Google+
ناممکن

سرنوشت پریان همیشه رشک‌برانگیز نیست
میله‌های نازنینی است، می‌توانی بالا بروی
نقاب‌های نقره اما چهار نعل توی سرت می‌تازند تا قرصی بالا بیندازی و نرسی
در چند قدمی خودت دور می‌شوی
عروسکِ مومیِ پیر!
وضع خوبی نیست، می‌دانی
همیشه قبل از هر انفجار خنده‌ات می‌گیرد
پوزه‌ی بی‌رمق‌ات را به بچه می‌چسبانی و اصرار می‌کنی: ما دو تکه‌ی یک گوشتیم
خودت را به دیوانگی می‌زنی که برسی
به جنوب نمی‌رسی
به زانوی پودر شده‌ی مادرت نمی‌رسی
به تصویر ترسناک بریدن و بوسیدن و خوابیدن، در مغز اشیاء، تحت‌تاثیر همچین فضایی نمی‌رسی
روی تخته‌ی باریک کمد دراز کشیده‌ای
به تیتر اخبار دستکاری شده نمی‌رسی
به جان‌های اعدام شده و اعدام نشده نمی‌رسی
به بازداشت‌های خیابانی نمی‌رسی
به بازداشت‌های خانگی هم نمی‌رسی
به ضعف ملایم بعد از دیدن حکم دادگاهِ دوستت نمی‌رسی
به آزادی مشروط‌اش با گل و قلب‌های رنگ‌رنگ، وسط دوست‌هاش عکس که می‌اندازد نمی‌رسی
تو به کشته شدن شاعر هم نمی‌رسی
به اسباب‌کشی نارس نمی‌رسی
به ریسک جوینت زدن زیر کفل شهر نمی‌رسی
به تشنج انگشت‌ها نمی‌رسی
به شکوفه‌ها
پدرت برای صدمین‌بار به چهره‌اش بدرود می‌گوید
و تو حتی به چهره‌ی صدمین‌بار‌اش نمی‌رسی
به شعرهای بی‌سر و ته این سال‌ها
به هیچ ژست خاصی واقعن نمی‌رسی
دست به دست جادوگری که جاروی‌اش را فرو کرده در کمرت
شبیه کلاغ از این درخت به آن درخت
تقلا می‌کنی
شکاف‌هایی توی دهانت باز می‌شود
کفِ سفید، انگار که در ساحل لمیده باشد دهان
تست تراکم استخوان نمی‌دهی
مهاجرت نمی‌کنی
مادری‌ات را اینجا و آنجا دنبال خودت نمی‌کشی
چهره‌ات را در اوج مرحله‌ی متلاشی شدن به دست جراح زیبایی نمی‌دهی
رنج‌ات را در شکمِ ماهی تا قاهره به گردن ریحان پرواز می‌دهی
بچه را از سینک می‌کشی بیرون و لای ملافه مخفی‌اش می‌کنی
دست‌ات را توی حلق‌اش فرو می‌کنی تا دندان‌هاش را شیار به شیار تسکین دهی
انفجارهای دفاعی بدن‌ات خنده دار می‌شود
از هم باز می‌شوی
این تویی که در گذشته ایستاده و طول‌اش می‌دهی
مغزت از شل‌شدگی بدنت پیشی گرفته
می‌پوسی و طول‌اش می‌دهی
سرگذشت مختوم از زندگی معلوم‌ات پیشی گرفته
برق می‌زنی و طول‌اش می‌دهی
سرگذشت‌ات را بسته‌بسته به خودت پست می‌کنی تا در اینباکس‌ات ابدی شود
چیزی برای گفتن نیست
چیزها ابدی نیست
خواب است که روبرویت صاف می‌ایستد و استخوان‌هایت را یکی‌یکی می‌جود
مرگ است که شبیه بچه سوسمار زیر تخت‌ات چمبره می‌زند و خرخر می‌کند
سبکبال پاره می‌شوی و حیرت می‌کنی که رو به خودت ایستاده‌ای
در ارتفاعات کوهستان
رؤیا که پیشی بگیرد از اضطراب
کلاغ که چشم‌اش را بچپاند به دوربین
خرگوش را جای آدمیزاد اشتباه که بگیری
سرخوش که بشوی در پیشگاه مرگ
زانو که بزند مرگ به احترام
سرت را در آستانه‌ی سقوط هل می‌دهی به آغوش‌اش
همه‌ی ما تصویر می‌شویم
همه‌ی ما دست‌کم یک هفته داستان می‌شویم
همه‌ی ما دست‌کم یک هفته اخبار می‌شویم
همه‌ی ما دست‌کم یک هفته داغدار می‌شویم
و بعد طبیعی و درخشان
سوت‌زنان، با دهانی باز
دور می‌شویم.