Google+
ناممکن

«دیبـــا» «چـــه»؟ 

بعضى از حرف‌هاى اصلى شعرى که مى‌خوانید، نخستین بار در «دانمارک»، پس‏ از شعرخوانى «کپنهاگ» و حرف‌هاى مفصل بعدى در منزل یکى از دوستان آن‌جا، در میان خواب و بیدارى، پیش‏ از خواب آمد، که به سرعت در همان عوالم خستگى یادداشت‌شان کردم. در بازگشت به «استکهلم»، جدا از آن حرف‌ها، حرف‌هاى دیگرى بر آن‌ها اضافه شد. بدى سفر این است که فرصت کار طولانى روى اثر را از آدم مى‌گیرد، و دست‌ِ کم براى این شعر دو هفته‌اى تمرکز لازم بود تا صورت اولیه‌ى آن‌چه صورت‌هاى بعدى را پیش‏بینى مى‌کرد ظهور کند. شعر ناگهان در سفر و حضر از خلالِ کاغذها وجودش‏ را اعلام مى‌کرد و بعد تنگى‌ى وقت دستِ رد به سینه‌اش‏ مى‌زد. تا این‌که بالاخره در چند نشست در «تورنتو» همه‌ى حرف‌هاى مربوط به شعر خواستند که من آنها را ببرم زیر سقف یک شعر، کاسه‌ى یک شعر. و این نشست‌ها مربوط به ماه جولاى بود. ولى از آن روزها تا به امروز که نهم اکتبر است، بارها شعر را دگرگون و کوتاه و بلند کرده‌ام تا شاید به اصطلاح کامل‌ترش‏ کرده باشم، ولى مساله‌ی شعر به این سادگى‌ها هم نیست. خیلى چیزها بودند که به صورت قطعات جدا از هم خوب بودند، ولى در کل، به نظر مى‌رسید همان یک شعر و توانِ یک شعر بود که مربوط به ماه جولاى بود. یک بچه از دو مادر نمى‌زاید. از دو مَهبِل بیرون نمى‌آید. زمانِ گفتن یک شعر مادر‌‌ آن است، مهبلِ عبور و ظهور آن است. تصمیم گرفتم نسخه‌هایى را که پس‏ از آن ماه از شعر نوشته بودم کنار بگذارم، بى‌شباهت به «کلون» شعر اولیه نبودند. به همین دلیل، دست‌کم موقتاً، همان نسخه‌ى ناقص‏ جولاى ۹۷ تورنتو را به چاپ مى‌دهم، با این ایمان راسخ که گاهى ناقص‏ یک شعر از کامل آن بهتر است، گاهى فاصله‌ى بین ناقص‏ و کامل، تعیین‌کننده‌تر است، و در واقع شعر ناقص‏، کامل‌تر است. مى‌ترسیدم باز هم نظرم عوض‏ شود و این بار سرعت به خرج دادم تا چاپ‌اش‏ کنم. اگر در آینده این شعر را ناقص‌تر کرده باشم دوباره چاپ‌اش‏ خواهم کرد، و شاید کل، و اجزاى سابق و لاحق و محذوف را با هم چاپ خواهم کرد. ما نیستیم که بلا بر سر شعر مى‌آوریم. ببینید خود شعر چه بر سر من آورده است! از مونث شدن نام کشورتان هم زیاد تعجب نکنید! 

