Google+
ناممکن

 

 

اشاره: تنها انتشارِ رمانِ «الیاس در نیویورک» ترجمه‌‌ای‌‌ست به زبان فرانسه که در سال ۲۰۰۴ توسط انتشارات فایار منتشر شد. بریده‌ی کوتاهی ازین رمان تحتِ عنوانِ «برخوردِ نزدیک در نیویورک» در سال ۱۳۸۳ به‌وسیله‌ی نشر جامه‌داران در تهران منتشر شد. آن‌چه در پی می‌آید، بخشی از همین رمان است که در بدو امر و به زبانِ فارسی، نام‌اش «نیویورک و الیاس در سبد» بوده است. قصّه ازین قرار است: مردی در قطار است. دارد به مریلند میرود. خواباش میبرد. خواب میبیند. کودکی در کوچه پسکوچههای شهری تاریک به دنبالِ پدرش میرود. از خلالِ دیوارهای خیس، نمناک، صدای فریادِ زنان و کودکان بلند میشود. زنان حاملهاند. به محضِ اینکه کودکی به دنیا بیاورند، راهیی جوخهی اعدام میشوند. در هفتادمین طبقهی ساختمانی در نیویورک، شاعرانِ کور گرد هم آمدهاند. همان شب، برق میرود، در تاریکی، دو نویسنده، رحمت و سیّد، در هزارتوی شهر پرسه میزنند. یکیشان حتمن غلامحسین ساعدیست. و یکیشان حتمن خودِ نویسنده است. یکی حتمن دیگریست. حتا اگر مُرده باشد، هنوز زنده است. درین قصّه هنوز همه چیز ممکن است. حتمن به همین خاطر است که نباید به فارسی گفته شود. نوشته شود. منتشر شود.   

 

 

ای کاش من این را می‌توانستم در آن زمان به تو گفته باشم. وقتی که می‌دیدمت که بطری ویسکی را بلند کرده بودی و دهانت را توی تاریکی باز کرده بودی و آن مرد کور داشت تو را نگاه می‌کرد، یا از بالا سر مردم، جای دوری را نگاه می‌کرد، و شاید‌ می‌خواست در خیالش مرا مجسم کند که چه شکلی بودم، و یا آن کور دیگر، آن بالا، آن آقای خزر چه شکلی بود. کسی که نمی‌بیند انگار همه را می‌بیند. زمین را به شکل آسمان می‌بیند. زیبا را زشت و زشت را زیبا می‌بیند. و شاید تو چون کور شده بودی، حالا همه جای دنیا را یک دست می‌دیدی، و از بالا سر جهان، انگار به سوی جهانی چشم می‌دوختی که تاریکی بود، و شاید از‌‌ همان «پرلاشز» بلند شده بودی، به گذشته برگشته بودی، و با من به آن بالا رفته بودی با‌‌ همان آسانسور، و با من دست به دیوار‌ها و عطف آن کتاب‌ها در آن طبقه ۷۰=۱+۶ مالیده بودی تا بالاخره خزر از راه برسد و ما را ببرد به آن تالار ۱۰۰۱ که به نام من بود و می‌توانست به نام تو هم بوده باشد. و چه فرقی می‌کند که زمان سال ۱۹۷۷ باشد در آن بالا، یا سال ۱۹۸۵ باشد در «پرلاشز‌»، و یا سال ۱۹۹۵، و یا برگشته باشیم به معدل دیگری از این زمانهای مختلف، و سال ۱۳۶۰ خودمان باشد، و من حادثه آن را از آنجا بلند کرده باشم و برده باشم جایی دیگر و تو را هم از «پرلاشز» بلند‌ کرده باشم و برده باشم به‌‌ همان شب تاریک و ظلمانی و غارت زدهٔ نیویورک. و اصلا زمان چه معنایی دارد؟ فرض کنیم: وقتی که پلیس رسید و اسلحه کشید و ایست داد و راننده کامیون و دو نفر از غارتگر‌ها را به کمک دستیارانش توقیف کرد و همه را در دو ماشین گنده چپاند و راه افتاد، توی دالان نور ماشین که پیاده‌رو را یک دقیقه موقع دور زدن روشن کرد، من صورت دو نفر را دیده باشم که هر دو را می‌شناختم، که یکی از آن‌ها‌‌ همان کور بوده باشد، و دیگری تو که جلو ساختمان بطری ویسکی به یک دست، و دست دیگرت چیزی مثل یک پیت روغن، در برابر‌‌ همان کنسیرژ کور ایستاده باشی و من برای تو واقعه‌ای را در میخانه‌ای تعریف کرده باشم که چند‌سال بعد اتفاق افتاده باشد، چرا که چنین چیزی همیشه در قصه در زبان عملی است، حتی اگر در زمان عملی نبوده باشد، که اینجا در قصه است که زبان زمان را به شکل خود در می‌آورد، و فرض کن من حالا به تو بگویم، پس از گذشت این همه سال که این قصه اصلا توی‌‌ همان پیت بنزین یا روغن یا هر زهرمار دیگر تو بود، و من حالا آن را می‌خوانم و پس از گذشت هفده هیجده سال رسما در اطراف و اکناف جهان دنبال کسی می‌گردم، چرا که من همیشه دنبال او گشته‌ام.
«از پشت چشم بند، به پشت که دراز می‌کشیدم و بالا را نگاه می‌کردم، آفتاب عجیب نزدیک بود. فکر می‌کردم که در وسط روز روی پشت بام خوابیده‌ام و از پشت یک ملافه کلفت در روز روشن آفتاب را تماشا می‌کنم. آفتاب حقیقت نداشت. نور هم واقعی بود و هم غیرواقعی. اما انگار درست به پیشانی‌ام چسبیده بود.
