Google+
ناممکن

براهنی

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۴

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۴

من بهمین مسائل فکر می‌کردم و سهم ناچیزم را از این مثله برمی‌گرفتم. داشتم از زیر می‌‌رسیدم به پوست پا؛ و بعد پاها را جدا کردیم و درون سطل انداختیم و دو سطل کوچک روغن داغ را که آورده بودند به زیر ساق‌هاى بریده‌ی تیرک مانند گرفتیم و سرساق‌ها را درون روغن نگاه داشتیم. محمود [...]

آگوست 24, 2014 ناممکن روزگار دوزخی آقای ایاز ۰

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۳

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۳

ولی هیچ‌چیز در وجود محمود، بدون شناخت و تجربه‌ی قبلی عملی نیست. او همه‌چیز را خوب می‌شناسد؛ نبوغ او در شناخت مستقیم و دقیق و عمل مستقیم و یا غیر مستقیم اوست. مثلن او در بریدن پاها شیوه‌ی خاصی را در پیش گرفت. او می‌دانست که پاها باید بریده شوند. این آن شناخت مستقیم او [...]

آگوست 20, 2014 ناممکن روزگار دوزخی آقای ایاز ۰

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۲

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۲

گفت: «چرا معطلی! شروع کن!» و من شروع کردم، ولی نمی‌دانم چرا بریدن دست چپ از دست راست دشوارتر بود. یعنی دست چپ دشوارتر می‌برید. مگر نه اینکه من این‌بار راحت‌تر، فرزتر و قاتل‌تر بودم، پس چه دلیلی داشت که دست مشکل‌تر ببرد؟ به محمود نگاه کردم، دیدم او تعجّب نمی‌کند؛ تعجّب مرا که دید، [...]

آگوست 19, 2014 ناممکن روزگار دوزخی آقای ایاز ۰

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۱

روزگار دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی | ۱

گفت: «ارّه را بیار بالا! » و من درحالی‌که پاهاى خشک و لاغر و خاک آلوده وخون‌آلود‌ه‌ی آن یکى را می‌‌دیدم و تماشا می‌کردم و می‌ترسیدم و آب دهن‌ام خشک شده بود و نفس‌ام در نمی‌آمد، ارّه‌ی بزرگ و سفید و براق و وحشى را که دندانه‌های تیز و درشت و خشن و بی‌رحم داشت [...]

آگوست 18, 2014 ناممکن روزگار دوزخی آقای ایاز ۱

ظل الله | شعرهای زندان | رضا براهنی

ظل الله | شعرهای زندان | رضا براهنی

شعر
چشم‌بندی‌ست که زندان‌بانان ایران مثلِ استعاره‌ای بر حقیقت چشمان تو می‌پوشند [...]

آوریل 28, 2014 ناممکن شعرهای ناممکن ۰