یک بار که در سال ۷۶ در نیویورک، به دیدن «جان کیج» [John Cage]، شاعر و موسیقى‌دان آمریکایى، رفته بودم  – در ساعت شش‏ صبح – و به تقاصاى خود «کیج» در آن ساعت – و این اولین و متاسفانه آخرین دیدارم با او بود – درست پس‏ از معرفى خودم، از من پرسید: «بگو سکوت چیه؟ تعریفى ازش‏ دارى؟» حالا قصد بحث آن دیدار و تعریف سکوت را ندارم. ولى وقتى که من درباره‌ى سکوت حرف مى‌زدم و در واقع سکوت را در آن استودیوى زیرزمینى «جان کیج» به هم مى‌زدم، «مرسى کانینگهم» (Merce Cunningham)، رقاص‏ بزرگ گروه کانینگهم، و زن‌اش‏، رقاص‏ بزرگ دیگر، وارد استودیو شده بودند و شروع کرده بودند به تمرین. تمرین بدون موسیقى. «جان کیج» گاهى با دست‌اش‏ به رقص‏ اشاره مى‌کرد، از معمار معروف «باکمینستر فولر» [Buckminister Fuller] و معمارى سکوت و یا سکوت معمارى صحبت مى‌کرد و گاهى هم حرف‌هایى به دو رقاص‏ مى‌زد و گاهى هم حرف‌هاى مرا مى‌شنید و حرف‌هاى من هم نیمی‌ش‏ از ترکستان بود و نیمی‌ش‏ از فرغانه، و همه چیز در بى‌قرارى و بداهت بى‌قرارى پیش‏ مى‌رفت، و من گاهى به فارسى براى «کیج» شعرهایى هم مى‌خواندم ولى همه‌ى توضیحات و حرف‌هایم به انگلیسى بود؛ خب، من از این زمینه‌ها و پس‌ز‌مینه‌ها و پساپشت‌زمینه‌ها خیلى هم خوشم مى‌آید و ضمن اینکه دو رقاص‏ بزرگ و رقص‌شان را در سکوت تماشا مى‌کردم، وسط یک جمله‌ى بسیار طولانى، مثل همین جمله، ایستادم و آنها در جهان بى‌موسیقى مى‌رقصیدند و من و جان کیج مى‌شنیدیم با چشم؛ نه!  

در «موزه‌ى هنرهاى مدرن» نیویورک هم قضیه این بود – امیدوارم حافظه‌ام مخدوش‏ نشده باشد‌ – که: پیکاسو «گرنیکا» را قطعه قطعه تمرین کرده بود و بعد حرکت قطعات را به طرف آنچه بعداً «گرنیکا» شد تمرین کرده بود – مغز مخدوش‏ مى‌شود ولى نهایتاً راهش‏ را پیدا مى‌کند – در واقع حرکت اجزا به طرف کل؛ ولى خوبى کار در این بود که انگار کل هم خودش‏ را آماده مى‌کرد، خودش‏ را مى‌ساخت، درست در همان زمان که آن اجزا کل را مى‌ساختند، ولى خود کار به رغم کمال‌اش‏، به علت حضور آن قطعات ناقص‏ هم بود. یک سالن بزرگ در موزه، مخصوصِ هم اجزا تک تک، و هم کل یک جا بود. و همه‌ى قطعات، هم کل و هم جزء، نقصِ یکدیگر و نقصِ خود را به رخ مى‌کشیدند، و هنر در همین نقص‏ بود. «گرترود استاین» نوشت، وقتى پیکاسو را مى‌فهمى که سوار هواپیما شده باشى. طرف زمینِ چهره‌ها و اشیاء را از آسمانى متحرک کشیده است. و من از نقص‏‌هاى بی‌شمار و از این گونه، بیشتر خوشم مى‌آید. البته شما هم حق دارید، هیچ مقدمه‌اى لایق متن نیست. و من دنبال توجیه حرف‌هایى که راجع به این شعر زدم نیستم. ولى فکر مى‌کنم «گرنیکا»ى اصلى جاى دیگرى باشد. و یادم نیست پیکاسو را کجا دفن کرده‌اند. مى‌دانم که جان کیج مرده است. اخیراً عکس‏هایى از مرسى کانینگهم را دیدم و عکس‌هاى زن‌اش‏ را هم. خود زوج زیباتر بودند، بیست سال پیش‌تر. روزى من زیرزمین‌هاى ایران را خواهم «گفت.» فعلا «نیوزویک» نوشته است: «باب دیلن» زنده است. مگر مرده بود احمق! آن قدر خاطره‌ از جهان دارم که منکران‌ام خواهند گفت: به سرش‏ زده است. همیشه وقتى از جایى رفته‌ام شعرش‏ را گفته‌ام یا گفته‌اند – بعداً -. رنگهاى تورنتو و اطراف‌اش‏ براى بعضى‌ها حالا هم «گفتنى» هستند. یک روز هم توى قطار خواب دیدم که . . . 

                                  ۹ اکتبر ۹۷

با توام ایرانه خانم زیبا!

برای شنیدنِ شعر با صدای رضا براهنی، ضبطِ صوت را روشن کنید:

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا

حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پردهام آنجا
کاکل از آن سوی قارهها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنهام آنجا
بیتو گدایم ببین گدای کوچهی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا!