«ما مرد‌ها را در کریدور نگه می‌داشتند، یک پتو برای زیر، یک پتو برای رو، و کت به جای بالش در شب. خرخر مرد‌ها به هم تنیده می‌شد. گاهی پتوی رو را بالش می‌کردم تا روبرو را از زیر چشم بند دید بزنم. در فاصله گونه و دماغ، فشار چشم بند سوراخی درست می‌کرد که اگر از آن زیر درست «زوم» می‌کردم، روبرو را تا آن ته ته، انگار هزار کیلومتر آن ور‌تر می‌دیدم. آنقدر جهان تنگ و تاریک بود که موجودات اپسیلونی، آن ته مثل میکرب حرکت می‌کردند. در عوض صورت جوانکی که‌‌ همان هفت هشت روز آخر دادش به هوا رفت، چنان به سوراخ زیر چشم بند نزدیک بود که انگار حتی روییدن ریشش را روی صورتش می‌دیدم.‌‌ همان روز هفتم یا هشتم بود که داد زد: «بیایین چشم بندو بردارین، من حاضرم همه چیزو بگم. همه چیزو.» وقتی که صدای پایی نمی‌آمد، یک نفر آهسته گفت: «زیر چشم بند چشاتونو ببیندین تا دیوونه نشین.» من چشم‌هایم را می‌بستم ولی موقعی که صدایی از این ور و آن ور می‌آمد، یا در سلولی باز می‌شد، چشم‌هایم را باز می‌کردم، و از آن دالان باریک و بی‌انتها نگاه می‌کردم، مخصوصا موقعی که در سلول دست راستم را باز می‌کردند، غذای زندانیهای سلول را می‌دادند، یا آن‌ها را بیرون می‌بردند، و یا می‌بردندشان دستشویی و برشان می‌گرداندند. از پشت در سلول گاهی صداشان می‌آمد، ولی صدا اصلا مفهوم نبود. فقط معلوم بود‌ که صدا، صدای زن است، نه مرد. و گاهی حتی در آن عوالم عجیب و غریب و ضد و نقیض زندان، آن پشت شوخی هم می‌کردند و می‌خندیدند. ناگهان از وسط خنده یکیشان ناله‌ای می‌کرد، حرفهای عجیبی می‌زد که من هر قدر سعی می‌کردم بفهمم نمی‌توانستم. توی جایم،‌‌ همان بیرون در سلول آن‌ها، وول می‌خوردم، گوش می‌خواباندم، پیش خود‌ می‌گفتم لامصب‌ها کمی بلند‌تر حرف بزنید، فقط یک هوا. ولی خب، سردر نمی‌آوردم. شب ناگهان یکیشان به صدای بلند ‌میگفت: «وول خورد، چرخید، بیدارم کرد.» اصلا نمی‌فهمیدم. بار‌ها به خود‌ لعنت می‌کردم که چرا به سفارشهای تلفنی تو گوش نکردم و در نرفتم، از‌‌ همان کوه و کمر، به شکل بز، گوسفند، در میان آدمهای گوسفند شدهٔ دیگر، تا خودم را به آن ور مرز برسانم. اما بعد‌ که آزاد شدم، همه‌اش به این فکر بودم که چه خوب نرفتم، چه خوب نرفتم، چون یک نفر باید می‌ماند و آن صدا‌ها را می‌شنید. ولی تو که توی «پرلاشز» خوابیده‌ای، لامصب! تو که نمی‌شنوی. ولی من هنوز امیدوارم، چون که آن‌ها هم فکر می‌کردند که من که این ور در سلول آن‌ها خوابیده بودم حرفهای آن‌ها را نمی‌شنیدم. البته که نمی‌شنیدم، اما باز هم می‌شنیدم. حالا هم باور نمی‌کنم که تو صدایم را نمی‌شنوی. معیار زمان و جهان به هم خورده. من هم انگار مامور این کار شده‌ام. تو مجبوری گوش کنی. تسلیم این معجزه شده‌ام که تو بعد از مرگ هم صدای مرا می‌شنوی.
«اگر در باز می‌شد و بیرون می‌بردندشان، نمی‌توانستم ببینمشان، چون برای دیدنشان باید خوابیده سرم را، کاملا به طرف بالا می‌گرفتم تا آن درز ناچیز چشم بند را بر روی صورت آن‌ها لحظه‌ای میزان می‌کردم، و این با وجود پاسدار‌ها اصلا عملی نبود. به‌علاوه سر و صورت با آن چشم بند تا آن حد نمی‌چرخید. و نمی‌شد برای دیدن آن‌ها جلو همه روی سرم بایستم. ولی منتظر می‌شدم تا ببرندشان دستشویی، و برای آنکه پاسدار نفهمد که از آن زیر نگاه می‌کنم، همانطور با چشم باز و در زیر چشم بند خرخر می‌کردم، که خوابیده‌ام. گاهی پاسدار می‌گفت:» حالا چه وقت خرخره! «ولی من ادامه می‌دادم تا فکر کند خوابم و نمی‌شنوم. و بعد یک روز اصلا خرخر هم نمی‌کردم، اصلا فرصت نبود فکر کنم که می‌خواهند ببرندشان دستشویی، که دیدمشان. یعنی درست از بالاسرم، کمی، فقط یک ذره پایین‌تر، پاسدار در سلول را باز کرد و گفت:« دستشویی!» و من منتظر شدم تا به من بگوید سرم را برگردانم‌ آن ور، ولی نگفت. بعد گفت: «روسری سرتون کنین. با یه چیزی سرتون رو بپوشونین.» و منتظر شدم. و بعد دیدم که چوبی را داد دست یکیشان، و او بیرون آمد و هیچ جایش دیده نمی‌شد و بعد دومی بیرون آمد که دست اولی رو گرفته بود و بعد سومی که دست دومی را گرفته بود و بعد چهارمی که دست سومی رو گرفته بود و بعد‌ پنجمی که دست چهارمی را گرفته بود و بعد ششمی که دست پنجمی را گرفته بود و بعد‌ هفتمی که آخری بود و آمدند بیرون، پشت به من دو تا دو تا در جلو و بعد سه نفر عقب، ایستادند، و پاسدار راه افتاد و چوب را کشید و آن‌ها هم راه افتادند و بعد رفتند آن ته، ته ته، و تبدیل به‌‌ همان اپسیلون‌ها شدند و من چشمم اشک افتاد و چشمم را بستم و منتظر شدم. از پشت سر که می‌رفتند لباس مرتبی نداشتند. انگار هر چه دستشان رسیده بود سر و تنشان کرده بودند. ولی من چشم باز کردم و منتظر شدم. از دور یک اپسیلون را می‌دیدم که آن ته ته ایستاده بود و منتظر بود‌ تا بیایند بیرون و دوباره چوب را بدهد دست اولی و راه بیفتند. ولی چون هفت نفر بودند مدتی طول می‌کشید. باز چشمم اشک افتاد، ولی این دفعه دیگر نبستمشان، چون نمی‌خواستم حتی کوچک‌ترین حرکت یا سایهٔ حرکتشان را در آن تونل کوری و نیمه کوری از دست بدهم. و حالا پاسدار چوب را داده بود دست اولی، و