Google+
ناممکن

من بهمین مسائل فکر می‌کردم و سهم ناچیزم را از این مثله برمی‌گرفتم. داشتم از زیر می‌‌رسیدم به پوست پا؛ و بعد پاها را جدا کردیم و درون سطل انداختیم و دو سطل کوچک روغن داغ را که آورده بودند به زیر ساق‌هاى بریده‌ی تیرک مانند گرفتیم و سرساق‌ها را درون روغن نگاه داشتیم. محمود بلند شد. این‌بار صدای چندان رعدآسائى از مردک بسته به چارمیخ شنیده نشد. بلکه شنیدم که به نجوا می‌گفت: «پاهایم! بچّه‌هایم! پاهایم، بچّه‌هایم!» و راستی این صدا از کدام حنجره برمی‌‌خاست؟ و چرا این صداى استغاثه این‌همه آشنا بود؟ صدا گوئی انعکاس نوازش زنى در گوش‌هاى مرد بسته به چوب‌بست بود. آیا زنى از پاهای او چنین ستایشى کرده بود؟ گوئی موقعى که زنى از بالا بر روى او خوابیده بود، با پاهایش به‌سوى سر او و با سرش به‌سوى پاهاى او، پاها را بغل کرده، فریاد زده بود: «پاهایم، بچّه‌هایم!»، و اکنون او، درگوشه‌اى از مغزش از حافظه‌ی مثله شده، مسخ شده‌اش، به‌وضوح، آن صدا، صداى زنانه‌ی نوازش‌گر و زیبا را می‌شنید و تکرار می‌کرد: «پاهایم، بچّه‌هایم»؛ و ما پاهایش را مثل دو بچه‌ی تازه خفه شده توى سطلى انداخته بودیم و محمود بی‌‌اعتنا به نجواى مرد داشت می‌گفت که: «کار خسته کننده‌ایه! مثل‌ این‌که پا بریدن مشکل‌تر ازدست بریدنه!» و من می‌گفتم: «درسته!» و داشتم به اشتباه خود پى می‌بردم و داشتم به نجواى شکنجه دهنده‌ی مرد بسته به چوب‌بست گوش می‌دادم و از خود می‌پرسیدم که چرا این صداى استغاثه این‌همه آشناست! و مردم؟ آنها فقط از دور دیده بودند که ما نشستیم، آن هم مدت زمانى نسبتن طولانى؛ ارّه‌ها را به‌ کار انداختم و بریدیم، تا مدّتى؛ و بعد بلند شدیم. براى آن‌ها، این امکان نبود که پاها را ببینند. علاوه بر این، موقعی که بازوهاى مرد بسته به چوب‌بست را می‌‌بریدیم، مردم پس از شکستن هر بازو و فرو رفتن بازوى بریده در روغن داغ، صداى رعدآساى انا الحق مرد را شنیده بودند و تهییج شده، فریاد زده بودند و فریادشان، در هماهنگى‌ی مطلق به گوش هرچه و هر که در این دنیا گوش و هوشى داشت رسیده بود. فریاد انا الحق مرد، مردم را علیه او تحریک کرده بود و فریاد زوزه‌سان آن‌ها ما را تحریک کرده بود‌؛ و ما در این دنیاى هماهنگ علل و معلول‌ها و عمل و عکس‌العمل‌ها و سکوت و فریاد و به‌ دنبال آن فریاد و سکوت، توانسته بودیم تمام نیروهاى درونى و بیرونى خود را تجهیز کنیم و با بسیج کردن نیروهاى خود توانسته بودیم آن‌چه را که می‌‌خواستیم انجام دهیم. درحقیقت بین ما و مردم یک سؤال و جواب دقیق صورت گرفته بود. منتها ما اوّل جواب را داده بودیم و گذاشته بودیم آن‌ها سؤال بکنند و بعد ما جواب دیگرى داده بودیم و باز به آن‌ها اجازه داده بودیم که سؤال کنند و آن‌ها تصوّر کرده بودند که در این توالى‌ی سؤال وجواب‌ها، اوّل آن‌ها سؤال می‌کنند و بعد ما جواب می‌‌دهیم. در