Google+
ناممکن

اگر بنویسم‌اش
بنویسم‌ات اگر
نابود می‌شوم
ننویسم‌اش
ننویسم‌ات هم نابود می‌شوم
با هر اگری نابود می‌شوم

یادت هست یادم هست آن روز را که مثلِ چی مثلِ پ پیچیدیم به هم تا حالا
آن شب که نخستینِ شب‌ها و تمامی‌ی شب‌ها بود روبروی هم دراز کشیدیم و چشم گشودیم و شب را بیدار کردیم و تو با آن چشم‌های آن‌قدر گشاده آن‌قدر با من سکوت کردی و از من، از خودت پرسیدی از من چه می‌خواهی و من هم پرسیدم تو از من چه می‌خواهی، شب را سکوت کردیم و بعد، تمامِ آن روزها که شب می‌شد، شب‌هایی که شب می‌ماند، مجبور بودم به کجا بروم و تو هم کجا بمانی،‌ خودم را، زبان‌ام را از دست می‌دادم، زبان‌ات را به من دادی، همان‌‌ وقت‌ها زبانِ تو را در دست‌هایم حک می‌کردم، من زبانِ توام که دارد در دست‌هایم راه می‌رود حالا.

من آن زِبری‌ی زبانِ توام که پشتِ لبان‌‌ات پنهان بود و حرف نمی‌زد، از دهان‌ات بیرون بود و حرف نمی‌زد، من آن زبان، نه، من آن حرف نزدن‌های توام.

من آن روزی هستم که اگر بنویسم‌اش نابود می‌شوم. پس می‌نویسم‌اش. می‌نویسم‌ات.

آن روز که امروز بود، آن‌جا روی آن تخت، مثل همان شب نخست، من و تو روبروی هم بودیم، دراز کشیده بودی، می‌خواستم خودم را بکشم تا تو را از آن‌جا بیرون بکشم امّا، امّا یکی که آن‌جا بود گفت حتّا اگر خودت را بکشی هم، و من فهمیدم که دیگر توانستن نمی‌توانم و نهایت‌ام هم کافی نیست، آن برگه‌ی لعنتی را پیش چشم‌ام گذاشتم تا به ناتوانی‌ام شهادت بدهم، گفتند حالا با هم تنها بمانید، مثلِ همیشه با هم ماندیم و بعد گفتند بروید و پشتِ سرتان را نگاه نکنید تا دیوانه نشوید، هنوز آن‌جایم، هنوز این‌جایی، هنوز دارم خودم را می‌کشم تا تو را از آن‌جا بیرون بکشم.