Google+
ناممکن

 

 

بی‌تصادف و زخم

بی ردپای اسید

بی زیگزاگ بخیه بر درزی باز شده از تیزی

ایستاده‌ای برابرم

با چمدانی در دست

همان که بوده‌ای

همان که شُهره است:

صبیحِ وجیهِ جمیلِ صاحب حُسن

همان گونه

همان لب

همان دندان و گوش و پیشانی

شاعر اما از چشم نوشتن‌اش باید!

همان چشم‌ها؟! نمی‌دانم!

ایستاده‌ای برابرم

و وقت، وقتِ مردن است

حال که می‌توان هر آن

بر چهره‌ات نظر دوخت و زنده ماند

و حتی از چهره‌ات نظر دوخت و زنده ماند

و زنده ماند

که زیبایی تمام شده است

و البته که زیبایی تمام شده است

عاشقانه‌ها شیادند

و ترانه‌ها…

که این مجلس مصیبت را عشق اگر دوایی بود:

تهران                  بلد العشاق

تهران                  شیراز سده‌ی هشت

مَش حسن

که عاشق بود و ثبت بر جریده‌ی عالم دوام او

ما اما احشام محشریم

تماماً نعمت:

سر و دل و شیر و گوشت و کود و شاخ و پوست و مغز استخوان و دمبلان

با علوفه‌ی جدید: آب کرفس

گاوِ پیش‌بند بسته به صرفِ استیکِ خود

ما

ما

ما

یعنی زیبایی تمام شده‌ست

عشق، پیاز و گوجه را ارزان نخواهد کرد

بگو کباب

که حلقه‌هایت را بشمارم

که گاوها، مثالِ درخت

هر بار که گوشت می‌خورند، حلقه‌‌ای بر اندامشان می‌افتد

و تو که حلقه‌ها‌ی کمتری داری

از «سین‌»ت -زمانِ تلفظِ سویا- می‌توان بنزین اُکتانِ بالا کشید

سین نعمت است

در ستون تقطیر، هنگام جدا شدن از سایر حروف

سین به مثابه‌ی آلت جرم، در برنامه‌ی ویژه‌ی خبری

سینِ خرس‌های خوشگلِ پاندا که مشت می‌کوبند به میله‌های قفس وُ

سه هفته است چیزی نخورده‌اند

بگو سین

جوری که از دهان بخواهی برینی بر صورت قصاب

بگو سین و بعد

بپر و شقّه‌ی گوشت را در آغوش بگیر

ببوس

بو بکش

گاز بزن

بگو سین که شیره‌اش را بریزند در باک

تفاله‌‌ات برود مصاحبه‌ی زنده:

من از مأمورین خدوم نیروی انتظامی،

فروشنده‌ی سوپر پروتئینی سعیدی نبش یخچال،

وزارت محترم نفت، و مردم همیشه در صحنه التماس بخشش دارم

تفاله‌ی مألوف

همان گونه

همان لب

همان دندان و گوش و پیشانی

بگو سین

که از چشم‌هایت عکس بردارند:           -لایک!

لایکِ بعد

چشم‌های بعد: مجمع درخشش و افول:

خورشید، که هر آینه به کسوف می‌رود و بر‌می‌گردد

چشم‌های درشت گاو، در برابر لنز هفده-سی و پنج: ریختنِ بحر در کوزه

لایک!

بگو سین

تا تو را از بوی معده‌ات بشناسم

زیبا!

زیبا!

زیبا!

زیبایی تمام شده است

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود، نیز هم

بگو سین

که بخندم

بگو سین

که گریه ‌کنم

بر عکس داریوش بر داشبورد

در مسیر بی منظره‌ی رودهن تا جاجرود…

*

سیگاری از روزنه‌اش پرت می‌شود در ابر

پنجره‌های مِه گرفته‌اش همگی بالاست

و این تمام آن چیزی‌ست که از پیکان مذکور به یاد دارم:

خلاص در سرازیری

گذران از کنار مینی‌بوسی با چند سرنشینِ گم،

پشت پرده‌های ضخیمِ چربیِ پیشانی

یکی‌شان بر می‌گردد و صورت درو شده‌اش را می‌بینم

در سوراخ‌های بینی‌اش

اسبی نفس می‌کشد در دِی‌گاهِ سپیدِ دشت

چهره‌ای دودناک

که اگر با دست تکانش بدهی

از هم می‌پاشد و باز می‌گردد سر جاش

چهره‌ی محلول در غروبِ نیم سوز گردنه‌ی سربندان.

