Google+
ناممکن

Pierre_Soulages_La_Nuit_I

به آهسته‌گی، درین شب‌هایی که می‌خوابم بی‌آن‌که بخوابم، متوجّه شدم چه نزدیک‌اید، نزدیکی‌ئی آن دورها، دوردست‌ها. بعد، خودم را قانع ‌کردم که این‌جایید: نه خودتان، که این کلامِ مکرّر: «دور می‌شوم، دور می‌شوم.»
همان وقت فهمیدم که روبر، آن‌چنان سخاوت‌مند، آن‌قدر بی‌اعتنا به خودش، نه از خودش، نه با خودش، نه، حرفی نمی‌زند، به راستی اگر خودش حرف می‌زد، از اردوگاه‌های مرگ سخن می‌گفت، چندتایی را فهرست می‌کرد. «گوش کنید، به این نام‌ها گوش کنید: تربلینکا، خلمنو، بلزک، مایدانک، آشویتس، سوبیبور، بیرکناو، راونسبروک، داخائو.»
امّا، حرف می‌زنم، بی‌آن‌که چیزی بگویم، می‌پرسم آیا فراموش می‌کنیم؟ – «بله، فراموش می‌کنید؛ اتّفاقن چون به خاطر می‌آورید، فراموش می‌کنید. خاطره‌ی شما جلوی زنده‌گی کردن‌تان را نمی‌گیرد، مانعِ زنده ماندن‌تان نمی‌شود، حتّا اجازه می‌دهد من را دوست داشته باشید. امّا نمی‌شود مُرده‌ای را دوست داشت، درین صورت معنا از دست‌تان می‌گریزد، همین‌طور ناممکن بودنِ معنا، نا-موجود و ناممکن بودنِ نا-موجود.»

این سطرها را که دوباره می‌خوانم، می‌فهمم که دیگر روبر آنتلم را دیدن نمی‌توانم، دوستی یگانه که پیش‌تر شناخته بودم. چه بی‌آلایش بود و هم‌زمان، آن‌چنان می‌دانست که بزرگ‌ترین اندیشه‌ها نمی‌توانستند. برده‌گی را تجربه کرد، آن تجربه را با دیگران قسمت کرد، حقیقتِ انسانی را چنان حفظ کرد که هیچ‌کس، حتّا همان‌هایی که به او ظلم کرده بودند، مستثنا نشوند، حذف نشوند.
ازین هم پیش‌تر رفت: در بهداری‌ی اردوگاه به دیدارِ یکی از همراهانش (ک.) رفت، ک. هنوز زنده‌ بود، با این‌همه، دیگر او را باز نشناخت، دریافت که در خودِ زنده‌گی نیستی هم هست، خلائی ژرف که باید ازش دوری جُست و هم‌زمان، نزدیک شدن‌اش را پذیرفت. باید یاد بگیریم با این خلاء زنده‌گی کنیم. و تا خودِ خلاء سرشار باقی بمانیم.
به همین دلیل، روبر، جای من هنوز کنارِ شماست. و این «شبِ تحتِ نظر»، خیال نیست، وهمی نیست که در آن همه چیز ناپدید شود، این شب، حقِّ من است تا شما را در نیستی هم زنده کنم، همان نیستی که نزدیک‌ شدن‌اش را حس می‌کنم.

نوامبر ۱۹۹۳

در همین زمینه:

برچیده‌ای از نوع بشر اثر روبر آنتلم