نامههای پاییز:
نامههای مهر
دو نامه به آبان
یک نامه از آذر.
نامهی اول:
«صورتِ جهان»
و چون جهان
در صورتِ تو شکل میگرفت
من صورتم را میکندم
به جهان میافکندم…
قلبم؟
دواتِ لختههای خونِ عشقت
که هر غروب را
در من منعقد میکرد؛
قلب؟ دواتِ جوهرِ خوابهای بیداریم
که شب هر شب
بر تاریکنای خود
میریخت.
نامهی دوم:
« زیباترین منظره ای… »
در صورتش
سیب و سنگ
استخوان دارند،
در گونههایش
گندم از گمان خود میگذرد
تا ندامت نور
تا در موهای سیاهش
شب
با تمام ستارگانی که دارد
مأوا کند…
در چشمهایش حقیقت را دارد
و در دهانش تمام نیستیام را
نگه میدارد…
«زیباترین منظرهای که من را نمیبیند…»
نامهی سوم:
«پیشانیات آغاز آسمان است»
پیشانیات،
آغاز آسمان است
از دور،
نور، آنجا
مخفیانه،
زیر پوست تو
توطئه میکند:
آخرین تلألوئی را
که خواهد داشت…
و
هزار چلچله
که در ابروهایت
اوج میگیرند،
نگاهت را
گریز میدهند از
[همهچیز].
نامهی چهارم:
«گشوده»
تو را
به من
نان نشانی میداد
در دستهای تو
که آفتاب، خاموش،
خودش را میشُست.
و
آغوش تو
که یک کتاب بود
«گشوده»،
مرا در قامت بلند باران
بند آورد.
نامهی پنجم:
«سکوتِ سکوت تو»
به سکوتی که
تو
ـ(با من)ـ
حرف میزنی،
همیشه اتفاقی هست.
و همیشه،
در تاریکی سایهی پُر فصولِ تو
هر کلاغ
قبل از
اتفاقِ ما
میافتد.
ـ «کلمهای در کار نبود
چون
دیگر،
در سکوتی که
تو سکوتش میکردی.»
نامهی ششم:
«تو باران میباری»
[واریاسیون اول]
تو
باران میباری.
تو،
پاییزِ سبزْ
سرودِ بیخوابیِ تمامِ درختانی
که برگبرگ
میخوانند.
تو
باران را
به باورش برمیگردانی
تا برابر ببارد
با دستهایت
که پناهِ بارانِ
زیرِ باراناند.
و من
زیر سقفم: باران
سبزتر
ریشههای رنگینکمان را
در زخمهایمان
میکارم.
[واریاسیون دوم]
تو
باران میباری،
[و رعدوبرق
وقوع تو را داد میزند].
من،
زیرِ این سقفِ قطرهقطره
سبزتر
ریشههای رنگینکمان را
در زخمهای
خیسمان
ـژرفاـ
میکارم.
تا…
تو،
پاییزِ سبزْ
باورِ بیداریِ ریشههای درخت.
نامهی هفتم:
«منـتو»
من
با من
به نهایتِ همه چیز میرسم
من
با تو
به بینهایت…
نامهی اول به آبان:
«در نگاه من»
در نگاهِ
چشمهای من
ـ با دیدن تو ـ
همیشه
باران مدیدی هست
برای مدّ خندههای تو
و خون آبها که
جمع شدندـقتل عام شدند.
آنجا
در نگاه چشمهای من
که همیشه زخم میشوم من
با
ندیدن تو:
دو زخم ـ در نگاه من ـ
چشم به بیابان دارند.
نامهی دوم به آبان:
«یک تراژدی گیاهی»
تا من غریبتر باشد با تو مثل هر پاییز…
هر
انار سرختری پس هربار
در شکاف دستهای تو
شبیهتر به قلب من بشکافد
برای ابد؛
در «یک تراژدی کاملاً گیاهیِ نور ».
یک نامه از آذر:
«زخم زیبا»
من هنوز هم
زیباترین زخم را
به صورت تو برمیدارم
وقتی من
در عروق تنهاییهایم
حامل واپسین قیام شقایقهایم،
وقتی تو
صورت تمامی آسمانهایی.
زخم زیبا:
«قلبی که خون میخندد».
عماد سمیعی
به امپرسیونهای دوستی با پ.
[پاییز ۱۴۰۲]