Google+
ناممکن

آدم مشکوکی هستم
برای همین مرا کشته‌اند
مثل جد تبعیدی‌ام
و مرز بیشه‌زارهای زیتون‌اش.

گوسفندان را به چرا می‌برم، با عمه‌ام
به دشت‌های آفتاب
وَ سبدی زردآلو دست‌چین می‌کنم.
دختری دل‌خواه و
چوپانی ماهر بودن
پی ِ دو گم‌شده‌‌هستم در این زمین که سرزمینِ کسی نیست.

آتش می‌گشایند سربازان و فرو می‌افتیم
زخم‌ می‌خوریم، می‌آرامیم تا تانک‌ها
از ما تکه‌هایی بی‌جان بسازند.
ما، همه آدم‌های مشکوکی هستیم
برای همین قتل‌ِعام شده‌ایم.

شالوم، الله قادرِ قهّار است.