Google+
ناممکن

ظهر است. ظهرِ یک روز داغِ تابستان. این را آفتابِ بی رحمِ وسطِ آسمان می‌گوید:
مرد شلوارک جینی به پا، کلاه حصیری‌ای به سر و رکابیِ زرد رنگی به تن دارد و روی صندلی حصیری لم داده و پا‌هایش را روی میز جلویش انداخته است. کلاه حصیری تقریبا تمام صورتش را پوشانده است. چتری که میز و مرد و صندلی را سایه کرده، شبیه‌‌ همان چترهایی است که وقتی بچه بود، پدرش توی ساحل چمخاله بر پا می‌کرد. روی میزِ پلاستیکیِ جلوی مرد، یخدانی پلاستیکی، شیشه‌ای ویسکیِ قاچاقِ درِ پیت، یک لیوانِ پایه بلندِ خالی، مقداری کالباس نیم خورده و خرده ریزهای نوعی نان ماشینی و چند برش گوجه فرنگی گرمازده و اندکی خیار شور پخش است.
خرپشته‌ی روبروی او همه‌ی چشم انداز اوست. مرد قبلا آن را به رنگ آبی اقیانوسی در آورده و چند مرغ دریایی هم در فضای بالای اقیانوس‌‌ رها کرده است. تا به حال چند بار به سرش زده کاکایی‌ها را از بند دریای خرپشته‌‌ رها کند، اما هر بار، همین که قلم مو به دست گرفت تا پاکشان کند پشیمان شد. کاکایی‌ها او را مستقیم به بچه گی چمخاله می‌برند و انباردان از این سفر لذت می‌برد.
رنگ پارچه سایه‌بان نیزآبی است. دیوار پشت سر ِاو، دیوار بی‌انتهایِ برجی است که افقش به تیغه‌های آفتابِ قعر آسمان می‌رسد. انباردان یادش می‌آید هر بار به انتهای این دیوار سیاه نگاه کرده کلاهش افتاده است. به همین خاطر ترجیح می‌دهد دیگر به افق دیوار نگاه نکند. سمت چپِ او، به دیوار قیراندود همسایه روبرویی ختم می‌شود که تقریبا به اندازه یک قد از قد او بلند‌تر است و در گوشه آن سوراخ تنگی است که زمانی شاید جای آجر بوده و اکنون جفتی گنجشک توی آن زندگی می‌کنند. در اطراف سوراخ بقایای پَر و فضولات آنان پیداست. انباردان، اغلب خورده نان‌های به جا مانده از سفره‌ی تنهایی‌اش را برای آنان می‌ریزد. سمت راست او پنج کولر آبیِ فرسوده، آواز تلق تلق پیوسته‌ای را مدام تکرار می‌کنند. انباردان صدای آبِ توی شبکه‌ها را دوست دارد. همین طور بوی کاه آب خورده را. پشت ردیف کولرهای زنگ خورده، ردیف بشقاب‌های ماهواره است که بام را به طرز غریبی به آسمان متصل کرده است. حداقل انباردان این طور فکر می‌کند. انباردان جای دقیق آن‌ها را می‌داند. وقتی چشم‌هایش را می‌بندد می‌تواند آن‌ها را مجسم کند. بار‌ها این کار را کرده است. آن‌ها تقریبا خطِ انتهاییِ سمتِ راست بام را اشغال کرده‌اند. هشت بشقاب است که دو تا از آن‌ها سه ال ان بی‌دارد و چهارتایشان دو ال ان بی‌ و آن دیگری یک ال ان بی‌ دارد. آنکه یک ال ان بی‌ دارد رنگ خورده و براق است. جهت آن‌ها از غرب تا جنوب غربی در نوسان است. دو تا از بشقاب‌ها یکی که به سمت غرب و دیگری که به سمت قبله است، متعلق به اوست.
در حین پینکی خیال می‌کند یک آن، صدای زنگ در شنیده است و از همین رو بی‌اختیار به یاد نیلوفر می‌افتد «اون که تا دو هفته دیگه بر نمی‌گرده! نکنه سرِ کارم گذاشته! نکنه…» در این افکار بود که صدای تحکم‌ آمیز مردانه‌ای از سمت راست بام، درست جایی که ردیف بشقاب‌ها آنجاست، او را به خود می‌آورد، به نحویکه روی صندلی حصیری نیم خیز می‌شود:
– اینجا کجاست؟!
انباردان ِ نیمه مست، به طرف صدا برمی گردد و از دیدن کماندویی درشت هیکل و ورزیده، خشکش می‌زند و مستی از سرش می‌پَرد. مرد کماندو نیز! و دقیقا از سرهمین ناباوری بود که پرسیده بود «اینجا کجاست؟!» در حالی که می‌بایست می‌پرسید: اینجا چه خبر است؟ پس می‌پرسد:
– اینجا چه خبر است؟!
این پرسش و اصلاح آن، به یک باره چنان فضا را مضحک می‌کند که هردو بی‌درنگ آن را در می‌یابند. انباردان از جایش بلند می‌شود و دستی به مو‌هایش می‌کشد و کاملا به طرف مرد کماندو می‌چرخد. از یک طرف از دیدن مرد کماندو به شدت ترسیده و از طرف دیگر نمی‌داند چرا خنده‌اش گرفته است. «من که درِ ورودی بام را از پشت بسته بودم پس او چگونه به بام خانه من آمده؟» با دستپاچگی می‌پرسد:
