Google+
ناممکن

بر عکس

…………….

مهم نیست چرا افتاده‌ای
توی چشمم نگاه نکن!       نگو سیب!
وقتی تمام فصل درباغ نبوده‌ای
ما به شاخه‌ای محکم نرسیدیم
و پایانی که نقطه بگذاریم

مهم نیست نبودی
وقتی که نور مایل بود بتابی
و من مثل کسری که تعریف نمی‌شود
به سمت بی نهایت میل کردم
تا فضای روشنی بسازم
از اتاقی که دائم تاریک
شاید از ماتی نگاهت بدانی
دست‌هام وقتی دستت را گرفته بود
تا درعکس با چشم‌های بسته نیفتی
ناشیانه لرزیده‌اند

مهم نیست که این حرف‌ها
مثل دوربینم حرفه‌ای نیست
و فاصله
تنظیم نبوده وقتی مدام
از دریچه‌ای که باز کرده بودم دور می‌شدی

مهم نیست کجای کادر ایستاده‌ایم
حالا که سال‌هاست
تا سه می‌شمارمت
نه تو در عکس حاضری
نه من             در منظره‌ای که به آن پشت کرده‌ای

مهم هنوز شعری‌ست
که مانده تا برای رفتنت بگویم
الهام را نمی‌شود
از طبیعت بی جان خانه‌ام گرفت
شاهکار نبوده‌ای ولی
برای پوشاندن دیواری که بین ماست
در قاب می‌گیرمت

 

 

گم نام

…………………

 

برای گوش‌واره‌ای که گم بود زیر میز
دنبال لاله‌ای
تار موی افتاده بر تخت انگار از طلاست
برای مروارید مانده بر صندلی
صدف را صدا می‌کنی
وقتی که با چشم جادوت می‌کند
اسم اعظم را یواش          زیر لب‌هاش می آوری
حلقه‌ای که افتاده لای موهات
انگشت گم کرده که در فکر ناز و نوازشی
نزدیک می‌شوم ولی نشانی‌ام را نپرس
تمام لب‌هایی را که بوسیده ای ببند
من چیزی برای جا گذاشتن نیاورده‌ام
جز سایه‌ای که دیوانه‌وار دیوارت کند
یا گرمای یک تنه‌ای که تمام قد
افتاده باشد درآینه‌ات
بیدار که می‌شوی
تازه درخواب دیده‌ای که عاشقی
و اسمی را که ندارم
نمی‌توانی فراموش کنی

 

 

 

یک شبه
………………..

گارسونی تمیز و هیز
اشک‌های شمع را با مهربانی از میزمان پاک می‌کند
گلی را آن طرف تر سرخ کرده‌اند
مثل من ماهی سفارش می دهی
سینه را که صاف می‌کنی
میخ را ظریف
با پاشنه‌ها کوبیده‌ام
شاعرانه پیش می‌رویم
لب را ببوس بگذار کنار
شب از شانه‌ام شروع می‌شود
شیراز را که باز می‌کنی
با جهان تو نصفه‌ام را پر می‌کنم
کار کافه دیگر گذشت از نیمه‌ای که ماه کامل بود
مانده حالا      بین گیلاس‌ها را به هم بزنیم
این رابطه با میزی که حساب می کنی
به جواب نمی‌رسد