Google+
ناممکن

۱

به راهِ گشوده گام می‌نهم / خرامان وُ روشن دل
تندرستم وُ آزاد
وَ جهان پیش روی من است
پیش پای من اما
راهِ بلندِ قهوه رنگ می‌رود به هر کجا که بخواهم

به جست وُ جوی سعادت چرا بروم؟
من خودِ سعادتم!
زاری چرا بکنم؟ درنگ چرا؟
منی که پشت کرده‌ام به هرچه پچ پچ ِ محبوس به سالن‌ها وُ کتابخانه‌ها
وَ نق نقِ جاری به خانه‌ها / گلایه‌ها وُ شِکوَه‌ها
به راهِ گشوده پیش می‌روم / خشنود وُ پرتوان

زمین مرا بس است
از این نزدیک‌تر نمی‌خواهم ستارگان را
ه‌مان جا که هستند خوب است
وَ بسنده است آنان را که بسته‌ی آنند

(من کوله بارِ پیرِ عزیزم را به دوش می‌کشم هنوز
مردان وُ زنان را به کول می‌کشم
وَ می‌برمشان با خودم به هر کجا که می‌روم
محال است وانهادنِ این بار قسم می‌خورم
سرشارِ ایشانم وُ من هم سرشارشان می‌کنم به عوض)

 

 

۲


با توام راه!
قدم بر می‌دارم وُ در می‌نگرم به دور وُ برم
یقین دارم که تمامِ تو این نیست
نادیده بسیار است اینجا می‌دانم

اینجا جایی ست که درسِ عمیقِ قبول وُ پذیرش می‌بایست آموخت
اینجا جای بر‌تر انگاری / راندن از خود وُ انکار نیست
رانده از اینجا نمی‌شوند سیه چهرگانِ مجعد گیسو
اٌمی‌ها / بدکارگان وُ جذامی‌ها
بچه زایی / طبیب خواهی / پرسه‌های گدایی
تلوتلوخوریِ مستان / دسته‌ی خندانِ بی‌سر وُ پایان
جوانِ فراری / کالسکه‌ی اعیانی
مردِ خودآرا / جفتِ گریخته
بازارگردِ سحرخیز / ارابه‌ی مرده بری
کوچندگانِ به شهر / از شهر بازآمدگان
همه در راهند / من هم
نمی‌شود که جلوگیرشان شد
همه اینجا پذیرفته‌اند
همه در چشم من عزیز

 

 

۳


تو‌ ای هوا که نفس می‌دهی مرا برای سخن گفتن!
شما‌ ای چیز‌ها که فکرهای مرا به رشته می‌کشید وُ شکل می‌دهید!
تو‌ ای نور که مرا وُ هرچه را با بارشِ لطیف وُ نرم خود به بر می‌کشی!
شما‌ ای کوره راه‌های برآمده از پست وُ بلندِ کنار راه!
یقین که هستی‌های نهفته‌ی بسیاری در خود دارید
شما هم به چشمم عزیزید

ای پیاده روهای سنگفرشِ شهر‌ها!
ای لبه‌های تیزِ کناره‌های خیابان‌ها!
ای کشتی‌های رود پیما!
ای تیر‌ها وُ الوارهای چوبیِ بندرگاه!
ای دیوارهای تخته پوش!
ای کشتی‌های دور!
ای ردیفِ خانه‌ها!
ای نمای دریچه نشانِ عمارت‌ها!
ای بام‌ها!
ای ایوان‌ها وُ سردروازه‌ها!
ای قرنیز‌ها!
ای نرده‌های آهنی!
ای پنجره‌ها که پوستِ شفافتان برملا می‌کند رازهای بسیار
ای در‌ها وُ‌ای پله‌هایی که به اعماق می‌روید!
ای تاق‌ها!
ای سنگریزه‌های خاکستری رنگِ سنگفرش‌های بی‌پایان!
ای چهارراه‌های پاخورده!
بی‌گمان حرف‌های مگوی فراوانی در دل خود دارید
وَ هرچه بسوده شما را زمانی
رازش را فاشِ من هم خواهید کرد
می‌دانم که زیر این روکشِ ساکن
زندگان وُ مردگانِ بسیاری نهفته‌اید
من این ارواح ِ خیزان از دامانتان را عزیز می‌دارم