من، از توی این دوربین مات فاصلهٔ چشم بند و گونه و دماغ، می‌دیدمشان، که می‌آمدند و کمی تلوتلوخوران، انگار مست کرده بودند، و به یاد تو افتادم. به دلیل اینکه احساس می‌کردم این پاسدار که شکسپیر را حتما نخوانده بود، و امکان نداشت حتی اسم شکسپیر به گوشش خورده باشد، توانسته که این صحنهٔ اشباح را به این صورت زیبا در برابر من آرایش دهد. و بیخود نیست که اصلا به فکر تو افتاده باشم. تو یک عمر شبح روی صحنه آورده بودی. و بعد تو را مثل شبح روی صحنه آورده بودند. شبح از دوسو. جلو‌تر می‌آمدند، با چشمهای چشم بندزده و روسری‌های سنجاق شده در زیر گلو، و همین فشار چشم بند از بالا و سنجاق از پایین، بالای چانه، لب‌ها، نوک دماغ و پایین گونه‌ها را طوری برجسته نشان می‌داد که انگار چشم بند و روسری و آن سنجاق لعنتی عملا برای نشان دادن این زیبایی نقض شده و ناقص شده آن بالا و پایین قرار گرفته‌اند. دوربین نیمه کور زیر چشم بندم انگار همهٔ ماههای ناقص جهان را مثل تلسکوپ رصد می‌کرد. هر هفت نفر سنگین بودند. سنگین سنگین می‌آمدند. البته من اصلا به جاهای دیگرشان، پا‌هاشان، زانو‌هاشان توجهی نداشتم، چون محو صورت‌ها شده بودم، نیمه صورت‌ها، و من آن موقع بود که فهمیدم زن زیباست، حتی اگر فقط نوک دماغش، یا لبش یا بالای چانه‌اش دیده شود. این زن خاص ایرانی بود. نوک دماغ و دهان و چانه تنظیم شده در یک هماهنگی غریب برای محکوم کردن فضای اطراف و در و دیوار. و اگر چشم بند را برمیداشتند جهان به هم می‌خورد. و آدم در این جور موارد اصلا به فکر خودش نیست. نمی‌فهمد چه می‌کند، و نمی‌فهمد این آدم‌ها چه جور آدمهایی هستند، یا این زن‌ها کی‌اند، چرا که با این پوشاندن، انگار چنان برایشان ارزش قائل شده‌اند که هر تکه از تنشان از هزار زن لخت، لخت ترشان نشان می‌دهد. و بعد فکر کردم اگر ناگهان این اشباح تصمیم بگیرند که این پارچه‌ها را از سر و صورت و تنشان دور کنند، همه را تکه پاره کنند و بریزند روی‌‌ همان زمین بند، چه قیامتی به پا می‌شود. فکر می‌کنم: اولا تو با کفن از توی «پرلاشز» می‌پری بیرون، و ثانیا ما همه با هم می‌پریم به هزارهٔ هفت از گذشته یا عقب، و آن طرف زمان، مست لایعقل، ولی به حال درک آن لحظه. یک یک رفتند توی سلول. پاسدار رفت ته بند، برگشت، لحظه‌ای بالاسر من ایستاد. یا فهمیده بود که من از زیرچشم بند همه چیز را دیده‌ام، یا می‌خواست به حرفهای زن‌ها از پشت در گوش کند. صدایی از پشت در نمی‌آمد. راهش را کشید، رفت پشت در بند. صدای صندلی را شنیدم که کشیدش به یک سو، و حتما نشست. یا ننشست. و شاید پاورچین پاورچین پشت درهای سلول‌ها می‌رفت و گوش می‌ایستاد. چون که او هم حتما مثل من و تو، چیزی از نویسنده‌ها را در خود داشت، و عاشق استراق سمع بود.
» شب اتفاق دیگری افتاد، اما پیش از آن خواب غریبی دیده بودم که اصلا نفهمیدم از کجا آمده بود، چون که به هیچ جا مربوط نبود. مرا با مادرم سوار کشتی کرده بودند، به هزار زحمت، چون که ما اصلا اهل کشتی سوار شدن نبودیم. البته نه کشتی درست و حسابی. یک قایق نسبتا بزرگ. مادرم گفت که این کشتی را از استخوانهای پدرت ساخته‌اند. تعجب‌آور بود. حتما از خودش درآورده بود. همیشه فکر کرده بودم کینه‌ای نسبت به پدرم ندارد. ولی همین حرفش در خواب کینه‌اش را نشان می‌داد. پس ما دو تا سوار قایقی شده بودیم که از استخوان‌های پدرم ساخته شده بود. شبکه‌ای سبک از استخوان که روی آب می‌ایستاد و ما را هم با خود می‌برد. از این دریا به آن دریا می‌رفتیم. مادر یک یک دریا‌ها را توضیح می‌داد که از کجا شروع می‌شدند و به کجا می‌رسیدند، اما اسامی دریا‌ها را درست و حسابی بلد نبود. وقتی که از دریایی اسم می‌برد آن دریا پیدایش می‌شد و کشتی خود به خود می‌رفت توی آن دریا. به همین سادگی. و مادرم از پدرم تعریف می‌کرد که گاهی حتی اسمش هم یادش می‌رفت، اسم مادرم، گاهی بهش می‌گفت فاطی، گاهی زبیده، گاهی بلقیس، گاهی مریم، و بعد‌ می‌گفت پدرت آدم ترسویی بود و همیشه می‌ترسید که یکی مرا از چنگ او درآورد. البته من بهانه دستش نمی‌دادم. ولی چون زن بودم، خود به خود بهانه بودم. مادرم همین طور که این‌ها را تعریف می‌کرد، داستان خنده داری دربارهٔ مادربزرگم گفت که با او هم مشکل داشت، به دلیل اینکه گفت تازه که زن پدرت شده بودم، مادربزرگت با چپق بلند کتکم می‌زد. و هر قدر من اصرار می‌کردم که از کتک زدنم دست بردارد، ول نمی‌کرد. گفت ولی یک روز اتفاق غریبی افتاد. رفته بود روضه خوانی، محله پایین‌تر، سر «حکم‌آباد». اما برگشتن سگی بهش حمله کرده بود. سگ گنده‌ای نبود. از آن سگهایی بود که به‌شان می‌گفتند «سگ چارچشم»، چون دو ابروی اضافی هم بالای ابرو‌هاشان بود و از دور که می‌آمدند‌ انگار چارچشم داشتند. تبریز پر از این سگ‌ها بود. سگه پریده بود قوزک پای مادربزرگت را به دندان گرفته بود، و داشت می‌آوردش، از‌‌ همان بالای گود. همسایه‌ها هم دیده بودند و مادربزرگت گریه کرده بود و پنج تن را به شفاعت خواسته بود، ولی سگه قوزک پا را‌‌ رها نکرده بود. من جیغش را از آشپزخانه شنیدم و دویدم بیرون. زن‌ها و بچه‌های