با تمام سنگهایم
که در اشک بالیدهاند
پشت حصارها
[...]
دوستِ من، دیگر وقتِ گیتارها، پَرها،
طلبکارها، دوئلهای خندهدار بخاطر هیچ، کابارهها،
پیپها و کلاهها، دیگر وقتِ این شادمانی تکراری
که با آن خوش بودیم، بسر آمده است. [...]
چه خواهد کرد آزادیام پس از شبت،
شب واپسین زمستان؟
صدها سال پیش «ابری از سدوم
به بابل رفت». اما شاعرش، پُل
سلان، امروز، در رودخانهی پاریس، خودکشی کرد. [...]