بیدرنگ درنگ کنیم. تا حس کنیم که، از امکان، و به تعبیری از خویشتن بریده ایم. جنبشِ نوشتار، اگر برآمده از آریگویی به کار (Work) باشد (بگوییم کارِ مالارمه تا بر آن نامی نهاده باشیم؛ بی که فراموش کنیم مالارمه، در عینِ حال خود آیندهیی است که سراسر، به گونهیی دیگر رقم میخورد)، کاری که ایجابِ آوایی و ایجابِ نوشتاری را، جایی در انزوای مطلق، کنارِ هم میگذارد، تا گسستی بیبازگشت از هر دوی آنها را رقم زند نه آنکه از راهِ ایجادِ تقابلی همدستانه زمینهی مصالحهی آنها را فراهم آرد، برای گسست از دو ایجابِ فوق از همان چیزی میبُرد که اتحادشان را مقرر میسازد یعنی: خودِ گفتمان یا بیپردهپوشی خودِ زبان.
این گسستی است قاطع که هنوز تحقق نیافته است. گسستی که انجامِ قطعیی آن ناممکن است، با اینکه تصمیم بر آن همواره پابرجا است. پس تصدیقاش کنیم ورای هر صدق و کذبی.نوشتار تنها زمانی آغاز میشود که زبان، به خویش بازگشته، دالِ بر خویش بوده، به تصرفِ خویش پرداخته و ناپدید شود. نوشتار از پایه تصورِ نوشتار است، نه تصورِ آوا یا تظاهری مرئی این دو صرفاً در خلالِ تقابلی همدستانه است که متقابل میشوند، تقابلی که برانگیخته میشود آنجا که نمود (l’Apparaître) به مثابهی معنا، و نور به معنای حضور حکم میراند: مرئیتِ (visibility) نابی که در عینِ حال مسموعیتِ (audibility) ناب است. و به همین دلیل است که هایدگر، با تعلقِ خاطری مؤمنانه به لوگوسِ هستیشناختی، میتواند همچنان به اینکه اندیشه تصرفی است به واسطهی شنیدنی که این شنیدن، خود تصرفی است به واسطهی نگاه، آری بگوید. در مقابل بیایید – دستِکم به منزلهی الزام و به مثابهی ایجابی که پذیرشِ آن دشوار است اما میبینیم چه گونه پای میفشارد بر اینکه همواره از الزامِ خویش فراتر رود – نوشتار را چیزی بپنداریم که حتی و همیشه بی که بداند، از زبان به منزلهی گفتمان چه شفاهی چه کتبیی آن گسسته است. ببینیم این بریدن چه عواقبی در پی دارد: بریدن از زبانی مفهوم به مثابهی آنچه بازنمایی میشود، بریدن از زبانی مفهوم به مثابهی آنچه دادوستدِ معنا را رقم میزند و ازاینرو، نیز بریدن از ترکیبِ دلالت-دلالتیابی (signification-signified دلالتیاب را به جای مدلول در زبانشناسیی سوسوری به کار میبرم، چه بی گمان منظورِ بلانشو از بهکاربردنِ قیدِ «امروزه» در این جا اشاره به سوسور و متفکرینِ ساختارگرای سوسوری است -م) که امروزه باب شده، در تمایزاتِ زبانشناسی (ی گیرم پیشاپیش منسوخ)، در تقسیم بندیی کهنهی فرم و امرِ فرمولبندیشده: ثنویتی همواره آمادهی وحدت، به این صورت که: ترمِ نخست تقدمِ خویش را تنها با اعادهی آنیی این تقدم به همان ترمِ دومی دریافت میکند که لزوماً در حالِ استحاله به آن است. والری اینگونه منشِ ادبیات را از راهِ پرداختن به فرمِ آن ، وقتی که میگوید: ادبیات فرمی است که سازندهی معنا و دلالت است، به ما مینمایاند اما، دلالتیاب (مدلول)ی که چنانکه بایدوشاید در خورِ فرم باشد، در عینِ حال خود سازندهی فرمی است که وظیفهی دیگری جز بیانِ این معنای جدید ندارد: صدف ممکن است کاملاً [از مروارید] تهی باشد. فرمِ یادشده خود، حضوری که از آن خبر میدهد را از این تهیبودن میستاند. بریدن آنگاه از «نشانه»؟ دستِکم از همهی آنچه نوشتار را، به تعبیرِ فوکو و بر مبنای نظریهیی مبتنی بر دلالت، به مفهومی از خویش فرومیکاهد.
