شما که مَطلَع این شعر را میخوانید
شما که شروع کردهاید به قدم زدن در انبوهِ کلماتِ پیشِ رو
چونان گردشگری
در جغرافیایی غریب
که هر چه پیش میرود، چیزی نمییابد
نه منظرهای
نه چشم اندازی
میروید و میروید
و آنجا که از فرط خستگی عزم بازگشت میکنید
میفهمید سطرهای قبل را با خمپاره زدهاند
از بلندگوها اعلام میشود
“به پیکرِ اصلیِ شعر خوش آمدید”
بدوید
شما که از یک تکّه فلز با آرایشِ نامنظمِ هندسی در گردن زیباترید
بدوید
شما که یک دستتان دور میشود ناگهان، اما هنوز به دستِ دیگرتان امیدوارید
بدوید
شما که نمیدانید چرا در این نابههنگام، نُتهای نرمِ دریاچهی قو را به یاد آوردهاید
بدوید
شما که در نسوج ریز سلولهایتان چیزی در حال ترشح است وُ
این اتفاق ربطِ مستقیم به قطر مردمکهایتان دارد
بدوید
شما که با احتمالات روبرو هستید
و سوراخی در شکم را
از سوراخی در جمجمه دوستتر دارید
بدوید
شما که پناه گرفتهاید پشت دیوار و نفس نفسزنان میخندید -از اینکه زندهاید-
اما سطرهای بعد را نخواندهاید: متأسفم!
*
پرده را میکشم
و بر تاریکی اتاق گریه میکنم
من نویسندهای جفاکارم
خدایی قهّار،
که دویدنتان را از دریچهی مستور آسمانیاش میدید
او که میخواست پا به پایتان بدود
او که میشد اول شخص باشم
او که بیرون میزنم از خانه
و از خنکای باد بر رانهای لاغرش میفهمم، دریچههای مثانهام فروریختهاند
میگریزد با رکابی و بوسه
باعطر توالتهای بین راه بر نیمکتهای ترمینال شرق
با احتراق ناقص گازوئیل در یقهی پیراهن
پناه میگیرم و نفس نفسزنان میگِریَد:
-فراموش کن!
فراموش کن اگر چیزی روی چیز دیگری میافتد وُ بعد از آن
در تراکمی از خون و آتش و دود،
چیزهای زیادی هست که روی چیزهای دیگری خواهد افتاد
دست تکان بده
بخند
بوسه بفرست و ناگاه صِلِهها را در کوچه بریز
در اجتماع مشتاقان
در دهنهایی که نیاز به انفجاری خفیف دارند
دهنهای باز در لانه -دِفُرمه از فرو رفتن باتوم و فشار جمعیت-
فراموش کن
-آمل! بابل! بابلسر!
فراموش کن!
-یه نفر حرکت!
فراموش کن!
اگر ساکات را با تکههایی از خودت پُر کردی
از پیچاپیچِ رمزآلودِ رودهای معصوم
-که هر چه زور زدی دوباره در شکمت بچپانیش، لیز میخورد و باز
از سمت دیگر پارگی بیرون میزد-
ساکی که زیپَش را باز میکنی یک شب
و آرام در دهانهی بویناکش میگویی: تو روزی قسمتی از من بودی
روزی که نمیدانی چیست؟
چیست،
آنچه تو را به جایی بیرون از خودت پرتاب کرد؟
آنجا که برهنه ایستادی در خیابانی عریض
و پوستت از شدت سرما دانه مرغی شده بود
عدهای از پشت دیوار نفس نفس زنان نگاه میکردند
تو اما تنها میتوانستی آنسوی اندامت سنگر ببندی که چیست،
آنچه میگذرد از آجر و پیراهن؟!