حالی‌که ما به خوبی‌ می‌دانستیم که عکس قضیه درست‌تر است. ما جواب را به صورت یک موجود عینى، یک قتل، یک خودکشى، یک قتل‌عام، یک مثله و جنون، در برابر آنها قرارمی‌دادیم. این جواب سؤالی بود که آن‌ها باید می‌کردند که نکرده بودند، و هرگز هم نمی‌کردند. جواب ما به سئوال آن‌ها، سئوالى که آن‌ها نکرده بودند، زمینه‌اى از حقیقت بوجود می‌آورد؛ آنها باید سؤالى می‌کردند نه درباره‌ی آن حقیقت، بل‌که بعد از آن حقیقت، متنها بر اساس آن حقیقت؛ و بعد ما در یک مرحله آن‌ورتر به آن‌ها جواب می‌دادیم، جوابی‌ بصورت یک شدّت عمل، یک جنون، یک برهنگى، یک قمار درخشان دیگر و آن‌ها قانع می‌شدند؛ حتا در اعماق ضمیر خود هم نمی‌توانستند بفهمند که در این ترازو، یکى از کفه‌ها اصلن وجود ندارد؛ و فقط یک کفه هست و آن‌هم کفه‌اى‌ ست که در آن، محمود و من، دوتائى، با سنگینى و وقار تمام نشسته‌ایم. ولى این‌بار ما آن‌ها را به نوعى یک‌نواختى، یک‌نواختى انا الحق گفتن مرد پس از هر بریدن دست، عادت داده بودیم و به همین دلیل موقعى که مرد بسته به چوب‌بست پس از بریده شدن پاهایش به‌جاى فریاد انا الحق، فقط به گفتن و تکرار کردن «پاهایم، بچّه‌هایم!» اکتفا کرده بود و مردم نتوانسته بودند این سخنان تغزلى و زییا را بشنوند تا در آن دنیاى هماهنگ حماسى خود جائی براى آن تعیین کنند، بین آن‌ها نوعى همهمه، همهمه‌اى ناشى از عصبانیت، پیدا شده بود. آن‌ها می‌خواستند نه فقط از طریق چشم‌هاى خود تماشا کنند، بل‌که می‌خواستند و تا حدى خود را محکوم می‌‌دیدند که صداى تماشاشدن‌ها را از طریق گوش خود بشنوند. البتّه آن‌ها نیز، مثل تمام هنرمندان اصیل، که از طریق اشراق و ارتباط مستقیم با جهان روبرو می‌‌شوند، به این مسأله‌ی بسیار فنى هنرى ناخودآگاهانه وقوف یافته بودند که گوش و چشم، دو دریچه، دو پنجره‌ی بزرگ دید تخیلى آدم هستند. این دو دریچه، مائده‌هاى اساسى و مواد اوّلیه را به حافظه می‌‌رسانند؛ کبریتى می‌زنند و تخیّل مثل انبار پنبه، ناگهان مشتعل می‌شود و آن‌گاه این اشتعال یا هزار سر کوچک و بزرگ، به صورت کلمه، بر زبان جارى می‌شود و تبدیل به فریاد، فریادهاى زوزه‌سان حاکى از تشنگی براى ماجراهاى خیال‌انگیز بیشتر می‌شود. چیزی که درین میان مردم هرگز به‌حساب نمی‌آوردند، شکنجه‌اى بود که چشم‌هایشان و گوش‌هایشان تحمّل می‌کرد. تخیّل آن‌چنان آن‌ها را بسوى جلو پرتاب می‌کرد که آن‌ها برهنه شدن ناگهانى خود را، تحت تأثیر حرکت باد و یا برخورد سریع و تند هواى روبرو با اندام‌شان، نادیده می‌گرفتند؛ و چون این‌بار، هنوز انبار تخیّل هیجان‌یافته‌شان آتش‎ ‏‎نگرفته بود، آن‌ها، به‌جای آن‌که بدل به همسرایان زوزه‌کش بشوند؛ پیش خود زمزه می‌کردند و بعد این زمزمه بدل به هلهله‌اى شده بود و هلهله بدل به همهمه‌اى شده بود، حاکى از اختلاف عقیده و این البته خلاف آن چیزى بود که محمود پیش‌بینى