نوشتن گفتن نیست. این ما را به نفیی دیگری عودت میدهد: گفتن، دیدن نیست. و بدین نحو به پسزدنِ همهی آن چیزهایی منجر میشود – سامعه یا باصره – که باید کنشی را که در گروی نوشتار است، به مثابهی تصرفِ آنیی یک حضور تعریف کند، بادا که از آنِ یک درونهگی یا یک بیرونهگی باشد. گسستی لازمهی نوشتار، گسستی از اندیشه، آنگاه که اندیشه خود را چون قرابتی آنی عرضه میکند، نیز گسستی یکسره از تجربهی تجربهباورِ (empirical experience) جهان. از این نظر، نوشتار موجبِ بریدنی کامل از آگاهیی حاضر است، همواره پیشاپیش در حالِ درگیری با تجربهیی نا-متظاهر (non-manifest) یا ناشناخته (که به مثابهی امرِ خنثی فهم میشود). به همین دلیل است که ناخودآگاه، به مثابهی محکی بر آنچه قابلِ کشف نیست، کشف میشود، همراه با نوشتاری که سخن نمیگوید، همان چیزی که به رغمِ داشتنِ گرایش به امرِ خداشناسانه در خود، گامی اساسی به سوی آزادی است: به شرطِ آنکه نا–خودآگاه (Un-conscious) را نا- خودآگاه (un-Conscious) نپنداریم، و دریابیم که این جا نه ترمی حاضر میشود و نه ترمی غایب، نه ترمی تصدیق میشود و نه ترمی انکار، به دیگرعبارت، «ناخودآگاه» همان واژهیی است که واژهیی برایاش نداریم. آنگاه دریابیم اما، که چرا آنچه ظهورِ نوشتار مینامیم، تنها در پیی پایانِ گفتمان است که میتواند رخ دهد؟ (چنان که هگل دستِکم چون استعارهیی در دانشِ مطلق به ما باز مینمایاند)، و چرا تنها در پیی تحققِ انسانِ رهاشده از ازخودبیگانهگیهای خویش است که میتواند وقوع یابد؟ ( چنان که مارکس، آن را دستِکم به مثابهی امکانی عملی، آنگاه که همزمان در حالِ دستوپاکردنِ نظریهیی برای این عمل است، به ما بازمینمایاند.
دستآوردی که تکمیلاش منوط به تأسیسِ جامعهیی کمونیستی است، و جامعهیی کمونیستی که خود، غایتِ مقتضیی اومانیسم به مفهومی کلی است. اومانیسمی برآمده از اومانیتهیی که بنا به گفتهی کانت: «همان قابلیتِ ارتباط (communicability)است». و در خواهیم یافت که چرا، باید بگوییم بارها و همزمان ، که گفتونوشت، گفتن بنا بر منطقِ گفتمان و همچنین در لوای نوستالژیای لوگوسِ خداشناسانه، نیز به منظورِ ممکنساختنِ ارتباطِ گفتارییی که تنها بر اساسِ کمونیسمی سازمانیافته بر روابطِ مبادله و به طریقِ اولی تولید حاصل میآید – نیز نوشتن، نوشتنی که گفتن نیست، نوشتنی که طریقاش بریدن از هر آنچه زبان، چه شفاهی چه کتبی، و همچنین برائت از ایدهئالِ کارِ زیبا به همان اندازهی برائت از انتقالِ سرمایههای فرهنگی و سندیتِ دانشی قطعی و تحققی است. نوشتنی که آنگاه، دیگر، ننوشتن است، بی آنکه پیی ردِ پا (trace)یی را بگیرد و بی آنکه در پیی اثباتِ این باشد که نوشتاری چنین است، نوشتاری که همواره از آنچه نوشته میشود، از آنچه به گونهیی مرئی در کتابها مکتوب می شود بیرونه است – تنها شاید اینجا و آنجا، بر دیوارها و در شب، تنها به منزلهی «در آغاز …»ی برای انسان، شکافی بیکاربرد، و یادگاری کندهشده بر سنگ باشد. آنچه برایاش مجهول است، و او را واداشته تا با نوشتارِ نامشروعِ آینده مواجه شود. آینده یی فارغ از خداشناسی که به نظر نمیرسد از آنِ ما باشد.
پانوشت:
این متن ترجمهیی از گفتارِ دوازدهمِ جستاری است به نامِ «الحاد و نوشتار، اومانیسم و فریاد» از کتابِ «تجربه-حد»، که خود کتابِ دوم از مجلدِ بزرگِ «مکالمهی بیپایان» نوشتهی بلانشو است:
Maurice Blanchot, The Infinite Conversation, E. tr. By Susan Hanson, University of Minnesota Press, 5th. Ed. 2008, pp. 260-262