنگلوساکسون‌بودن؛ یعنی همان کسی که ما [آنگلوساکسون‌ها] می‌توانیم بکشیم‌اش و مشکلی ندارد. به عراق نگاه کنید. یک انسان عراقی مساله نیست. ما می‌توانیم صدها هزار نفر از آن‌ها را بکشیم، اما ۲۵ تا پسربچه۶ مساله است. امریکایی، برتر [و مقدم‌تر و مهم‌تر] است.
حساسیت به این مساله، و تلاش برای نقد آن، «فلسفه‌ی رهایی» را ایجاد کرد.

مهویش احمد: چه‌طور می‌توان از چنین گفتمان غالبی، مرکززدایی کرد؟
انریکو دوسل: خیلی راه‌ها به ذهن می‌آید. … این کتاب کوچکی است؛ «فلسفه‌ی رهایی». همانند یک فرا-گفتمان است. مقوله‌های انتزاعی‌ای دارد. مثل دیگر مقوله‌های علوم اجتماعی نظیر انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی و تاریخ و سیاست و غیره که مقوله‌های انتزاعی‌ای دارند.
ما می‌توانیم روی تمامیت کار کنیم؛ یک سیستم. اما تمامیت یعنی چه؟ یک سیستم است؟ چه معنایی دارد وقتی کسی در بیرون‌بودگیِ این سیستم، دسته‌بندی می‌شود و در این سیستم بیگانه می‌شود؟ و فرد چه‌طور می‌تواند عزت این سیستم را از نو به دست آورد و سیستم جدیدی سازمان‌دهی کند؟ و این سیستم را به پرسش بگیرد؟ همه‌ی این‌ها مقوله‌های انتزاعی هستند. این‌ها را فرا-مقوله می‌نامم. منطق است.
«فلسفه‌ی رهایی» می‌خواهد منطقی باشد. پس، بر اساس این منطق، من سیاست و اخلاق و زیباشناسی و خیلی چیزهای دیگر را برمی‌سازم. در این نقطه، من در سطحی تجربی دارم عمل می‌کنم. برای نمونه، پرسش جنسیت در سطحی اروتیک، زن/مرد. می‌توانم رساله‌ای درباره‌ی رهایی زن بنویسم که بر اساس مقوله‌هایی است که من در فلسفه‌ی رهایی ایجاد کرده‌ام. و با مسائل مثل روانکاوی برخورد کنم.
اما در همین سطوح، پرسش مدرنیته همیشه نقش مهمی بازی می‌کند. و در مدرنیته، کشورهای مرکزی و پیرامونی حالا به پرسش گرفته می‌شوند. چون حالا در این لحظه، مرکزیت اروپا و ایالات متحده دارد تغییر می‌کند. حضور چین و هند دارد بیش‌تر و بیش‌تر احساس می‌شود. روسیه یک امکان جدید کشف می‌کند. و قطب‌های جدیدِ حضور نیز به عرصه آمده‌اند، که در این قطب‌ها دیگر اروپا و ایالات متحده و ژاپن مثل سال‌های قبل در مرکز قرار ندارند؛ من این قطب‌های جدیدِ حضور را چندقطبی می‌نامم.
حالا، وضعیت دشوارتر شده و رابطه‌های بسیاری در سطحی جغرافیایی-سیاسی به وجود آمده. اما این لحظه هنوز هم جالب است. برای مثال، چین به‌تازگی در همه‌ی سطوح حضور بیش‌تری پیدا کرده. آن‌ها دارند در فلسفه‌ی خودشان کنکاش می‌کنند. چون، مارکسیسم گفته بود فرهنگ‌های قدیمی همگی بورژوا هستند و همگی یاوه‌های سلطنتی هستند. اما حالا چینی‌ها دارند کشف می‌کنند که یک فرهنگ کهن چینی وجود دارد. آن‌ها سنت را دارند کشف می‌کنند، تا بفهمند چین یعنی چه. چین یک معجزه نیست. ۲۰۰۰ سال تمدن دارد. هر یک از این فرهنگ‌های بزرگ دارند سنت‌های خودشان را کشف می‌کنند، و سعی می‌کنند با مدرنیته دیالوگ برقرار کنند. آن‌ها پرسش‌های فلسفی‌ای دارند که باید به بحث بگذارند. این به‌طور کلی یعنی اروپایی‌ها [سنت‌ها و فرهنگ‌ها و فلسفه‌های دیگر را] به پرسش نمی‌گیرند یا به بحث نمی‌گذارند.