گود جمع شده بودند، گویا دور و بر مادربزرگت و سگ. گویا مادربزرگت لنگ لنگان و سگ کجکی‌کجکی داشتند می‌آمدند که من دم در ایستادم. و دیدمشان. سگه آمد ایستاد درست جلو پای من. و مادربزرگ گفت: «منو از سر حکم آباد کشونده آورده اینجا. محکم گرفته، جدا نمی‌شه. از همسایه‌ها هم نترسید. بگو منو‌‌ رها کنه. دیگه نمی‌زنمت.» فریاد زدم سر سگه. پا را‌‌ رها کرد و در رفت. باورم نمی‌شد. بعد‌ ناگهان مادرم گفت: حالا ببین، اونجا را ببین. سلیمان را ببین. آنجا وایستاده. من توی کاخ نور هستم. نمی‌دانستم که تمام تنم توی این کف آئینهٔ کاخ منعکس می‌شود. طرف می‌خواست پا‌هایم رو ببیند، داده بود تمام کف کاخ را آینه کاری کرده بودند. گفتم: «سلیمان! ببین، ببین، نگاهت را سیر کن از پا‌ها و ساق پا‌ها و ران‌ها و سرین و لبهای خوش ـ موی پایین من!» سلیمان لبخند زد. من گفتم: «این افسانه بین من و تو تا ابد خواهد ماند.» باز هم لبخند زد. فریاد زد: «بلقیس، ایام خوش تمام شد!» و حالا یک نفر آن ور‌تر، از آن ته، داد می‌زد: «بلقیس! بلقیس! بلقیس!» اول فکر کردم خوابم، هنوز خوابم، و سلیمان دارد بلقیس را صدا می‌زند، و بعد سراسیمه بیدار شدم. این یکی دیگر تصادف نمی‌توانست باشد. شاید ‌سلیمان ناگهان از خواب مرگ بیدار شده بود و نگران بلقیس شده بود و فریاد ‌میزد. من بیدار بودم سرم را بلند‌کرده بودم. ولی جایی را نمی‌دیدم. لحظه‌ای همه ساکت شده بودند. می‌دانستم که شب است. دیر وقت است. و ناگهان دو انگشت روی دو چشمم گذاشته شد، و یک نفر با صدای آمرانه‌ای گفت: «دکتر شریفی یه بار دیگه دست به چشم‌بندت بزنی ورت می‌دارم می‌برمت زیر هشت!» و انگشت‌هایش را فشرد روی چشم‌هایم، و بعد انگشت‌ها را از روی چشم‌ها و چشم‌بند برداشت و گفت: «فهمیدی، دکتر شریفی؟» از کجا اسمم را می‌دانست؟ و پتو را کشید روی سرم. و بعد همهمه آمد. یک نفر از ته بند، از سلول کنار دستشویی، به صدای بلند گریه می‌کرد و داد می‌زد، و از وسط گریه می‌گفت: «بلقیس!» و بعد که داشتند می‌آوردندش، آرام گرفته بود. می‌دانستم که کسی در بند خوابش نبرده. درست بالا سر من نگهش داشتند. حالا آهسته حرف می‌زد و شتابزده، عصبی، دقیق، مثل وسواس گرفته‌ها، که چون مطمئن نبود، هی تکرار می‌کرد: «وصیت نامه‌ام تو جیبمه. بدین به مادرم، فقط به مادرم.» و بعد رفتند و در سلولی را از سمت چپ جایی که من خوابیده بودم باز کردند، و گفتند: «بلقیس!» صدای زنی پرسید: «بازجویی؟ این موقع شب؟» و بعد مرد دوباره فریاد زد: ‌ «بلقیس! بلقیس! بلقیس!» و بعد‌ ناگهان به دل زن برات شد که این لحظه آن لحظه است. شروع کرد به جیغ زدن. آدم معمولی آن طور جیغ نمی‌زند. هیچ چیز نمی‌گفت. کسی را صدا نمی‌زد. برگشته بود به آن اول، اول دنیا، اول چیزی در تاریکی زمان، که شاید هنوز دنیا هم وجود نداشت. با جیغش دنیا را داشت به وجود‌ می‌آورد. می‌ساختش یا نابودش می‌کرد. و قطع نمی‌شد. و بعد زن‌ها، از‌‌ همان سلول، صدا در صدای او تنیدند و جیغ‌ها که بلند‌تر شد، زنهای سلول بالاسر من شروع کردند به جیغ کشیدن، و بعد زن‌ها از سلولهای دیگر شروع کردند، و مردی که بالا سر من ایستاده بود، بالا و پایین می‌پرید. نمی‌دیدمش. فکر می‌کنم‌‌ همان دست‌هایش را که لابد دستبند زده بودند، می‌زد‌ تو سرش، و فریاد می‌زد: «بلقیس! بلقیس!» و بعد زبان یادش رفت و شروع کرد به عر زدن. انگار بالا و پایین می‌پرید و عر می‌زد. رسما. آره. و بعد تقلای عجیبی شروع شد. انگار نیرویی از جایی بلند شده بود و دهن مرد را می‌بست. لابد‌ بهش دهن بند می‌زدند و بعد لابد دست و پایش را گرفته بودند. و بعد صدای آن زن نمی‌آمد، حتما دهن او را هم دهن بند زده بودند، اما جیغ‌های زنانه می‌آمد، بلند، نه هماهنگ، این ور و آن ور هم. و بعد‌ بردندشان. رفتند. از مردهای توی کریدور بند صدایی درنیامد. و بعد ‌جیغ‌ها پایین رفت. بند ساکت شد، مثل قبرستان. مثل شب‌‌ همان «پرلاشز»، که تو توش خوابیدی. و انگار پس از این ماجرا بند را به حال خود‌‌‌ رها کردند و رفتند. صداهایی از سلول کناری می‌آمد، اما مفهوم نبود. نمی‌دانم خوابم گرفت یا نه، ولی یکی دو ساعت بعد بود که انگار چیزی از زانو‌هایم شروع شد و به سرعت چنگ انداخت توی تخم‌هایم، مثل برق رسید به روده‌ها و بعد وقتی که تمام دل و روده‌ام را چپاند توی دهنم، فریاد زدم تا نفسم بالا بیاید و بلند‌ شدم نشستم. خیس عرق بودم. و اصلا یادم رفته بود‌ کجا هستم. ولی نگهبان سراغم نیامد. حتما بیرون در بند نشسته بود یا خوابش گرفته بود. یا امشب را دیگر احساس کرده بودند که به حد کافی بند دچار ماجرا شده. دراز کشیدم. ولی خوابم نگرفت. هی از این دنده به آن دنده وول خوردم. گیج و منگ. و بعد‌ دیدم دقیق شده‌ام، دارم گوش می‌کنم. یکی صدایم می‌زد: «رحمت! رحمت! رحمت!» می‌خواستم سرم را بلند‌کنم که دیدم دارم احتیاط می‌کنم. و باز صدا آمد: «رحمت! رحمت!» روشن بود. صدای زن بود. «صدامو می‌شنفی؟ رحمت!» رحمت! تو همون رحمت شریفی هستی؟ همون شاعره؟» جوابش ندادم. چون که خواب می‌دیدم. حتما خواب می‌دیدم. پتو را کشیدم روی سرم. حتما خیال بود. شاید اصلا بیدار نشده بودم. وول خوردم، برگشتم طرف دیوار. غیرممکن بود. دوباره وول خوردم برگشتم جای اول. ولی باید‌ مطمئن می‌شدم. حتما اگر صدا از بیرون بود تکرار می‌شد. از پایین بند صدای خرخر می‌آمد. مثل اینکه هنوز بند به حال عادی برنگشته بود تا خرخره‌ها به عزای خود بنشینند. چه دل و جرأتی! محال بود. خیال بود. شاید نیم ساعتی گذشت. شاید عمری گذشت: ‌«هستی یا نیستی؟» چه خیال بیهوده‌ای! حتما تاثیر آن چیزی بود که از زانو تا گلویم را گرفت و نفسم را بند آورد، و اگر بلند‌ نمی‌شدم، حالا رفته بودم. «بگو، تو همون رحمت شریفی هستی؟ شاعر؟» که چی؟ این وقت شب؟ صدای سرفه‌ای از بالای بند آمد. امکان نداشت صدای پاسدار باشد. مثل اینکه یک نفر در خواب سرفه‌اش گرفته بود. «آره، یا نه؟» وول خوردم، سرم را از پتو بیرون آوردم. گفتم: «آره!» سرم را کردم توی پتو. و خودم را زدم به خواب. حرفی دیگر از پشت در نیامد. مطمئن نبودم که کسی از پشت در حرف می‌زد. ولی اگر خواب هم دیده بودم یقین داشتم که صدا، صدای زن بود. در بند‌ باز شد. پاهای سنگین نزدیک شدند آمدند بالا سرم، از بالا سرم رد شدند و رفتند تا ته بند. خدا خدا می‌کردم که طرف حرفی نزند. حتما صاحب صدا هم صدای پا را شنیده بود. حتی خرخر ته بند هم خاموش بود. پا‌ها برگشتند. حتما پاسدار یا هر کسی، داشت صورت همه را تماشا می‌کرد. وقتی که از بالا سرم رد می‌شدند، چند تقه از تو به در سلول خورد و صدای زنانهٔ بلند‌ی گفت: «برادر، لطفا دستشویی!» این‌‌ همان صدا بود. و بعد‌ همه چیز عادی به نظر می‌آمد. پاسدار آمد جلو در، بالا سرم ایستاد، و گفت: «حالا چه وقت دستشوییه؟» از پشت در صدای زنانه گفت: «خواهش می‌کنم برادر، ضرورته!» پاسدار گفت: «روسریتون مرتب باشه!» زن گفت: «چشم برادر.» پاسدار در را باز کرد. من جرأت نمی‌کردم سرم را بلند‌ کنم یا از توی پتو بیرونش بیارم.» همه تون می‌خوایین برین دستشویی؟ «دو سه نفر به هم گفتند: «نه!» یکیشان گفت: «فقط من می‌خواستم برم.» پاسدار گفت: «سر باتونو بگیر، بیا بیرون!» حرکت‌ها سنگین بود. دلم می‌خواست سرم را از توی پتو می‌آوردم بیرون. رفتند ته بند. نمی‌دیدمشان. اما می‌توانستم حدس بزنم. چند دقیقه بعد‌ برگشتند. پاسدار در سلول را باز کرد و زن گفت: «متشکرم برادر، خدا امواتتون را رحمت کنه.» ولی لحن زن متفاوت بود. با این حرف‌ها نمی‌خواند. لحن روشنفکری بود، جمله فرق می‌کرد، هم معنی‌اش، هم بیانش. یک چیز مصنوعی داشت. اسم کوچک مرا توی جمله جا داده بود. در بسته شد. پاسدار رفت بالای بند. حتما نشسته بود، خسته و کوفته، و پکر، یا توی فکر، یا فهمیده یا بی‌فهم، و این جمع خفته و مرده را تماشا می‌کرد. روز بعد، بند حال عادی نداشت. زنهای چند‌ تا از سلول‌ها را بردند بازجویی. حتما می‌خواستند زهر شب قبل را بگیرند، یا تهدیدشان کنند که دیگر سرو صدا و جیغ تکرار نشود. مثل اینکه مردهای چند سلول را کشیدند بیرون و در کریدور بند جاشان دادند، و بعد ‌چند زن تازه وارد را بردند توی سلول‌ها، و یک بار هم وقتی سر و صدای زندانی‌ای که چند قدم پایین‌تر از من می‌خوابید بلند شد، پاسدار آمد و محکم زد توی گوشش«… موقوف!» و نالهٔ طرف هم پس از آن به کلی قطع شد. و بعد نصف شب صدا آمد: «رحمت! رحمت! تو همون شاعری؟» و بعد سکوت بود. من به هزار زحمت گفتم: «آره.» و ساکت شدم. و بعد‌ پرسید: «واسه چی گرفتنت؟» شاید ‌نیم ساعتی طول کشید تا بگویم، هنوز نمی‌دانم. و بعد دیگر با خودشان مشغول بودند. یکیشان ناله می‌کرد. دو سه بار زدند به در و پاسدار را صدا زدند. ولی خبری نشد. و بعد که خود به خود ساکت شدند،‌‌ همان صدا گفت: «پدرمو درآورد. همش می‌پیچه.» راجع به چی حرف می‌زد؟ چند قدم آن ور‌تر، مردی، انگار توی خواب، گفت: «ممد! ممد! نمی‌شناسمت!» پاسدار از آن ور داد زد: «حرف زدن موقوف!» صدا از پشت در گفت: «ما حامله‌ایم.» من گفتم: «چی؟» زن گفت: «رحمت، ما حامله‌ایم.» من حرفی نزدم. انگار همهٔ آدم‌های سلول‌ها و مردهای توی کریدور بند به این حرف‌ها گوش می‌کردند. من وول خوردم. زن گفت: «می‌شنفی؟ حامله!» ولی ریسک بود. نمی‌شد حرف زد. پاسدار از این ور در سلول می‌توانست حرف‌ها را راحت‌تر بشنود. زن دیگری گفت: «پدرم در اومد. چقدر دور خودش می‌پیچه.» آهسته‌تر از آن بود که دور‌تر شنیده بشود. و تازه همین مقدار حرف هم یکی دو ساعتی طول کشیده بود تا گفته و شنیده شود. از ده تا حرف دوتایش شنیده می‌شد. دلم می‌خواست داد بزنم که می‌خواهم تمام ماجرا را به روشنی بیان کنم.‌‌ همان زنی که اسمم را برده بود، دوباره صدایم زد. سکوت کردم. باز صدایم زد. و بعد یک جمله گفت که نفهمیدم. و سئوال کردم: «چی؟» گفت: «مال من… شنیدی؟» گفتم: خوب؟ گفت: «مال من همین…» بقیه را نشنیدم. در بند باز شد، پاسدار با کسی حرف می‌زد. من از فرصت استفاده کردم، گفتم: «واقعا شما حامله‌این؟» و سکوت کردم. بعد از این نه آن‌ها حرفی زدند، نه من، چون که هر دو پاسدار با هم حرف می‌زدند و توی بند بالا و پایین می‌رفتند. و بعد وقت نماز بود. یک عده می‌خواندند، تک و توکی نمی‌خواندند. و ما رفته بودیم یک یک وضو گرفته بودیم، برگشته بودیم سر جامان. معلوم نبود پاسدار‌ها کجا رفته‌اند. وقتی که داشتم نماز می‌خواندم، وسط نماز سئوال کردم: «شوهراتون کجان؟» معلوم بود که منتظرند.