و بعد از آن چیزهای زیادی هست که باید از ساکی مشکوک، ریخت در توالتِ غذاخوری و به اتوبوس برگشت
به پِت پِت اگزوز در آرامشی سفید
برفِ تا کمر
برفِ کُند کنندهی عضلات
چگونه میگفتم بدوید؟ وقتی حتی نمیشود دوید
باید ایستاد
سیگاری روشن کرد
و جای فرار، تکهای سرخ و بخارآلود را از انجماد برداشت و به آن نگریست
گفتم:
تو اگر یک شب بپری از خواب و ببینی در شکمت موشها با دهانِ پُر مشغول مشاعرهاند، رقص باله بلدی؟
چه تنت باشد در ادامهی شعر؟
کدام سطر اگر پای چپت را برگردانم به سمت گردنت، قشنگتری؟
تو که باشعور و مُطَّلِعی
-و این از فریم عینکت پیداست-
تو ای عاشقِ کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
تیشرتت را که بیرون میکشی از شلوار،
آنچه تلنبار شده آن زیر را به گربهها میبخشی؟
قول بده امیدوار باشی
قورباغهات را قورت بدهی
و اگر آن چند متر گوشتِ کلاف شده را
پرت کردم در سراشیبی و در جهت عکس مشغول دویدن شدم،
ندانی که از شکم شروع به نخکِش شدن خواهم کرد.
اگر سینهها و سرم را به ترتیب از دست دادی
اگر رانهایم رج به رج ناپدید شدند و خندیدی
قول بده ای زیبا پسند
که یوگا را از یاد نبری
*
صدایی که میگوید: “مسلسلت مانده! ورش دار“
فراموش کن!
“خواستم شعری برای جنگ بگویم“
فراموش کن!
“کودکی که در کوچههای اهواز سال پنجاه و نُه، دنبال سر کندهاش میگردد“
فراموش کن!
“و ما با کمال وحشت و بغضهای طبیعی نمیتوانستیم از تعطیلی مدرسه تا اطلاع ثانوی خوشحال نباشیم“
فراموش کن!
وقتی نمیشود…
و چیست؟!
آنچه این شعر را بیرون میکشد از زُهدان آن همه شعر
خاک از تَنَش میتکاند و میگوید: نترس پسر! نترس!
چیست که ادامه میدهم؟
که میدانی لطیفهی تلخی است
شاعری که میخواهد چیزی ورای هر چه شعر که تا به حال خوانده، بنویسد
او که پناه گرفته یک گوشه
و دیگر زمانی برای تعارف نیست
-که آنچه از آجر و پیراهن خواهد گذشت، در راه است-
بنویس فقط رمبو و مالارمه نخواندهای
پیش از این رقصیدهای و باز خواهی رقصید
نمیخواستی به ریش همسایهات بخندی، اما خندیدی
و آن شب که یکی در بورانِ تهرانپارس داد میزد
“قائمشهر بیا! قائمشهر!”
ساکَت را باز کردی و دستهایش را در حرارت شکمم فرو کردی
-که آنچه نباید از آجر و پیراهن گذشته بود-
بنویس از آن لحظهی ناب
که تاریخ را به پیش از خود و آن لحظهی ناب تقسیم کرد
-زیرا «بعد»ی در کار نبود-
و آنگاه که تکّههای طبله کردهی لبخند
از صورتات فرو میریخت
چه بود آن زوزهی سُرب آلود؟ آن هندسهی غریب؟
-خطی مستقیم، که مخروطی به قاعدهی گشاد را از بدنم بر ابدیت پاشید-
*
مرا ببخش
مرا که از انبساط وهم آلودِ بتادین بر پارچهای سفید منهدمام
مرا به عنوان مثال
با زخمِ بستر و بوی تند ماهی شورِ شمال
تو از رودهام تیر بیرون بیار
همه تیر تا پَر، پُر از خون بیار
من نوعی فرضاً
مرا که کارخانهی تولید انبوهام
و هر چه را پیش از این شعر با هم خوردیم،
به شکلی غیر ارادی در برابرت از سوراخِ نشیمنگاهِ تختِ بستری،
در سطلی پلاستیکی میریزم و شرمگنانه میگریم
مرا ببخش و خط بزن
بنویس
“سپاسگزارم درخت گلابی که به شکل دلم در آمدی“
بنویس و بخند
ممنونم