انریکو دوسل، استاد گروه فلسفه در دانشگاه مستقل متروپلیتن UAM است و هم‌چنین در دانشگاه مستقل ملی مکزیک نیز تدریس می‌کند. وی یکی از پایه‌گذاران فلسفه‌ی رهایی است.
مهویش احمد، روزنامه‌نگار مستقل و سخنران است که در اسلام‌آباد پاکستان زندگی و کار می‌کند. وی یکی از بنیان‌گذاران و سردبیر «تنقید» (Tanqeed) مجله‌ی سیاست و فرهنگ است.

منبع: http://nakedpunch.com/articles/186

پانوشت‌ها:

۱. به خشونت‌های دولتی (۱۹۷۶ – ۱۹۸۳) علیه مخالفت‌های مردمی و گروه‌های چپ در آرژانتین گفته می‌شود. بنا به گزارش سازمان عفو بین‌الملل، در سال ۱۹۷۹ پانزده‌هزار نفر ربوده و شکنجه و احتمالا کشته شدند. م

۲. در شب ۲ اکتبر ۱۹۶۸ عاملان دولت مکزیک به محل اعتراضات در «میدان سه‌فرهنگ» ریختند و دانشجویان و شهروندان معترض و هم‌چنین ناظران را کشتند.

۳. رئیس‌جمهور آرژانتین از ۱۹۶۶ تا ۱۹۷۰ وی دیکتاتوری نظامی بود که آرتورو ایلیا را با کودتایی برانداخت که نام «انقلاب آرژانتین» را بر آن گذاشته بود.

۴. یکی از مفاهیم لویناسی است. لویناس می‌گوید هستی‌شناسی رابطه‌ای را با بودن نشان می‌دهد که دیگری را به همسان فرومی‌کاهد. لونیاس اما رویکردی اتخاذ می‌کند که دیگری را به همسان فرونمی‌کاهد بل جدایی بین همسان و دیگری را ذاتیِ رابطه‌ با بودن می‌داند. لویناس توضیح می‌دهد که بیرون‌بودگی فرآیندی است که فرد متناهی بودنی را تعالی می‌دهد که نامتناهی می‌شود. بیرون‌بودگی فرآیندی است که فرد متناهی بودنی را تعالی می‌دهد که تمامیت دارد. بیرون‌بودگی رابطه‌ای است که در آن خویش از دیگری جدا می‌شود: بیرون‌بودگی رابطه‌ای است که بودنِ خویش و دیگری نمی‌تواند تمامیت پیدا کند یا نامتناهی شود چون کاملا جدا از یک‌دیگر هستند. بیرون‌بودگی ناشی از درون‌بودگی است. درون‌بودگی رابطه‌ای سوژگانی است که در آن، بودن به خودش ارجاع دارد. سوژگانی به خویش اجازه می‌دهد تا خود را جدا از دیگری ببیند. بیرون‌بودگی وضعیت بودنی است که در آن خویش نمی‌تواند تمامیت پیدا کند. م (ترجمه‌ی بخشی از بررسی الکس اسکات از کتاب «تمامیت و نامتناهی: رساله‌ای درباره‌ی بیرون‌بودگی» لویناس).

۵. وی گرچه زاده‌ی آتن نبود اما فیلسوفی آتنی محسوب می‌شد که به دین مسیحیت گروید. م

۶. مترجم اشاره‌ی دوسل به این ۲۵ پسربچه را پیدا نکرد. گویا اشاره‌ی وی به کشتار همین شمار از پسربچه‌ها در امریکای شمالی دارد. م