می‌‌کرد. او از این زمزمه‌هاى مردم نفرت داشت؛ و شاید هم حق داشت؛ بدلیل اینکه تصوّر می‌کرد شعور در میان مردم از همین زمزمه‌ها پیدا می‌شود؛ بودند، باید متحدن فریاد می‌‌زدند و صداى مخالف خود را به گوش محمود می‌‌رساندند؛ اگر موافق بودند، باید موافقت خود را رسمن و متحدن به گوش محمود می‌رساندند. آن‌ها هرگز با محمود مخالفتی نمی‌کردند؛ اصولن فکر مخالفت با محمود هرگز به مغزشان خطور نمی‌کرد. آنها در فاصله‌اى از تنفّر و عشق نسبت به محمود زندگى می‌کردند؛ ولى تنفّرشان از نوعی نبود که منجر به عصیانى عمومی علیه محمود بشود. پس باید آن‌ها موافقت خود را با محمود اعلام می‌‌کردند، باید فریاد می‌زدند و چیزی دیگر، حادثه‌ای جالب‌تر از محمود می‌‌خواستند. و چرا فریاد نمی‌‌زدند و از محمود چیزی نمی‌خواستند؟ محمود قدرت آن را داشت که آنن تصمیم بگیرد و آنن عمل کند و به همین دلیل موقعی که خطاب به من، با صدائی مردانه ولی مهرآمیز، گفت: «عزیز جان، اون پاها را بردار بیار این‌جا»، بلافاصله فهمیدم که او می‌خواهد جواب‌گوى ولع سیری ناپذیر مردم باشد. بطرف سطل رفتم و پاها را برداشتم، گرم و لیز و نرم بودند و مثل این بود که پاها در گوشت لخم فرو رفته بودند و استخوانى در ترکیب جسمی‌ آنها به کار نرفته بود. پاها را پیش محمود بردم. محمود گرفت و بدانها نگاه کرد و لبخندى زد و چنین بنظر می‌رسید که در آن حالت به یک جفت کفنش بسیار تمیز و براق و پاکیزه نگاه می‌کند. فریاد زد: «دو نیزه‌ی کوتاه یبارید!» که بلافاصله آوردند. پاشنه‌ها و پنجه‌ی پاها را گرفت و آنها را یک‌ یک سر نیزه‌ها قرار داد و بعد نیزه‌ها را یک‌ یک از پائین فشار داد و آنها را از پاشنه‌هاى پا در پاها فرو کرد و بعد به من گفت: «برو اونور بایست!» و خود رفت و طرف مقابل من در سمت چب مرد بسته به چوب‌بست قرار گرفت و گفت: «عزیز جون، نیزه را بلند کن!» و خود نیز نیزه را بلند کرد. نیزه‌ها، و بر سر آنها، پاها، از طرفین مرد بسته به چوب‌بست بالا رفتند و در دو سوى سر مرد بسته به چوب‌بست قرار گرفتند؛ پاى راست، در دست من و پاى چپ در دست محمود، چرا که محمود همیشه چپ نمائى می‌کرد؛ و من نخست صداى خفیف و تغزّلی و زیباى مرد بسته به چوب‌بست را شنیدم که گفت: «پاهایم، بچّه‌هایم! پاهایم، بچّه‌هایم!» و بعد صداى زوزه‌سان مردم، زوزه‌هاى سگان همسرا را شنیدم که گفتند: «و اکنون زبان‌اش را! و اکنون زبان‌اش را! و اکنون زبان‌اش را!»؛ و چون این گفته چند بار تکرار شد و با هماهنگی کامل تکرارشد، ما نیزه‌ها را پائین آوردیم. پاها را از سرنیزه‌ها کندیم و آن‌ها را داخل سطل انداختیم و بی‌آنکه معطل بکنیم، به نداى قلبی‌ مردم پاسخ گفتیم؛ قیچى بلند و تیزى خواستیم و چون آوردند، نردبان خواستیم؛ و چون دو نردبان یکى براى محمود و یکى براى من آوردند، بالا رفتیم، تا کلام راه، آلت کلام را، ریشه کن کنیم.