Google+
ناممکن

گفت: «ارّه را بیار بالا! »
و من درحالی‌که پاهاى خشک و لاغر و خاک آلوده وخون‌آلود‌ه‌ی آن یکى را می‌‌دیدم و تماشا می‌کردم و می‌ترسیدم و آب دهن‌ام خشک شده بود و نفس‌ام در نمی‌آمد، ارّه‌ی بزرگ و سفید و براق و وحشى را که دندانه‌های تیز و درشت و خشن و بی‌رحم داشت در یک دست گرفتم و با دست دیگر محکم پله‌هاى نردبان را یک یک چسبیدم و تماشا کنان و بهت زده از پشت آن یکى که نفس‌اش سنگین بود و زیر لب‌اش چیزی می‌گفت که نشنیدم، بالا رفتم و در بالا رفتن چشم‌ام نه به زمین بود و نه به آسمان، بل‌که نخست به پاها و بعد به ساق پاها و بعد به ران‌های سیاه وسوخته، و یا حتی بهتر است بگویم، ران‌هاى کهنه‌ی عتیقه‌ی او، آن یکى بود که هنوز می‌ترسم اسم‌اش را بر زبان بیاورم، گرچه اسم‌اش را سخت دوست دارم. و البتّه لنگی مندرس بود آن‌جا، سرخ و خاکسترى و آلوده به خون بر دور کمرش که کمرى باریک بود و موهاى دور کمرش آنچنان آلوده به خون بود که گوئى ناخن‌هائى باریک و خنجرسان و منحوس خواسته بودند مو را بکنند و در عوض پوست زیر مو را کنده بودند، ولى مو هم‌چنان در میان تفاله‌هاى راکد مانده بود و چون خون زیادى در آنجا نبود، عصاره‌ی تن را که چیزی چون خونابه بود به سختى بیرون کشیده بودند و موها را آلوده کرده بودند و موها را کثیف و چرک وخون‌آلوده کرده بودند.
گفت: «ارّه را بیار بالا!» گفتم: «آوردم!» گفت: «تندتر!» گفتم: «تندتر آوردم» و تند کردم، ولى مگر می‌توانستم؟ چشم‌هایم را بستم که نبینم، ولى مگر می‌توانستم؟ مگر ممکن بود کور شوم و نبینم؟ در برابر چشم‌ام میخى آلوده به خون بود که تیزى‌ی براق خون‌آلوده‌اش، از وسط، از پشت مرد ـ همو که نام‌اش را سخت دوست داشتم ـ گذشته، ازچوب‌بست نیز گذشته، اینک از برابر چشم من سر در آورده بود. چشم باز کردم و میخ را نگاه کردم. همان که پیش از باز کردن چشم دیده بودم.
فریاد زد: «ارّه را بیاور بالا!» و من گفتم: «آوردم» و قدمی دیگر برداشتم، پله‌ای را زیر پا گذاشتم، دست راست را بلند کردم و دسته‌ی آن سر اره را بطرف محمّد دراز کردم و او از آن‌سوی مرد، از همان‌جائی که صورت او ـ همان کسی که از اسم‌اش می‌ترسم از بس دوست‌اش دارم ـ دیده می‌شد، آن سر ارّه را که دسته‌ای بلند و سفید و عمودی داشت، گرفت و گفت: «بالاتر بیا، بالاتر، تا مشغول کار شویم!» و من پله‌ای بالاتر رفتم و درست در کنار سر او، کنار نیم‌رخ عرق‌آلوده و سوزان و عطشان او که حتا نورانی، نه! سرخ و بزرگ و حتی خدائی می‌نمود، ایستادم، طوری که گوئی موهای پر پشت‌اش از نیمرخ به‌سوی من می‌رستند. و موقعی که محمود که آن‌سر ارّه را گرفته بود، فریاد زد: «اندازه بگیر!» و من سر اره را به دست چپ‌ام دادم و دست راستم را بلند کردم و کمی به جلو خم شدم و انگشت کوچکم را بر مچ تب‌دار او ـ همان‌که دوست‌اش داشتم از بس ازش وحشت داشتم ـ نهادم و انگشت پهن و نسبتن زمخت همان دست راست را بر بازوی برهنه‌ی او از آرنج به پائین نهادم و تن ملتهب او را لمس