Google+
ناممکن
The crocodile that swallowed the Sun’. From the Soviet children’s book , ‘The Stolen Sun’ by Korney Chukovsky . Illustrated by Yuri Vasnetsov

جانِ اندوهناکِ براق

فکر می‌کردی رنج، جذابیتِ پنهانِ بورژوازی است

اما یک مجموعه آدم که همزمان رنج می‌برند انگار چیزی گسیخته است

یک مجموعه آدم همزمان که روی ماکتِ گردِ زمین ولو می‌شوند دنبال وطن پلاستیکی‌شان

چال می‌شوند

فکر می‌کنی رنج جذابیتِ بورژوازی است

رنج اما سرمی است که تِپ تِپ کنان توی دست چپ‌ات باد می‌کند

شیلنگِ سیاهِ سرمایه‌داری است که در پمپ بنزین تویِ باکِ همه‌ی ماشین‌ها یکجور فرو می‌رود

در کرج چیزی است که در جمجمه‌ی پسر بچه‌ای کف خیابان فرو می‌رود

در شیراز چیزی است که در تُشکِ کُشتی فرو می‌رود

در خصوصی‌ترین زیگزاگ‌هایِ ملافه‌یِ اتاق خواب‌ات فرو می‌رود

شیشه‌ای‌ست که ذره ذره بالا می‌کشی که تلف شوی

می‌خواهند تلف شوی

تلف نمی‌شوی

می‌دانی چیزهایی هست برای نشنیدن

اما چیزهایی که جمع می‌شود تمام نشدنی است

و رنج را می‌دانی وقتی جمعی شود باشکوه است

و رنج را می‌دانی وقتی جمعی شود مادر است

در صف یک تکه گوشت نه!

در صف نان و خاگِ سگ، آدم ها همدیگر را که هل می‌دهند، بوی عرقِ هم را سال‌ها توی جمجمه‌شان حمل می‌کنند

و این ویرانیِ دسته جمعی است

چطور می‌شود ویران و با شکوه بود

چطور می شود گرسنه بود و درمانده نبود

چطور می شود وقتی رنج‌ها در هم فرو رفته‌اند و برق می‌زنند

به چشم هم زل می‌زنند و برق می‌زنند

به جان هم می‌افتند و برق می‌زنند

در جان هم می‌افتند و برق می‌زنند

چطور می‌شود دختری وسطِ قابِ تلویزیون با دو کبودی روی چشم‌اش اعتراف کند و زل بزند

چطور می‌شود وَنی دست به دست سایه‌ی زنی را وسطِ آسفالت پرتاب کند و زل بزند

چطور می‌شود به دوران بورژوازی نوشتن برگردی و از رنج برای نوشتن‌ات بالا بروی

از دیگران نیست که در خودت فرو رفته‌ای

از دیگران نیست که پاره شده‌ای

انگشت‌هات را خون‌های لخته بسته‌ی دوستانت به هم وصل کرده است

و اما دوست‌ات!

این بار و اولین بار دوستت!

بیدار می‌شوی و بعد سا‌ل‌ها تصویرش را برتخت بهداری انگار که بر تخت پادشاهی‌اش لم داده نگاه می‌کنی

با پابندِ آهنیِ گشاد و کتابی تنگ در دستان‌اش

و لباسی راه راه شبیه آسمان خط خطیِ رویاهایش

خنده‌ات می‌گیرد

در صفحات مجازی تنها تصویر ِشیکی است که نمی‌شود به آن دست زد

صدا به صدا نمی‌رسد

نمی‌توانی نگاهش کنی

نمی‌توانی بِرَنجی

همه دارند همه را می‌دَرَند

غولِ زیبا!

غولِ عینکی زیبا که دوچرخه‌اش را در کیش کج و معوج می‌رانْد

سوار بر آمبولانسِ کرونا بالای سرت بر تمامی شعرهای این سال‌ها شاشید و رفت

سوراخ‌ات کرده این تصویر

سوراخ‌ات کرده ننوشتن

سوراخ‌ات کرده خون

سرت را برمی‌گردانی و کشته شدن شاعر را در بیمارستانِ ساسان زل می‌زنی

و رنج، رنجِ عظیم، لکنت است

جمعیتِ بزرگی است که تا استخوان زیر ِخون و آهن پاره گیر کرده است

چیزهایی هم هست برای ننوشتن

چیزهایی هم هست بر خیابان

چیزهایی هم هست

چیزهایی که نجات‌ات می‌دهد.