 

 

۴


از چپ وُ از راست می‌گستَرَد زمین
تصویر زنده‌ای که ریز‌ترین نقش وُ نگارش نیز نمایان است به چه خوبی
موسیقی فقط آنجا که بخوانندش به طنین در می‌آید
هرجا که نخواهندش خاموش می‌ماند
آوای پرشور اینجاده‌ی همگانی
وَ شادی ِ پر طراوت این راه اما همیشگی ست

ای بزرگراه که دارم در تو سفر می‌کنم!
به من آیا خواهی گفت «ترکم مکن»؟
می‌گویی آیا «به خطر می‌فکن خود را»؟
«سرگشته وُ حیران خواهی شد اگر که ترکم کنی»؟
در پاسخ تو‌ای جاده‌ی همگانی چنین خواهم گفت:
گرچه عزیزت می‌دارم از ترکِ تو باکم نیست
تو که احوالِ مرا از خود من هم بهتر به بیان در می‌آری
تو که از شعر خودم هم بیشتر دوستت می‌دارم!

خیال می‌کنم اینک که جوانه در هوای آزاد زده باشد تمام ِ قهرمانی‌ها / هرچه چکامه‌ی‌‌ رها
خیال می‌کنم اینجا درنگ اگر بکنم معجزه‌ها توانم کرد
خیال می‌کنم دوستش خواهم داشت هر که را که ببینم اینجا
وَ هر که مرا ببیند اینجا دوستم خواهد داشت
خیال می‌کنم سرخوش وُ شادان خواهد بود هر آنکه من او را ببینم اینجا

 

 

۵


بعد از این مکلفم که‌‌ رها سازم خود را از هرچه قید وُ بند
از مرز‌ها وُ محدوده‌های خیالی
می‌روم آنجا که بخواهم
بر آن سرم که خدای خودم باشم
سالارِ بی‌چرای خودم باشم
گوش دهم به دیگران وُ هر چه بگویند به گوشِ جان بنیوشم
درنگ کنم / بجویم وُ بپویم / بیاموزم وُ بیندیشم
وَ به نرمی / اگرچه به عزمی جزم / وارَهم از هرچه کشیده به بندم

سر می‌کشم به آنی جرعه‌های عظیم فضا را
از آنِ من است شمال وُ جنوب وُ شرق وُ غرب
از آنچه می‌پنداشتم نکوترم / وسیع‌تر
هیچ نمی‌دانستم که این همه خوبی درون خودم دارم

زیباست هرچه به چشمم
فرقی نمی‌کند به هر زن وُ مردی می‌توانم گفت:
عوضِ آن همه خوبی که کرده‌اید در حقم من هم در حق شما این خواهم کرد
وَ هم چنان که می‌روم به پیش
جانِ تازه برای شما وُ خودم فراهم کرد خواهم
وَ هم چنان که می‌روم به پیش
این سوی وُ آن سو چرخان در انبوهی ِ مردان وُ زنان
شادی وُ شور افشاند خواهم بر سرشان
آزرده از کسی که برانَدَم از خود نخواهم شد
وَ هر آن کس که پذیرد مرا به جان رستگار خواهد شد
وَ مرا هم رستگار کرد خواهد

 

 

۶


چه جای حیرت اگر که برابرم اینک هزار مردِ برازنده شود ظاهر
چه جای شگفت اگر که به چشم بینم ناگاه قامتِ رعنای هزار زن زیباچهر
فاشِ من شده اینک راز بالیدنِ نادِرَگان وُ نابغه‌ها:
نشو وُ نما کرد می‌باید به هوای آزاد با زمین خورد وُ خفت

جای کارستان است اینجا
(همتی که نسل بشر را دل خواهد برد
فورانِ میل وُ نیرویی که به خاک می‌مالد رخ قانون را
وَ به مضحکه می‌گیرد انکار وُ منکران)