کردم، در اعماق عروقم آن تب مرطوب و توفانی را شنیدم و آنگاه صدای زوزه‌سان و موزون جماعتی از جماعت‌های سرزمین خویش را شنیدم که هم‌چون صدای همسرایان قومی مصیبت‌بار و زوزه‌های سگان همسرا فریاد زدند: «اول دست راست‌اش را! اول دست راست‌اش را! اول دست راست‌اش را!» و چون این گفته هم‌چون دعائی قومی چندین بار تکرار شد، محمود فریاد زد: «شروع کن!» و با حرکت هماهنگ موزونی، او ارّه را کشید و من آزاد کردم و بعد او ارّه را آزاد کرد و من محکم کشیدم، با دو وجب فاصله از مچ، کمی بالاتر از آرنج، بریده شد که محمود فریاد زد: «روغن بیارید! روغن!» و روغن داغ را از پائین نردبان در سطلی سوزان و پر بخار و جوشان به من دادند و من به محمود دادم و محمود سر بازوی مثله شده را با زبردستی تمام در روغن خم کرد و همان‌جا نگاه داشت تا خون‌اش بند بیاید. آنگاه فریاد بلند و نیزه‌سا او ـ همو را که دوست‌اش داشتم، از بس ازش وحشت داشتم ـ شنیدم که فریاد زد، چیزی چون «اناالحق!»؛ و مردم، سگان مصیبت‌زد‌ه‌ی همسرا، زوزه‌کشان جواب دادند: «حالا دست چپ‌اش را! حالا دست چپ‌اش را!» و ما مشغول کار شدیم.
و بریدن دست چپ دشوارتر از دست راست بود. این یکی را نمی‌فهمیدم. آخر چرا بریدن یک دست باید دشوارتر از دست دیگر باشد؟ مگر نه این است که انسان همیشه دو دست‌اش به یک اندازه قوی یا ضعیف، ستبر و تنومند و یا نحیف و نژند است! از پله‌ها رفته بودم پائین. محمود نیز همین کار را کرده بود و خون مرد یک‌دست، که عطری گرم از آن برمی‌خاست، بر روی زانوهایم و بر دامن کفنی که پوشیده بودم، ریخته بود. خون او بود که بر دامن من ریخته بود و من باید بخود می‌بالیدم که قطره‌ای یا قطراتی از خون او بر دامن من نشسته است. از پله‌ها رفته بودم پائین و بعد محمود جای نردبان‌اش را عوض کرده بود. من نیز همان کار را کرده بودم. جای نردبان‌ام را عوض کرده بودم. و گرچه هنوز بر روی ارّه، لخته‌هاى خون و تراتش‌هاى گوشت و استخوان باقى بود و انگار صدای خرناسه‌زدن ارّه نیز بر روى ارّه باقى بود، من از این‌که ارّه‌اى به دست گرفته بودم، خجالت نکشیده بودم. هدف این بود که هر نوع شرمی‌ در ما از بین برود. ما شرم را در خود کشته بودیم، چرا که شرم از نظر محمود هرگز جنبه‌ی انسانی نداشت. انسان‌ها نباید عرق شرم بر چهره‌شان بنشیند. ارّه در دست من بود و من پس از عوض کردن جاى نردبان احساس راحتى‌ی بیشترى می‌کردم. از پله‌ها بالا رفتم. محمود نیز همین کار را کرد. و من این بار قاتل‌تر بودم. قاتل بهترى بودم. این بار قاقل‌تربودم. محمود گفته بود: «انسان عادت می‌کند!»