«او گفت با من خواهد رقصید اگر گل سرخی هدیهش دهم.» نالید دانشآموز جوان: «اما در باغ من گل سرخی نیست.» بلبل از آشیانهاش در درخت بلوط بانگش را شنید و شگفتزده او را پایید از لابهلای برگها. «هیچ گل سرخی در باغ من نیست.» [...]
«او گفت با من خواهد رقصید اگر گل سرخی هدیهش دهم.» نالید دانشآموز جوان: «اما در باغ من گل سرخی نیست.» بلبل از آشیانهاش در درخت بلوط بانگش را شنید و شگفتزده او را پایید از لابهلای برگها. «هیچ گل سرخی در باغ من نیست.» [...]
برای آنکه معنای اتفاقی که امروز در اسراییل میافتد را بفهمیم، لازم است درک کنیم که صهیونیسم، نفیی دوچندان واقعیت تاریخیی یهودیت است. مساله تنها این نیست که صهیونیسم، دولت-ملت را از مسیحیان میگیرد و به یهودیان منتقل میکند، در عین حال، صهیونیسم، اوج فرآیند همگونسازی است که از اواخر قرن هجدهم آغاز شده و [...]
سگها. سگها در سر. سگها بیرونِ سر. سگها. در دهان، گوشت را تکه پاره میکنند. سگها. در سر، میچرخند و زوزه میکشند. سگها. در سر، سر را یک لحظه راحت نمیگذارند. سگها. میچرخند و سگها میگردند و سگها میپایند. سگها در سر، سَر میخورند. دیگر سکوتی در کار نیست. سگها زوزه میکشند. سگها غرغر میکنند. [...]
« چرا این طوری به من گوش میدهید؟ چرا حتا وقتی که حرف میزنید، باز هم گوش میدهید؟ چرا حرفی از من میگیرید که باید بعدتر خودم به زبان بیاورم؟ و هیچ وقت پاسخ نمیدهید، هیچ وقت چیزی از خودتان به گوش نمیرسانید. اما این را بدانید، من چیزی نخواهم گفت. تنها هیچ میگویم.» □ [...]
رادیکال بودن یعنی: رفتن تا ریشهی چیزهایی که میخواهیم ریشه-کن کنیم. [...]
این تختههای خیس فاصله را کم
نزدیکمان میکند
تختههای خیس
و باد شاخ و برگِها را از جا بلند میکند [...]
لوک بوندی از من خواسته بود تا براساس «مرضِ مرگ» نمایشنامهای برای تئاتر شائوبونهی برلین بنویسم. درخواستاش را قبول کرده بودم، با این حال به او گفته بودم که باید از طریقِ اقتباس تئاتری به نمایشنامه برسم، باید در متن دست ببرم، مرتّباش کنم، گفته بودم که متن برای خوانده شدن است، برای بازی کردن [...]
داستانِ مرد در راهرو نشسته در سال ۱۹۶۲ آغاز میشود. بینامِ نویسندهاش، با نام مستعار منتشر میشود. در سال ۱۹۸۰ مارگوریت دوراس تصمیم میگیرد منتشرش کند. به نامِ خودش. با نامِ خودش. آن وقت مینویسد: اگر نزیسته بودماش، نوشتن نمیتوانستماش. مثلِ بسیاری از متنهای دوراس، مثلِ مرضِ مرگ، یک زن، یک مرد. هیچیک نامی ندارند. [...]
باید چیزهای ساده را به خودمان یادآوری کنیم، همانها را که همیشه فراموش میکنیم: میهنپرستی، میهنشیفتهگی، ملّیگرایی، چیزی این جریانها را از هم متمایز نمیکند، هیچ، مگر اینکه ملّیگرایی ایدئولوژیئی عظیم و گسترده است و میهنپرستی تایید و تاکیدِ احساساتیاش (و خودش را درین بیانیههای دردناک نشان میدهد: «من با فرانسه ازدواج کردم» [اشاره به [...]
غیاب به من میآید، میآید که برایم ضروریست. تصمیم به غیاب نمیگیرم، خودش در برم میگیرد. [...]