– شما از کجا آمدید؟! من دَرِ… شما. شما. شما ایرانی هستید!؟ کشور اشغال شده!؟
مرد کماندو باشنیدن این پرسش، شلیک خنده را سر می‌دهد و با صدای بلند می‌خندد. انباردان به خود می‌آید و سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند. از همین رو سراسیمه به جمع کردن بساط روی میز می‌پردازد. و وقتی شیشه نیم خورده توی دستش است مرد کماندو را رو در روی خود می‌بیند. هر دو لحظه‌ای به همدیگر نگاه می‌کنند.
– اهووم… ایرانی‌ام! قرار بود کی باشم؟
– آخه…
مرد کماندو حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید. البته با تحکم:
– اسمت چیه؟
– انباردان!
– اصله؟! و به شیشه ویسکی اشاره می‌کند. انباردان میل ِمیه‌مان ناخوانده را در چشمانش می‌بیند. پس بلا فاصله می‌گوید:
– اصلِ اصل!
– تنهایی؟
انباردان در حالی که لیوان خالی را برای مرد کماندو پر می‌کند می‌گوید:
– تنهای تنها. زنم یک هفته اس رفته آنتالیا و تا دو هفته دیگه نمی‌یاد!
– خب! متوجه شدم. اون رفته آنتالیا و تو آنتالیا رو آوردی اینجا، روی بام. اونم وسط تهرون! یخ داری؟!
انباردان تکه‌ای یخ توی لیوان مرد کماندو می‌اندازد و می‌گوید:
– بفرمایید بنشینید.
این را می‌گوید و جا را برای مرد کماندو خالی می‌کند. کماندو می‌گوید:
– اسمتو پرسیدم تا بدونم با کی مِی‌ می‌زنم. هر چیزی رسمی داره. من اسمم کهن فکره. همکارام بهم می‌گن اسپایدرمن!
اسپایدرمن این را می‌گوید وبه صدای بلند می‌خندد. سپس در حالی که لیوان را به سمت انباردان می‌گیرد می‌گوید:
– به سلامتی!
و محتوی لیوان را یکباره سر می‌کشد. انباردان بشقاب گوجه و خیار شور را به طرف میهمانش هل می‌دهد. میهمان پشت دستش می‌زند و بدین نحو از او تشکر می‌کند.
لیوان پر و خالی می‌شود. مستی به همراه خنده‌های مرد کماندو تا دور دست خیابان به گوش همکارانش می‌رسد. آفتاب دیگر مستقیم نمی‌تابد. انباردان به صرافت می‌افتد همکاران مرد آن پایین منتظر او هستند.
– ببخشید رفیق عزیز! جسارتاً، زمان زیادی گذشته، یه وقت همکارات نگرانِ…!
– حواسم هس. تهِ شیشه رو که خالی کنی من رفتم!
انباردان آخرین قطره‌های شیشه را توی لیوان می‌ریزد. می‌ه‌مان محتوی لیوان را یک جا سر می‌کشد و بلافاصله با پشت دست، لبانش را پاک می‌کند. بعد باتوم سیاه و بلندش را که از همان لحظه نشستن از فانسقه‌اش جدا کرده بود از نو به آن وصل می‌کند و از جایش بلند می‌شود و در حالی که سعی می‌کند تعادلش را حفظ کند، با لحنی مستانه به میزبانش می‌گوید:
– لطفا راهنماییم کن راه خروج رو پیدا کنم.
انباردان با نگرانی می‌پرسد:
– بشقاب‌ها؟ مگه برا بردن اونا نیومده بودی؟
– مهم نیس!
انباردان در حالی که در ِ راه پله را برای میهمانش باز می‌کند از نو می‌پرسد:
– اما همکارات! یه وقت… پس بذار یه خورده چای خشک برات بیارم تا بوی دهانت بره؟
– نگران نباش. اونا به این بو عادت دارن. می‌گم یکی از دوستای قدیمم رو دیدم و…
اما انباردان نگران است.
– من تو انباری یه بشقاب کهنه…
مامور حرفش را قطع می‌کند.
– گفتم که… نگران نباش! همه چیز روبراهه رفیق!
آن‌ها دیگر دم در خروجی هستند. کماندو نگاه مستانه‌ای به انباردان می‌اندازد و دستش را برای خداحافظی جلو می‌آورد.
– راستی! تا یادم نرفته بگم. من مامور ویژه مبارزه با قاچاق انسان هستم. تنهایی زیاد خوب نیس! اگه دوست لطیف و خوشگلی خواستی خبرم کن. تنهایی عرق خوردن لطفی نداره!
انباردان حرف‌های مرد کماندو را به حساب مستی‌اش می‌گذارد. مرد کماندو در حالیکه از انباردان دور می‌شود سرش را بر می‌گرداند و از نو می‌گوید:
– روز خوبی بود رفیق!
انباردان گیج و گنگ نگاهش می‌کند. اما وقتی احساس می‌کند دارد مرد کماندو را از دست می‌دهد داد می‌زند:
– اسمت؟ اسمت یادم رفت!
مرد کماندو از‌‌ همان نیمه‌های کوچه داد می‌زند:
– کهن فکر. ولی اسپایدرمن بهتر تو حافظه میمونه. به هر همکاری بگی اسپایدرمن سه سوت میام پیشت!
و در پیچ کوچه گم می‌شود.