‌‌ همان صدا، که حالا آشنا‌تر بود، گفت: «سه تاشون اعدام شده‌ن، از سرنوشت سه تای دیگه خبری نیست. اون یکی تو درگیری کشته شده.» من که قنوت گرفته بودم گفتم: «حالا چی می‌شه؟‌‌ همان صدای آشنا گفت: «من پا به مام». موقع رکوع پرسیدم: «پس چی می‌شه؟» توی سجده هرقدر منتظر شدم، حرفی نزد. نمازم را تمام کردم. پشت به دیوار تکیه دادم. صدای یکیشان می‌آمد: «لالای لالای لالای لالای ـ لالای لالای لالای لالای…» هفت تا «لا» را با صدایی دلنشین می‌خواند و صدا که بلند‌تر شد، پاسدار آمد، از پشت در گفت: «حرف بزنین می‌برمتون زیر هشت.» زن‌ها ساکت شدند. من چشم‌هایم را در زیر چشم بند بسته بودم. اگر باز می‌کردم، دیوانه می‌شدم. یا امکان داشت ناگهان همه سئوالهای دنیا را بکنم. دنیا هم که جوابی نداشت بدهد. از پایین بند، کسی که خرخرش بند را روی سرش بلند می‌کرد، با صدای گرفته‌ای گفت: «برادر. لطفا دستشویی.» صدایی نیامد. دوباره گفت: «برادر، لطفا دستشویی.» باز هم صدایی نیامد. مثل اینکه این از آن آدمهایی بود که وضو نگرفته بودند، نماز هم نخوانده بودند، و حالا این یکی می‌خواست فقط دستشویی برود. وقتی که بار سوم حرف زد، من منتظر شدم تا پاسدار یا فحش بدهد یا راه بیفتد برود طرف را ببرد دستشویی. وقتی خبری نشد، من پرسیدم: «حالا چی می‌شه؟» زن گفت: «وقتش که شد میان می‌برنم…» هنوز انگار من تو باغ نبودم. آهسته گفتم: «کجا؟» مدتی طول کشید تا جواب بدهد. یکی از هفت زن ناله می‌کرد. دیگری از وسط نالهٔ او آهسته گفت: «بیمارستان!» نالهٔ آن یکی زن خیلی بلند بود. یکی از زن‌ها دستش را تقی کوبید به در و گفت: «برادر، لطفا!» و آن یکی که حرف می‌زد پرسید: «چقدر نگرت می‌دارن؟» و بعد خودم هم داد زدم: «برادر پاسدار!» باز هم صدایی نیامد. گفتم: «نمی‌دونم، تکلیفم روشن نیس.» زن گفت: «بازجویی رفتی؟» گفتم: «نه.» گفت: «پس خیلی کار داری.» دوباره تقه‌ای به در زدند و آن یکی زن،‌‌ همان که ناله می‌کرد، داد زد: «برادر پاسدار، لطفا تشریف بیارین.» زنی که خطاب به من حرف می‌زد، گفت: «وقتی که من بچه رو به دنیا آوردم، می‌دونی…» دیگر صدایش را نشنیدم چون که در بند باز شد و طبق معمول دو سه نفری آمدند و شروع کردند به دادن غذا. من دلم می‌خواست بالاخره آخرین حرف را بشنوم، اما نشنیدم، و فکر کردم‌‌ رها کنم، و به هر طریق در طول آن روز و روز بعد، جای آدم‌ها را عوض می‌کردند. یک عده را از سلول‌ها می‌بردند بیرون، بعد به نظر می‌رسید با‌‌ همان آدم‌ها برنمیگردند، چون که حرف‌های زندانی‌ها معلوم می‌کرد که راه و چاه زندان را بلد نیستند. حتی آمدند مردی را که چند قدم آن ور‌تر نشسته بود و اعصابش به کلی خرد شده بود، بلند کردند و بردند انداختند توی یکی از سلول‌ها، و چون نفهمید این کار به نفع اوست یا به ضررش، شروع کرد به گریه کردن به صدای بلند، و گاهی از وسط گریه دعا می‌خواند، با عربی‌ای که خدا می‌دانست از کجا یاد گرفته بود. تا اینکه یکی از آنهایی که خرخر می‌کرد، از غیبت پاسدار استفاده کرد و داد زد: «خفه شو! اول به فارسی گه زدی، حالا به عربی می‌خوریش. ول کن!» و بعد صدایی از جایی اومد: «بچه رو که زاییدیم می‌برن‌‌ می‌کشنمون.» و بعد گفت: «رحمت! رحمت! می‌شنفی؟» من بی‌اختیار گفتم: «چی؟ چی؟ چی؟» و بعد زنی که قبلا لالایی خوانده بود دوباره خواند: «لالای لالای لالای لالای…» و درست از وسط لالایی زنی که از‌‌ همان اول مرا مخاطب قرار داده بود، گفت: «رحمت، بچه به دنیا که اومد، ما رو می‌کشن. من پا به مام.» و بعد ساکت شد. من دیگر چه حرفی باید می‌زدم؟ حالا ساکت شده بودند. شاید دنبال عکس‌العمل من بودند، اما من، خب، ناگهان لالمونی گرفته بودم. اما نمی‌دانستم چکار کنم. گفتم: «اسم تو چیه؟» یا اینکه نگفتم، تو دلم گفتم. و خوب، معلوم بود که جوابی نخواهم شنید، و نشنیدم و یا اگر او گفت من نشنیدم، و امکان نداشت گفته باشد، چون که من نپرسیده بودم. و گرفتار و پکر و مستأصل ماندم. لحظه‌ای هم به فکرم رسید که پاسدار که آمد، رسما از او بخواهم که کاغذ و قلم به من بدهد تا نامه‌ای به مقامات زندان بنویسم و بگویم مرد‌ها را که می‌کشید، کافی نیست، چرا زن‌های حامله را می‌کشید؟ که بعد احساس کردم که دیگر از این احمقانه‌تر کاری در دنیا نبود، مگر بقیه کار‌ها منطق داشت که این یکی داشته باشد؟ وگرنه حتما می‌آمدند و می‌بردند کتکم می‌زدند و می‌گفتند به تو چه ربطی دارد مرتیکه، مگر تو وکیل و وصی زنهای حاملهٔ اعدامی هستی؟ و سعی کردم بخوابم، اما نتوانستم، و بعد که خستگی از پایم درآورد، خوابیدم، و اول فکر کردم که در خواب چیزهایی را می‌شنوم، ولی نه، در خواب نبود، درست در عمق شب، اما بیداری بود که صدا می‌آمد، و از زیر چشم‌بند پوتین‌های پاسدار را می‌دیدم، و کمی که سرم را بالا گرفتم حالا تا کمربندش را هم می‌دیدم، که گوش ایستاده بود، و زن‌ها از پشت در می‌خواندند. یکی می‌خواند، و بعد سه سطر آخر را همه با هم می‌خواندند.