؛ و من توانسته بودم عادت کنم. بار اول بود که بازوی کسی را می‌بریدم. محمود گفته بود: «انسان عادت می‌کند!» و بعد گفته بود که چگونه خودش در آن اوایل از گرفتن شمشیر یا دشنه یا حتی خنجری کوچک به دست، ناراحت می‌شد؛ ولی بعدها چگونه توانست با کارد کوچک پنیر به کسی که عصبانی‌اش کرده بود؛ حمله کند. مردی به اصل و نسب‌اش تهمت زده بود و محمود کارد را به‌ سوی او پرت کرده بود و چنان به‌جا و بموقع اصابت کرده بود که بازوی او را به‌کلی از کار انداخته بود و بعد خون را فوران داده بود و مردک زوزه‌ی وحشتی سرداده بود که آن سرش ناپیدا بود. محمود می‌گفت که بعدها به آسانی توانست به مردی تنومند و درشت استخوان که از خودش بزرگ‌تر بود، حمله کند، البته از پشت سر حمله کند و او را بکلی از پا درآورد، طوری که نعش‌اش را دوستان محمود کشان کشان به‌سوی رودخانه ببرند و پس از آن‌که خون مردک از سوراخ‌های بدنش خالی شد، نعش‌اش را مثل کیسه‌ای آکنده از استخوان و گوشت بی‌خون، هل بدهند، آن‌هم با پاهای چکمه پوشیده‌شان هل بدهند، و در رودخانه بیندازند؛ و بعد محمود به شجاعت و شهامت شهره شده بود، آنچنان‌که دو نفر را با دست خفه کرده بود؛ یک نفر را با لگدی که محکم به پهلویش زده بود، کشته بود؛ یکی از برادران‌اش را شبانه کشته بود و گویا یکی از پسران‌اش را روزانه کور کرده بود؛ در جنگ‌ها کشته بود؛ و بعد اسیران جنگ را که آورده بودند؛ فرماندهان و سرداران تبدیل شده به خواجه‌گان اخته را که آورده بودند؛ پسران جوان بی‌انگشت و بی‌ناخن و بی‌زبان و بی‌گوش و دماغ بریده را که آورده بودند، محمود آنها را در کنار رودخانه به صف کرده، آلت تمرین خود قرار داده بود. سرعت گردن زدن خود را آزموده بود و توانسته بود بیست امیر مخالف نو اَخته را به یک چشم بهم زدن از پای دراندازد. محمود توانسته بود، در آرامش تمام، به وسط پاهای مردانی که مردیشان را از بیخ و بن کنده بودند ـ یعنی خود محمود کنده بود ـ نگاه کند و خنده‌اش آنچنان عمیق و وحشی و از ته دل و با صفا و پر اشتها باشد که حتی مردان تازه اخته شده هم احساس سلامت و آسایش بکنند؛ البته برای لحظه‌ای، تنها برای لحظه‌ای، زیرا لحظه‌ای بعد، اغتشاشی در حنجره‌هایشان، اختلالی در روده‌هایشان، و انحنائی در چشم‌هایشان پیدا می‌شد؛ تشنج سریع و کج و معوج کننده‌ای در مغزشان پیدا می‌شد و جمجمه‌هایشان پیدا می‌شد؛ تشنج سریع و کج و معوج کننده‌ای در مغزشان پیدا می‌شد و جمجمه‌هایشان آماس می‌کرد و چشم‌ها همچون دو شفتالوی گندیده و لهیده از کاسه‌ی چشم بیرون می‌زد؛ و موقعی که محمود بر پشت اسب، اسبی بلند و سپید و باریک اندام و خوش تراش پیدایش می‌شد و نخست خم می‌شد و بر گردن اسب خویش بوسه می‌زد و بعد شمشیر را از دست پیش‌کسوت من می‌گرفت و چهار نعل می‌تاخت، دیگر تشنجی که در کار نبود، اختلالی، یا چشم از حدقه در آمده‌ای که در کار نبود. شمشیر بطور افقی حرکت می‌کرد و گردن‌های فرسوده را که در برابر شمشیر نرم‌تر از پنیر بودند قشنگ می‌برید و بعد می‌برید و بعد می‌برید و محمود شمشیر را وسط شن‌ها می‌انداخت؛ با همان حرکت تند و هنرمندانه که فقط از او ساخته بود. پیش‌کسوت من وظیفه داشت که این قبیل شمشیرها را جمع کند. محمود بلافاصله برمی‌گشت، از اسب‌اش پیاده می‌شد، دست و رو می‌شست، از آب چشمه وضو می‌گرفت و بعد تمام مردم این خطه به اقتدای مقتدای خویش به نماز می‌ایستادند.