با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماسمیزنم این حرفها
با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی زِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا که گوشو دگمهی پستان به ماه نشینند
با تو از آن جا که میشوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصلهها هیچ
چشم یکی داری حالا بکن دو چشمیاشمتوازی آهان متوازی آها
خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند
با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی جعدها به سینهی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!
فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم
خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم
ابر نگویم به شبپرهها جغدها و شانه به سرها
فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوزنقه ماه نگویم
هیچ نگویم نگویمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم
وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانهی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!


غم که قلندر نشد همیشهی زخمی
رو که به دریا نشد
صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید
سر که به جنگل زند برگ به اجساد
رو که به دریا نشد
حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم
کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتیام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!

گوشچه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا
هیچ نگویم که خوب بداند
فکری هیچم که سوت زنم جا
شانهی آشفتنم که شنیدی
روحِ برآشفتنم که گوشههای سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست
واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم
چشم تو را دیدن از پسشانه پشت به دریا و فرشمتنهای چه شادی
پسبتوان! آه! باز هم بتوان! خویشرا بتوانان!
زیرِزمین روی من همه بو مویهی بوسم حرفِ ندانَم
پسبتوانان مرا که هیچ میچَمَدم سوی فکری هیچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!

عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!
هیچ نمیافتد از سرم
عادت این پرده را کنار زدن از پنجره
دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمیافتد از سرم
عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر
من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟
من مگر این خونِ ریختهام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی
من مگر این؟
عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوهی این شیوههای نگفتن
باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!

خواستنیتر شدم درون خویشتا که بیایی که عشق بیاید
محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی
ماه شناور به کفههای سُرینشبی که بداند
ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد
گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیرِ جهان
راز که سبابهای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه
من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را
من که نخواهم نوشت خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!

این عدسیها دریا باران زیر زمین سه
این عدسیها دریا را میبینند
این عدسیها باران را میبینند
این عدسیها زیر زمین را میبینند
زیرزمینِ سه را چگونه را ببینند؟

دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من که نخواهم نوشت که میمیرم
من که نخواهم نوشت باز در آن زیر زمینم
من که نخواهم نوشت خستگی آورده این فضای باز تلألؤ
چهرهی مخدوشو خونِ نگاهت
خندهی قیقاج و خُردی لبها و بعد رَندهی لیمو و ناخن انگشتهای به آن نیکی
بچه شدن مثل بال پرنده
گریهی آن زیر زیر زمینِ سه پسچکنم گفتنت از زیر
هوشدرخشان لحظه لحظه‌-جدایی
من چکنم بیتو من چکنم گفتن و آن خانم زیبا
گفتن این را که هرچه تو گویی کنم
راه ندادن به زیرزمین شکلهای جدایی را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به دریاچه زدن ترعهی سفلای زیرزمین را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهای زیر زمین تو پشت به خورشید و ماه خفتن
دیدن آن رندهی لیمو و ناخن انگشتهای نیک
روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن
بعد درِ نیمهِ باز را دیدن و، رفتن
خفتن و مردن درون چشمهایی که در بُراده‌‌ی خونین مژگان میگریند آی وطن!
خنجری از عشق روی نینی تنها نگاه که با من ماند زن! های وطن!
پسچکنم گفتن لبهای خوب گزیده خون لثه لای ستاره زیرزمین! زن!
گفتن آن کلمهی خونین عشق که تنها ما،‌ – پسچکنم من؟ – توان گفتن یا شنیدنشرا داشته، داریم
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته
هجّی لالای شبنم و اعماق درزهای جلادار
روح سپردن به خلوت بیفکری
من چکنم بی تو من چکنم وَزنِ این چکنم بی تو من چکنم را من چکنم خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!

روز که افیونی توام شب که تو افیونی منی جا نگدازی مرا که میدوم از خود
موموی لب گوشزیر زمین باز هم
شب که توییدم تو را و روز منیدنی مرا و خوب توییدم آنها را حال من از این بهارِ یک
پسبتوان! باز هم بتوانان! زیر زمینجانِ اوشُدگی در بهارِ یک
جمعهی ما لای هفتهی رانها روشبگویم روشَم و روشَم خانم زیبا
خاطرهای از تو هیچ نیاید خویشبیایی عور بیایی فکری هیچم کنی هم تو کنارم
با توام اِی . . .
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!

جا نگدازی مرا که میدوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!

                                                               تورنتو –  جولای ۱۹۹۷