چند کلمه درباره‌ی «یک روز خوب»

در داستان «یک روز خوب» با چه چیزی رو به رو هستیم؟

۱- در جای جای متن، زبان آن‌قدر خودش را خراشیده که انگار هر حرف در جای خودش تراشیده شده. هیچ خراش و تراشی تصادفی نیست.

۲- سوآلی که در هر متن، در هر داستان، در هر رمان می‌پرسیم: کیست که حرف می‌زند‌؟ آفتاب؟ نام‌هایی که بی دلیل انتخاب نشده‌اند؟ کسی که در سایه است، نامی ندارد، «می‌بایست» را می‌داند و «پس» را مطرح می‌کند‌؟

۳- این‌جا کجاست و این کیستم که من نیستم؟ از خلال «یک روز خوب» به این فکر می‌کنیم که شاید متن‌هایی که نشئه می‌کنند، با از خود-بیرون-شدن هم-خانواده‌اند. متن‌هایی که بیرون از «من» نوشته می‌شود و اگر از من هم حرفی بزند، دیگر من نیستم. درین داستان، یکی هست که خودش هست یا نیست. در فاصله‌ی باید و نباید است. هر دو هست و نیست. نویسنده در کلینیک، بیمارستان یا تیمارستان چه می‌کند؟

۴- سیر عادی، روال معمول کدام است؟ جایی مانعی ظهور می‌کند و روایتی که می‌توانسته تا ابد ادامه پیدا کند، ناگهان متوقف می‌شود. مانع خود به خود ظاهر نمی‌شود. کسی که می‌نویسد باید توان ننوشتن هم داشته باشد. جایی که نوشتن فقط متن را پاک می‌کند، باید مانع ساخت. باید سد-سازی کرد. باید قطع روایت کرد.

۵- کسی هست که دارد به اجزاء و عناصر سازنده‌ی داستان دست می‌زند. دست‌کاری‌شان می‌کند. کسی که می‌داند اجزایی هست و عناصری هست. می‌نویسد، یعنی برای اجزاء مفصل می‌سازد. فقط خطی-نویسان‌اند که یکسان می‌نویسند. بی-مفصل می‌نویسند.

۶- چطور تناقض‌ها و متضادها کنار هم قرار می‌گیرند؟ کهن‌فکر. اسپایدرمن. وحشت. امنیت. دوست. دشمن. نویسنده. متن؟

۷- ما کجاییم؟ این‌جا کجاست؟

۸-

پ.ش