کدامشان بودی؟

آنکه برگشت؟ نه!

آنکه خوابیده بود و قِرت قِرتِ گیربکس در دهان بازش می‌پیچید

و من با چشم‌های برزخی‌ام همه چیز را می‌دیدم

از پوست‌ات رد شدم و در کیفَت چرخیدم:

فیش پرداختِ هزینه‌ی خوابگاه

نوار بهداشتی

شارژر

و یک بسته پنکک

که از آن در چاله‌های صورتت می‌ریزی

بر جوش‌هایی که یادت هست محمد چطور بر آن فرش ماشینی در خانه‌ی ۴۰ متری‌اش لیسید و تمیزشان کرد

ناله می‌کردی

فرشی شده بودی

پهن

بر فرشی دیگر

دانه‌های عرق بر پوست، با دانه‌های عرق بر پوستی دیگر در هم می‌آمیزد وُ هر تن محشری‌ می‌شود که در آن هزاران هزار تن به هم می‌آمیزند

-ممِّد نا! نا! ممِّد نا!

محمد اما اینها را چه می‌فهمید؟

سر می‌گذاری بر شیشه

آنطور که فقط تباه شدگان آنطور سر می‌گذارند بر شیشه

بی‌صدا

بی‌مقصد

با جوراب‌های نخ‌کش پاریزییَن در کفش‌های وِرنی سیاه،

و تکرار آنروز که صاحبخانه گفت “پنج بگذارید روی پول پیش” وُ وقتی پدر در را بست، در چشم‌هایش فیروزکوهِ هفتاد کیلومتر مانده به تهران را دیدی

چهار سرباز را

بر دو ردیف جلو

چهار بدن بی‌نام، چونان چهار اسب

که در دشت ببینی و بگویی: اسب‌ها را ببین!

چهار سرباز که فقط چهار سربازند

سرها تکان می‌خورند و سیاهی‌ِ چشم‌ها چون تیله‌ از اینسو به آنسو می‌لغزد

از سرعت خود بکاهید

چهره‌ها

بخار چای

چهره‌ها

کلوچه‌ی لاهیجان

چهره‌ها

ناهار و نماز

چهره‌ها

پلیس راه

چهره‌ها

عملیات تعریض

چهره‌ها

سگ‌ها

چهره‌ها

کدامشان بودی؟

چهره‌ها

کدام‌؟

چهره‌های شخم خورده،

-در مسیرِ صافکاری با ماله-

خمیر

-اگر میان دست ‌بگیری و بچرخانی-

بی‌چشم

بی‌دماغ

مونتاژ شده بر پنجره‌های منجمد مینی‌بوس

در خطوط محوِ صورت یکدیگر

بی‌لب

که هی بوسه و راه بندان، تمام شدن

سوزش مهره‌های گردن زیر سقفی کوتاه، تمام شدن

بوی پا، تمام شدن

خرت خرتِ شیشه‌های پیکان زیر زنجیر چرخ وُ او که حوالی خرمدشت پیاده شد وُ نام شهرش آنگونه غریب بود که می‌خواستی تو نیز بیرون بزنی وُ از پی‌اش بدوی، تمام شدن

بگو سین

تا زبان بر برزنتِ صورتت بکشم

بر زیپی مخفی و عمود،

که اگر در برود

مسافران از فاصله‌ی پیشانی و لب‌هات، با فشار تخلیه خواهند شد

در ترمینال، خیابان، پل عابر، کارگاه‌های خیاطی جمهوری، دبیرخانه، روی تخت، صندلی جلوی تاکسی، امور دانشجویی، ترافیکِ پنج عصر مدرس، آشپزخانه، دورِهمی، صف عابر بانک، نانوایی، نیمکت‌های چیتگر، پشت دیوار برای شاشیدن و زیبایی تمام شدن

-لایک!

تمام شده است

همه چیز تمام شده است