عقل وُ خرد را اینجاست که سر آخر به آزمون می‌گیرند نه که در مدرسه وُ دانشگاه
عقل وُ خرد را نمی‌شود از دست کسی که صاحب آن است گرفت وُ دادش به کسی که از آن محروم
از آنِ روح است خرد / دلیل نمی‌خواهد / خود دلیل خود است
شاملِ هر وُ همه / مسببِ چیز وُ ناچیز
وَ شناور وُ جاری در شمایلِ اشیا

حالاست که دوباره به آزمون بگیریم فلسفه‌ها وُ مذاهب را
راست شاید بنمایند در تالار سخنرانی اما
چه جای جلوه‌گری در مقابل این چشم انداز
این ابرهای دمان وُ موج‌های روان!؟

اینجا قلمرو دانایی ست / وَ شناسایی
اینجا کسی ست که هرچه بایسته را پذیرفته
– وَ واقف است بر آنچه در درون خود نهفته دارد:
گذشته وُ آینده / بزرگی وُ عشق –
اگر که در تو از این‌ها خبری نیست بدان که یکسره بی‌خبری تو

اکسیر زندگی مغز است
کو؟ کجاست آنکه می‌شکند پوسته‌ها را به خاطر من وُ تو؟
کیست آن کو که پرده می‌درَد از رخ ِ نیرنگ‌ها به خاطر من وُ تو؟

جای رفاقت است اینجا / عشق ورزی به دیگری
سوغاتِ کسی نیست / ذاتش این است
آه که چه حالی دارد از بیگانه نوازش دیدن
به کلامِ آن مردمکِ بی‌قرارِ چرخان گوش آیا سپرده‌ای هرگز؟

 

 

۷


عرصه‌ی تراوش روح است اینجا
روحی که از دل وُ جان آدمی می‌تراود / از روزنه‌های نهان
و چه قدر سوآل که در پی دارد:
– از چیست این همه نیاز وُ تمنا؟
– این فکر‌های برجهیده از دلِ تاریکی ریشه در کجا دارد؟
– گرم چرا می‌شود خون به رگانم از نزدیکی ِ برخی کسان؟
– وَ چرا همین که دور می‌شوند از من مثل پرچمی فرو کشیده می‌شود شادی وُ شورم؟
– درخت‌هایی که زیر سایه‌شان راه نرفته‌ام هرگز
این همه فکر وزین وُ خوشاهنگ چرا می‌ریزند به سرم؟
(گمان کنم این فکر‌ها به تابستان وُ زمستان
همین طور مثل میوه آویخته‌اند به شاخه‌هاشان
وَ همین که رد می‌شوم از کنارشان می‌بارند به سرم)
– این چیست که من آن را مبادله با غریبه‌ها می‌کنم این گونه ناگهانی؟
– چیست اینکه بین من وُ آن راننده‌ای که نشسته‌ام کنارش
یا مرد ماهی گیری که تور می‌کشد از آب (وَ من به ساحل از کنار او می‌گذرم) مبادله می‌شود؟
– این چه نیرویی ست که آسوده خاطرم می‌دارد از نیک خواهی ِ هر زن وُ مردی؟
– وَ چه نیرویی ست اینکه خاطر زنان وُ مردان را آسوده از نیک خواهی ِ من می‌دارد؟

 

 

۸


از روح می‌تراود شادی
شادمانی اینجاست
انگار که در هوای آزاد پراکنده است / هماره منتظر
حالاست که جاری شود به سوی ما وُ سرشارمان کند

اینجاست که اوج می‌گیرد سیاله وُ همزادش
از سیاله وُ همزادش آب می‌خورد‌تر وُ تازگی ِ مرد وُ زن
(سبزه‌های سحرگاهی را هرگز آن مایه طراوت وُ نوزایی نبوده که سیاله وُ همزادش را)
قطره از سیاله وُ همزادش می‌گیرد عَرقِ عشق بر رخ ِ پیر وُ جوان
جذبه‌ای چنان از آن می‌تراود که زیبایی وُ حسن را به پشیزی هم نمی‌گیرد
وَ دردِ حزینِ شیدایی
بالا می‌کشَد خودش را
به سوی سیاله وُ همزادش لرز لرزان

 

 

۹


هر که هستی! آی!
همسفر شو با من!
خستگی ندارد این همسفری/ خواهی دید

خسته هرگز نمی‌شود زمین
زمین که ابتدا چموش وُ خاموش می‌نمود وُ فهم ناپذیر
طبیعتی که ابتدا غریبه‌ای شرور
نومید ولی نشو
دُمِ راه را بگیر وُ برو
چه تحفه‌ها که از ملکوت اینجا نهان است
قسم که تحفه‌های آسمانی بسیاری هست اینجا
که زبانِ بشر از وصفشان قاصر

به پیش!
درنگ جایی ندارد اینجا
گیرم که پُر باشد انبار وٌ خانه راحت
حاشا که بمانیم وُ جا خوش کنیم!
گیرم که امن باشد بندر وُ آب هم آرام
حاشا که بمانیم وُ لنگر اندازیم!
گیرم که گرم باشد وُ مه‌مان دوست اهلِ این سامان
حاشا که بمانیم وُ از خوانِ او بیش برداریم!

 

 

۱۰


به پیش که انگیزه‌های بزرگ بهتر!
وَ سفر بر آب‌های وحشی وُ پهناور
برویم آنجا که وزانند باد‌ها وُ خروشانند موج‌ها
وَ تند وُ تیز می‌گذرد زورقِ یانکی با بادبانِ برافراشته

به پیش!
که توشه‌ی ما قدرت وُ آزادی ست
وَ زمین وُ چهار عنصر اصلی
وَ سلامت وُ سرپیچی / شادی وُ سر به هوایی
بیا که پشت پا بزنیم به هرچه فرمان وُ حکم
حکم شما‌ای دنیا پرستانِ خفاش-چشمِ مخفی شده زیرِ عبا وُ ردا!

لاشه‌ی گندیده سد کرده جاده را
به زیر خاکش کرد باید / درنگ جایز نیست

های با توام! هشدار!
همسفرِ من باید که قوی باشد / خونش پاک وُ قدمش ثابت
تا تنِ درست وُ دلِ شیر نیاورد با خود
مردِ این آوَرد نتواند شد
اگر که آسِ وجودت را به زمین زده‌ای پیش از این برگرد!
فقط آنکه تنش ساق وُ سرش سبز است پیش بگذارد گام
بیمار وُ الکلی وُ سفلیسی را اینجا کاری نیست
(با بحث وُ جدل وُ تشبیه وُ قافیه سازی نه
من وُ هرچه که از من تنها با تجلی خودمان خودمان را اثبات می‌کنیم)

 

 

۱۱


با تو روراستم گوش کن!
اینجا از هدیه‌های لطیفِ قدیمی خبری نیست
من هدیه‌های زمختِ تازه پیش می‌کشم
پاداش ِ روزهایی که از دست خواهی داد
اندوختنِ آنچه که ثروت وُ مال می‌نامندش ممنوع است اینجا
هر چه به کف می‌آری
وَ هر آنچه نصیب از توفیق می‌بری
بینِ دور وُ بری‌ها پخش کن به روی باز!
به شهرِ موعود خواهی رسید ولی
تا بخواهی سری به سامان بگذاری
ندایی که از آن گریز وُ گزیری نیست تو را به رفتن انگیزد باز
توشه‌ی راهت نیز نیش وُ نیشخندی که در قفای تو
جوابِ هرچه چشمکِ عاشقانه را
با بوسه‌ی گرمِ خداحافظی بده فقط
اجازه هرگز نده که درآغوشت گیرند آنان که می‌گشایند به روی تو آغوش

 

 

۱۲


به پیش!
در پی یاران وُ همرهانِ بزرگ رفتن!
از آنِ ایشان بودن!
بزرگ زنان وُ بزرگ مردانی چابک
کام گیرانِ آرامِ دریا / توفانِ دریا
جاشوانِ چه بسیار کشتی / رهروانِ چه بسیار فرسنگ
مردمانِ ممالکِ دور / ساکنانِ کومه‌های از این هم دور‌تر
مومنانِ به مرد / مومنانِ به زن
گردشگرانِ شهر‌ها / رنجبرانِ کنج ِ انزوا
به بحرِ بافه‌های گیاهی رفتگان / به بحرِ شکوفه‌ها وُ صدف‌های ساحلِ دریا
رقصندگانِ رقصِ عروسی / بوسندگانِ عروس
بچه پاهای مهربان / بچه زا‌ها
سربازانِ شورش وُ طغیان
بر لبِ گورهای دهان گشوده ایستادگان
در گور نهندگانِ تابوت
رهروانِ فصل‌ها وُ سال‌های پیاپی
سال‌های شگفتی که از درون هم به در می‌آیند یکی یکی
رهروانی که تو گویی هر یک یاری یارانی دارد به کنار
یارانی که آمده‌اند از دیروز وُ فرداشان
پیشگامانِ روزهای گنگ وُ ناشناسِ کودکی
رهروانِ همپا با جوانی‌های شاد وُ سر به هواشان
رهروانِ سال‌های پختگی وُ باروری
رهرو- زنان وُ مردانِ راضی ِ بی‌نیازِ نادری که در قلمرو باشکوهِ کهنسالی گام می‌زنند
پیریِ آرام وُ گسترده وُ پرباری که جهان قلمرو آن
وَ رفتنِ آزادوار به سوی رستگاریِ عزیز وُ نزدیکی که نامش مرگ

 

 

۱۳


به پیش!
به سوی آنچه که بی‌پایان است / هم چنان که بی‌آغاز
شانه به بارهای گران دادن / روز‌ها جان کندن / شب به شب آسودن
همه را به هم آمیختن توی سفر
(هر چیزی که رو به او دارد)
روز را به شب آمیختن وُ یکی کردن
(شب وُ روزی که رو به او دارد)
وَ دوباره این همه را خرج ِ سفری نو کردن
چشم بستن به روی هرچه
جز آنچه قرار است به آن برسی وُ بگذری از آن
زدودنِ وقت از ذهن (گیرم که بعید)
جز آن زمانی که قرار است فرا برسد که بگذری از آن
جاده‌ها را ندیده گرفتن
جز آنجاده‌ای که پیش پای تو گسترده منتظر توست
جاده‌ای که اگرچه بلند / گسترده منتظر توست
نظر به کسی ندوختن (نه خدا وُ نه غیر او)
جز آنچه گام می‌نهی به سوی آن
پشت کردن به هرچه مال وُ منال
جز آنچه از آنِ تو خواهد بود
کیفِ هرچه را بردن
بی‌زحمت وُ رنج / بدون پول
از خوانِ نعمت‌ها برداشتن
بی‌که کم شود ذره‌ای از آن
از کشتزارِ کشاورز خوشه‌ها دَرَویدن
غنودن به سراپرده‌ی شیکِ دارا مرد
از برکات ِ پاکِ زوج ِ سعادتمند بهره گرفتن
بَر از باغ خوردن وُ گل از گلستان چیدن
گاهِ گذر از شهرک‌ها تحفه‌ای به کف آوردن
وَ از آن پس خیابان‌ها وُ عمارت‌ها را بر دوش بردن به هر کجا
هنگام همنشینی با کسان
اندیشه از ذهن وُ عشق از دلشان گرفتن وُ گرد آوردن
وَ جای عشاق ِ جا نهاده در پس ِ پشت
عشاق ِ تازه از جاده جور کردن
دنیا را راهی راه‌هایی برای ارواح ِ در سفر انگاشتن

پس دور باد از سرِ راه!
همه‌ی مذاهب وُ مسلک‌ها!
هر آنچه صلب وُ سخت!
انواع هنر‌ها / دولت‌ها!
هر آنچه که بوده در این جهان وُ هست یا که بوده در آن جهان وُ هست
همه می‌خزند توی سوراخ سنبه‌ها
دم که کاروان ِ پر جلال ارواح ِ راه نورد می‌رسد از راه

هرچه پیشرو وُ هرچه دستاورد / هرچه راهِ رفته‌ی از پیش
تن‌ها نشانه وُ توشه‌ی راه است از برای کاروانِ بزرگِ ارواح

هماره زنده / همیشه به پیش
پر شکوه وُ شاهانه
آرام وُ با وقار
گرفته وُ محزون
شوریده وُ دیوانه
نزار وُ ناراضی
درمانده وُ بیمار
دلداده وُ مغرور
محبوب یا که منفور دیگران
همه می‌روند / می‌روند همه / خوب می‌دانم
کجا؟ نمی‌دانم
فقط این را می‌دانم:
می‌روند سمتِ بهترین وُ بر‌ترین
چیزی که عظیم وُ گرانمایه است

مرد یا زن
هر که هستی پیش آ!
دِ یاالله! خانه وُ خواب وُ خیالت را بگذار وُ بیا!
خانه‌ای که ساخته‌ای به دست خود / که ساخته‌اند برای تو

به درآ از انزوای تاریکت!
از پسِ پرده‌ها بیرون آ!
لج نکن که بی‌ثمر است
من همه چیز را می‌بینم وُ فاش می‌گویم!

ای که در شرارت وُ بدی مثل دیگرانی تو!
از روزنِ جانت بنگر!
از میان خنده‌ها وُ رقص / از میان نوشانوش وُ خورداخوردِ مردمان
از پسِ جامه‌ها وُ زیور‌ها / از ورای چهره‌های شسته وُ بزک شده
بنگر به ناامیدی / به بیزاری ِ نهفته وُ خاموش!

مَحرَم نیست هیچ بنی بشری اعترافاتِ آدم را!
نه شوهر / نه زن / نه رفیق!
یک خودِ دیگر / یک همزاد
راه می‌رود نهفته وُ پنهانی
بی‌شکل وُ بی‌کلام توی خیابان‌ها
با وقار وُ خوشایند به سالن‌ها
توی کوپه‌های قطار / در کشتی‌های بخار
در گردهمایی‌های عمومی/ توی خانه‌ها
از خانه‌ی مردی به خانه‌ی زنی
سر ِ میز غذا / در اتاق ِ خواب
همه جا هست؛ شیک وُ خوش لباس وُ خندان لب
چه راست قامت است این همزاد!
زیر استخوانِ جناغش مرگ!
زیر استخوانِ جمجمه‌اش دوزخ!
زیر پیراهن وُ دستکش / زیر روبان وُ دسته گل مصنوعی
دانای رسم وُ رسوم است / بلدِ آداب
از هر دری که بگویی سخن می‌رانَد مگر از خود!

 

۱۴


به پیش!
از میان جنگ‌ها وُ جنگل‌ها!
مقصودِ برگزیده لغو نخواهد شد
توفیقی در پی داشته آیا نبردهای پیشین؟
پیروزشان چه کسی بوده؟
تو؟ ملتِ تو؟ یا که طبیعت؟
پس حرف مرا خوب دریاب:
به ذات ِ چیز‌ها – هرچه که باشد – چنین نهاده‌اند که در دل هر پیروزی
تخمِ نبردی عظیم‌تر شکوفا گشت خواهد

ندای من ندای نبرد است!
من شورشِ بزرگِ پر تکاپو را پَروار می‌کنم
هر که همراه من / باید که مسلح / وَ مجهز باشد خوب
هر که همراه من / باید که بسازد با فقر / با خورد وُ خورِ اندک
باید که بسازد با دشمن ِ خشماگین / یارانِ نیمه راه!

 

 

۱۵


به پیش!
به پیش که جاده پیش روی ماست
جاده امن است – آزموده‌ام آن را –
پاهای من آزموده‌اند جاده را بجنب!
نانوشته‌‌ رها کن کاغذ را به روی میز!
کتاب را ناگشوده در قفسه!
ابزار کار را توی کارگاه!
مال وُ منال را به کف نیامده‌‌ رها کن!
ترکِ درس وُ مدرسه گوی!
بی‌خیال ِ جیغ وُ دادِ معلم‌ها!
وعظِ واعظ را به منبر بسپار!
وکیل را توی دادگاه به حالِ خودش بگذار!
بگذار قاضی برای خودش شرح کند قانون را!

دستم را به تو می‌دهم رفیق!
عشقم را به تو تقدیم می‌کنم که از پول هم قیمتی‌تر است
پیش از آنکه پا پیش بگذارد موعظه یا قانون
پیشکش ِ تو می‌کنم خویشتنم را
آیا تو هم می‌دهی به من خویشتنت را؟
همسفر می‌شوی با من آیا؟
همپای هم رفت خواهیم مادامی که زنده‌ایم؟