در آن هفت خانهٔ نورانی اگر باز فرود آییم
از برابر آن هفت تصویر که بگذریم
و در تصویر‌ها که فرو رویم پنهانی
و بایستیم به تماشا که او از راه برسد و بایستد
سوگند یاد می‌کنیم به این هفت تنی که در تن ما فرو رفته‌اند
که دیگر هرگز از تصویر‌ها بیرون نیاییم به خدمت او
در آن هفت خانهٔ نورانی اگر باز فرود آییم

و از برابر آن هفت آیینه که بگذریم
و بایستیم و خویشتن در برابر آیینه که آراییم
و فرو رویم در عمق آینه یک یک همه با هم
و نفس در سینه حبس کنیم چون فرشته‌ای مخفی
سوگند یاد می‌کنیم به این هفت تنی که در تن ما فرو رفته‌اند
که دیگر هرگز از تصویر‌ها بیرون نیاییم به خدمت او
در آن هفت خانهٔ نورانی اگر باز فرود آییم

به بلندیهای پهناور، به محال‌های جهان سوگند
به کتابهای مخفی، سوخته، نیم سوخته، خاکستر سوگند
به درهای بسته، به خورشید میان آسمان
و نور چشم کودکان، جوانان و زنان دیگر سوگند
سوگند یاد می‌کنیم به این هفت تنی که در تن ما فرو رفته‌اند
که دیگر هرگز از تصویر‌ها بیرون نیاییم به خدمت او
در آن هفت خانهٔ نورانی اگر باز فرود آییم

«انگار پاسدار هم مجذوب وردهای نامفهوم این زنان شده بود. حرفی نمی‌زد. اما وقتی که زن‌ها در فاصلهٔ دو بخش، پس از ترجیع‌بند، سکوت کرده بودند تا دوباره شروع کنند، ناگهان در بند باز شد، چند نفر وارد شدند. من پوتین‌های پاسدار را دیدم که از پاشنه به هم کوبیده شد، معلوم بود که خبردار ایستاده است، و بعد صدای زن‌ها با شنیدن صدای در و صدای به هم کوبیدن پاشنه‌های پوتین پاسدار به کلی متوقف شد، و آن وقت درهای سلول‌ها را یک یک باز می‌کردند و می‌بستند، یک نفر سئوال می‌کرد و یکی دو نفر می‌گفتند: «حاجی آقا» و توضیح می‌دادند. حرف‌هاشان زیاد مفهوم نبود. صدای کاغذ هم می‌آمد، و وای که چشم بند چقدر گوش‌ها را حساس می‌کند! معلوم است چرا کور‌ها صدا‌ها را قبل از بینا‌ها می‌شنوند: «حاجی آقا من کاری نکردم، دستور رسیدگی بفرمایید!» یواش یواش صدا‌ها نزدیک‌تر آمد، و یکی دو سلول نرسیده به سلول زن‌ها، حاجی آقا وایستاد. آنگاه زمان ایستاده است. کدام حاجی آقا بود؟ بعد گفت: «خیلی خب، در را باز کنید!» صدایی از توی سلول سلام کرد. حاجی آقا جواب سلام را گرفت و گفت: «شما چند وقته اینجایین؟» صدای توی سلول گفت: «سه هفته‌ای می‌شه.» و بعد یک بحث درازی پیش آمد که نمی‌شد بهفمم از کجا سرچشمه می‌گیرد. حاجی آقا می‌گفت: «اون سال‌ها پیش من گفته بودم که مردم اگر تصمیم بگیرن، به نفع کی تصمیم می‌گیرن، شما اون موقع تو همین سلول‌ها قبول نمی‌کردین.» و صدا می‌گفت: «حاجی آقا ما گله نداریم. خب، حالا پیش آمده دیگه. ما و مردم با هم زحمت کشیدیم. حکومت سقوط کرد. حالا شما اونورین ما این ور. ولی شما که منو می‌شناسین. من که خائن نیستم.» حاجی آقا می‌گفت: «شما خائن نیستید. مشروعیت ندارین. شما اول مشروعیت پیدا کنین. مشروعیت با ما است. شما نپیوستین. موندین اونور.» و مرد می‌گفت: «درست. ما موندیم این ور. ولی هر کسی که قدرت به دست گرفت که نباید همه را یه دست کنه. حاجی آقا، خاطرتون هست که تو زندون اون دوره، هم تو سلول مشترک و هم تو بند، جور دیگه فکر می‌کردیم؟» حاجی آقا گفت: «تو اگه حکومتو به دست می‌گرفتی، منو آزاد می‌ذاشتی که من تو رو آزاد بذارم؟» ـ «من اگه شما رو آزاد نمی‌ذاشتم، حتما روز از نو روزی از نو منو می‌گرفتن دوباره می‌انداختن تو زندون. حاجی آقا، آینده رو ببینین.» حاجی آقا گفت: «قاسم، کفر می‌گویی. این اون آینده‌س. آیندهٔ دیگه‌ای در کار نیس.» و مرد جوابی نداد. در سلول را بستند. بالا سر من که رسید من متوجه تعداد زیادی آدم شدم. معلوم بود که حتی در زندان هم، با چشم بند و در سلول آهنی به زندانی‌ها اطمینان نبود. در سلول زن‌ها را باز نکردند. صدای زن را نشنیدم. با زندانی‌های یکی دو سلول دیگر هم صحبت کردند و در‌ها را بستند و رفتند، و آن وقت نصف شب‌‌ همان شب بود که یکی از زن‌ها بی‌دغدغه صحبت کرد، و این‌‌ همان زن بود که قبلا هم صحبت کرده بود. البته مثل همیشه مدتی طول کشید تا حرف‌هایش به یک مکالمه تبدیل شود. اول از یک لالایی شروع شد. «لا لا لا پروانه‌ام، لا لا لا… لا لا لا پروانه‌ام لا لا لا.» و بعد گفت: «رحمت! رحمت دستمو گذاشتم روش. رحمت تکون خورد. رحمت! رحمت!» و بعد صدای در، و وقفه، تا صدای در دوباره آمد، ولی صدای پایی در کار نبود: «رحمت! رحمت!» ولع عجیبی برای شنیدن همهٔ حرف‌ها پیدا کرده بودم، می‌خواستم باز هم بگوید: «رحمت! رحمت!» چرخیدم، گفتم: «بگو!» و بعد گفت: «رحمت! رحمت!» معلوم بود که صدایم را نشنیده. گفتم، و این بار کمی بلند‌تر: «بگو! بگو! بگوشم!» ـ‌» رحمت، پروانه تکون می‌خوره!» نفسم را حبس کرده بودم. تقریبا مطمئن بودم پروانه کی هست. ولی می‌خواستم کاملا مطمئن شوم: «پروانه کیه؟» باز هم صدای در آمد. لابد برای نگهبان دم در چایی چیزی آورده بودند. من سرفه کردم. زن متوجه نشد. گفت: «زیر دستمه، تکون می‌خوره! زیر پوستمه! خدایا چه درشته!» من سرفه کردم، دوباره، و کمی بلند‌تر. خرخر بچه‌ها بلند بود. ولی زن صدایش قطع شد. حتما سرفهٔ من کار خودش را کرده بود. ولی چند لحظه بعد، فقط صدای خرخر بچه‌ها می‌آمد. و بعد دوباره صدای زن آمد: «رحمت! رحمت! تکون می‌خوره، پروانه تکون می‌خوره، دیوونه شده. رحمت!» و ناگهان چیزی گفت که امکان نداشت زنی بگوید. با چه اطمینانی؟ شاید گوش‌هایم عوضی می‌شنید. شاید خودم می‌خواستم همچو حرفی را بشنوم. اصلا آدم در چنین شرایطی با حواسش چه می‌کند؟ حواسش به او خیانت می‌کند یا خودش به حواسش خیانت می‌کند؟ یا دنبال مونسی در جایی دیگر می‌گردد؛ وقتی که آدم کسی را نمی‌بیند می‌تواند به او همه چیز را بگوید: ‌ «می‌خوای دستتو بذاری روش؟ لمسش کنی؟» آن هم زن ایرانی، و حتما مسلمان! «چی داری می‌گی؟» «دارم می‌گم، وحشت ندارم از اینکه بگم. لذت داره! به کی بگم؟ چون که شوهرم که مرده. منم که بزام، می‌کشنم.» و پس از چند لحظه: «دیوونه شده. عشقم دیوونه شده. می‌خوای لمسش کنی رحمت؟» داشت تقریبا بلند حرف می‌زد. اگر ادامه می‌داد، اگر زنهای دیگر جلوش را نمی‌گرفتند، حتما جیغ می‌زد. بعد من گریه‌ام گرفت. نمی‌دانستم چه بگویم. تا اینکه روز بعد وقتی که در سلول را باز کردند از توی‌‌ همان درز چشم بند دیدم که من اصلا نمی‌دیده‌ام، من چیزی نمی‌دیده‌ام. دید من به طور کلی فرق می‌کرده. چشم من یک تاریکخانه بوده. از آن سوراخ همه چیز معکوس دیده می‌شده. زن‌ها روی سر‌هاشان راه می‌رفته‌اند. پاسدار روی سرش راه می‌رفته. اول پاهای آدم‌ها را روی هوا دیدم، و بعد دیدم یک «کامرا آبسکورا» توی مغزم کار گذاشته‌ شده. پس اگر این تصویر معکوس بود، شاید چیزهای دیگر هم معکوس بود. به جای آنکه من از گذشته به سوی حال آمده باشم و از حال به سوی آینده بروم، دیدم که سوراخ چشم‌بند نه تنها همه را به صورت جسمانی معکوس نشان می‌دهد، بلکه زمان آینده را هم معکوس می‌کند در گذشته، و حالا سید،‌ ای سید، به تو بگویم که تو چگونه مرده‌ای یا خواهی مرد، و چه خواهد شد به زودی، به زودی، یا چه شده است، و چرا من به تو به این سادگی گفته‌ام، پرلاشز چرا سید، و چرا و چگونه با چشم بند دیده‌ام، یادم رفته، و بعد دوباره بار‌ها پشت چشم بند بوده‌ام، یادم رفته، دیده‌ام، یادم رفته، دیده‌ام، و بار دیگر هی دیده‌ام، یادم رفته، چشم‌بند و آن سوراخ و آن تاریکخانه بوده، و یادم رفته، بعد یادم آمده، و هی گفته‌ام. و من چیزی ندارم، جز یک درز کوچک از توی تاریکخانهٔ چشمم که دارد همه چیز را به دو صورت واژگون منعکس می‌کند، یک بار همه چیز را پا در هوا، و سر بر زمین، و یک بار دیگر، معکوسِ نه مکان، که زمان، و من جز آن راه کوتاه به طرف مرگ را در اختیار ندارم که در این شب تاریک نیویورک، تاریخی‌ترین شب تا شب حاضر، تقدیم تو کنم. نشسته‌ام چشم‌بند به چشم و آینده را معکوس، ‌ و در حال حرکت به سوی گذشته می‌بینم.
«حالا می‌بینم که هفت زن به دور من نشسته‌اند. اما من به حال خود هستم. هفت زن که شبیه گذشته هستند و شبیه آینده. می‌توانند خواهران من باشند، و یا زنان من؛ من می‌توانم برادر آنان باشم یا عاشق و معشوق و یا همسرشان. نشسته‌اند و می‌گویند او را به دوزخ نفرستید. به زیرزمین نفرستید. هر هفت تا با هم می‌گویند. اما مرا آماده می‌کنند. با انواع بخور‌ها و می‌‌ها و منگ‌ها تا من به عالم خواب فرو روم، هفت شبانه روز، و از توی آن روده‌های باریک کوچه‌های تودرتوی زیرزمین جهان، تا ببینم ارواح به من چه می‌گویند. آیا مرا می‌شناسند، آیا ارواح هستند؟ آیا ارواح زنان ندبه‌گر مرا می‌شناسند و پاسخی دارند؟ به دنیای مرگ قدم می‌گذارم، دنیای خوابی که نمی‌دانم از آن بازگشت خواهم کرد یا نه. امانتی با خود آورده‌ام. امانت من چشم معکوس من، و ذهن معکوس من است. جهان مردگان همیشه در آینده است. از تاریکی و باریکی می‌گذرم. پایین پایین هستم. بالای بالا هستم. زمانِ کوران، کوریِ زمان‌ها. شو شو شو… شو شو شو، باز کنید جهان گذشتهٔ مرگ و جهان آینده مردگان را به روی من. ارواح کجایید؟ به من امید دهید که ما رستاخیز خواهیم کرد، به زودی، و به من امید دهید که من به سوی آن هفت زن برخواهم گشت، با هفت پروانه گرفته در آغوششان، در زیر پوستشان. ارواح، کجایید؟
«ولی ارواح نیستند. من‌‌ همان درز تاریکخانهٔ چشم بند را فقط در اختیار دارم. همه چیز از آیندهٔ مردگان می‌توانند به سوی حالای منِ کنجکاو، و از کنجکاوی مسخ و دیوانه شده، برگردند. ولی ارواح نیستند. جهان فقط همین جهان است. و من در این جهان مرده‌ام، و خواب این جهان را باید ببینم. اما این نیز دشوار است. من فقط در خواب می‌گردم، در خواب، نه در رویا، که در خواب، یک خواب خالی، که می‌گردم، و در تمام مدت در کنار شاعران کور خزر و شاعران کور اقوام دیگر، گام بر می‌دارم، و هفت زن، که در آینده باید کفالت بچه‌های آن‌ها را برعهده گیرم، به انتظار نشسته‌اند، تا از زایشگاه به میدان تیر برده شوند. و هیچ روحی آن‌ها را نجات نخواهد داد. و من بسته‌ای ندارم که تحویل تو بدهم. تمام عمرم باید دنبال آن هفت دختر، هفت زن، هفت بچه بگردم که نقششان را از تاریکخانهٔ درز چشم بند مماس شده بر دماغ و چشمم قاپیده‌ام. نقاشی آینده‌ای معکوس در زمان حال. و گویندهٔ حوادثی که به سرعت نور از آینده به سوی ما می‌شتابند. و همین تو را کور می‌کند. تو را به پاریس کور می‌کند. تو را به زبان کور می‌کند، تو را به «پرلاشز» کور می‌کند. سنگ قبر تو را از حالا می‌نویسد. و تو دیگر نیستی. و ما همه سر خاک تو نشسته‌ایم.»

سید پرسید: «اینا چیه تو دستت؟»
«یه چشم بند که از اوین دزدیدمش، و این «کامرا آبسکورا» که مخصوص خودم ساختمش.»

 

 

پایان تحریر اول: ماه می‌۱۹۹۸ ـ تورنتو
تحریر نهایی: ماه سپتامبر ۲۰۰۲ ـ پاریس