Google+
ناممکن

goya_tres_de_mayo_1814

بلند می‌شود
دود
از کاغذ و پیراهن
از خیابانی مشتعل در آینده
و یکی از تو
گاه گریختن از آن هنگامه
جایی دراز کشیده‌‌ در گذشته و بر خرده‌های عینک‌اش
جلّاد
سوت زنان قدم برمی‌دارد
جایی
سوراخ شده بود در بعد
که از جایی در قبل خون خواهد رفت
چشمی
پلک می‌زند بر پلک دیگرش
نفس
با گلوی مچاله
نفس
وقتی دست‌هایت را گرفته‌اند و بی‌اختیار
چنان چنگ می‌زنی در هیچ
که هیچ
بر خاک افتاد و گریست.
در رگ‌های گشوده‌ات آنگاه
خلقی وضو کردند بر صلات غروب
و عده‌ای شکستند و حدیثِ طناب مطوّل شد.
یکی نیز ﭘﯿﺮاهنت را ﮔﺸﻮﺩ، امّا
نه پرواز ﮐﺒﻮﺗﺮﯼ
ﻧﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺟﻮﺍﻧﻪﺍﯼ

-ﻭ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ
ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺯﻣﯿﻨﯽﺍﺵ ﮐﺮﺩﯼ-

ﺗﻮ ﻫﻢ زیر بغلت بو می‌داد
ﺗﻮ ﻫﻢ لخت شده ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺮﺕ وقت ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ، ﻣُﺮﺩﯼ
و این کار ما نبود
نه! کار ما نبود
ما که نگران          ندانستیم
چگونه می‌توان مرگ را نصف کرد؟
نیمی را در آغوش کشید و نیم دیگر را گذاشت برای بعد
و آنگونه مُرد
که مُردن، تعویق مُردن باشد.
ﺑﺎ ﺩﻫﺎﻧﻰ ﻧﻮ
چگونه می‌خندی ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﺕ؟
ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺥ، ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻯ
ﺑﺎ ﺩﻭ ﺧﻮﻥ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ
ﮐﻪ ﻧﺸﺖ ﻣﯽکند ﺍﺯ ﺷﮑﺎﻑ ﺷﻘﻴﻘﻪﻫﺎﺕ
ﺍﺯ ﺩﺭﺯﻯ ﻋﻤﻴﻖ، ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ
ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻭ ﮔﺮﺩﻥ .
ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﮑﻠﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ؛
ﮐﻪ ﺑﺪﻥ، ﻇﺮﻑ نحیفَت ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﺖ ﺁﺏ…
ﻓﺮﺩﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﺗﻦ ﻣﯽﺭﯾﺰﯼ؟
ﺍﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺨﺘﺎﺭﯼ!
ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﮐﺸﺘﻨﺪ
ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﻳﺪﻧﺪ.