Google+
ناممکن

« چرا این طوری به من گوش می‌دهید؟ چرا حتا وقتی که حرف می‌زنید، باز هم گوش می‌دهید؟ چرا حرفی از من می‌گیرید که باید بعدتر خودم به زبان بیاورم؟ و هیچ وقت پاسخ نمی‌دهید، هیچ وقت چیزی از خودتان به گوش نمی‌رسانید. اما این را بدانید، من چیزی نخواهم گفت. تنها هیچ می‌گویم.»

این‌ها قصه نیست، گرچه نتواند درباره‌‌شان کلمه‌ی واقعی را به زبان بیاورد. چیزی برایش اتفاق افتاده، نه می‌تواند بگوید واقعی بوده، نه بگوید واقعی نبوده. بعدها، فکر کرد که حادثه می‌تواند نه درست باشد و نه غلط.

اتاقِ بی‌چاره، هرگز  کسی در تو منزل کرده؟ چه سرد است این‌جا وُ چه کم در تو مانده‌ام. این‌جا نمی‌مانم آیا تا ردپای ماندن‌ام را پاک کنم؟ 
از نو، از نو، قدم زنان و همیشه درجا، سرجای خودش، سرزمینی دیگر، شهرهایی دیگر، راه‌هایی دیگر، همان سرزمین. 

نباید به عقب برگشت.

«هر چه بخواهید می‌کنم.» اما این دیگر برایش کافی نبود. « از شما نمی‌خواهم کمک‌ام کنید، می‌خواهم این‌جا باشید و شما هم انتظار بکشید.» – « باید منتظر چه باشم؟» اما او این سوآل را درک نمی‌کرد. به محض این‌که منتظر چیزی می‌شدند، کمی کم‌تر منتظر می‌شدند. 

می‌خواهید از من جدا شوید؟ چطور دست به چنین کاری می‌زنید؟ کجا می‌روید؟ و آن‌جا کجاست که از من جدا نیستید؟

کاری کن که بتوانم با تو حرف بزنم. 

از حاشیه‌ی کلمات هنوز کمی روز می‌گذشت.

کتابِ انتظار فراموشی موریس بلانشو از مهم‌ترین دستاوردهای ادبی‌ی اوست. کتاب ظرف پنج سال نوشته شده، روایت، شرح و توصیف را به هم می‌زند و با سبک گسسته و منقطعی که دارد، در برابر متن، علامت سوآل می گذارد. داریم چه می‌خوانیم؟

دو پرسوناژِ انتظار فراموشی، در کتاب‌های قبلی حاضر بوده‌اند، کتاب‌ها تمام شده‌اند، یا نشده‌اند، اما شخصیت‌ها به‌جا مانده‌اند، به این کتاب آمده‌اند. در کتابِ «به وقت‌اش» کلودیا، می‌گوید:« این‌جا هیچ‌کس نمی‌خواهد خودش را به قضیه‌ای وصل کند.» همین مرتبط نشدن یا عدمِ رابطه، رابطه‌ای نوینی را باعث می‌شود، رابطه‌ای که در فاصله، انتظار می‌نشاند، و از انتظار رابطه می‌سازد.

در انتظار فراموشی با لیت موتیف مواجه‌ایم: «کاری کنید که بتوانم با شما صحبت کنم» که از دوم شخص جمع به دوم شخص مفرد تبدیل می شود «کاری کن که بتوانم با تو حرف بزنم»، و دست ِ آخر فرم ِ منفی می‌گیرد:«کاری کنید که نتوانم با شما صحبت کنم».

این متن را به همراه خیلی از متن‌های بلانشو به فارسی ترجمه کرده بودم. حالا بیست سالی گذشته. کمی بهش دست می‌زنم. کمی دوباره می‌نویسم‌اش. وقت‌اش است که منتشر شود.

و از حاشیه‌ی کلمات هنوز کمی روز می‌گذرد.