Google+
ناممکن

ناممکن، غیرممکن، محال، ناشدنی، نشدنی، نابودنی، امکان‌ ناپذیر.

با استفاده از این دایره‌ی واژه‌گان به شعر فکر می‌کنیم: شعر را مترادف این کلمات می‌خوانیم. می‌خواهیم.

شعر: محلِّ محال. آن‌جا، آن‌وقت که ناممکن ظهور می‌کند.

شعرِ مفرط، از فرطِ شعر، به نقطه‌ای می‌رسد که پا را از حدِ خود، یعنی از حدِ شعر فراتر می‌گذارد. شعرِ مفرط با شدّت از شعر، از زبان، از تن، می‌گذرد. زبانی که شتاب می‌گیرد، که از حدِ شعر فاصله می‌گیرد.

فرض اول: خدا نیست، فقط ناممکن هست.

فرض دوم: ناممکن، هر ممکنِ گذشته، هر ممکنِ آینده را از میان برمی‌دارد. و هر گذشته‌ی ممکن. و هر آینده‌ی ممکن. هر ممکن.

فرض بعدی: آن‌چه هنوز اندیشیده نشده، ناممکن است.

نفرت از شعر

در سال ۱۹۴۷، ژرژ باتای کتابی منتشر می‌کند با نامِ: «نفرت از شعر». پانزده سال بعد، چاپ دوم همین کتاب منتشر می‌شود. عنوان کتاب از «نفرت از شعر» به «ناممکن» تغییر می‌کند. از مقدمه‌ی چاپ دوم، این حرف‌های باتای را وام می‌گیرم:

«رئالیسم به من حسِ یک اشتباه را می‌دهد. تنها شدّت (افراط) است که از دست تنگی‌ی این تجربه‌های رئالیست می‌گریزد… تنها افراط در خواستن و مرگ است که اجازه می‌دهد به حقیقت برسیم.»

چرا عنوان کتاب تغییر می‌کند؟ ادامه می‌دهد:

«… به نظرم می‌رسید که تنها نفرت است که به شعر حقیقی راه پیدا می‌کند. معنای قدرت‌مندِ شعر در شدّت قیام است. شعر با پیش کشیدن ناممکن است که به این شدّت می‌رسد. تقریبن هیچ‌کس معنای عنوان اوّل (کتاب) را متوجه نشد…»

و در ادامه:

«دو دورنما پیش روی بشر قرار دارد: یک طرف، لذّتِ مفرط، وحشت و مر‌گ – دقیقن دورنمای شعر –  آن طرف، دورنمای عِلم و یا دنیای واقعی، دنیای بهره و سود. تنها فایده، تنها واقعیّت است که وضع و ظاهری جدّی دارد. هرگز حق نداریم اغوا را به دنیای واقعی ترجیح بدهیم: حقیقت، حق و حقوقی دارد. حقیقت، تمام ِحقوق ما را در دست دارد. با این حال، می‌توانیم، باید بتوانیم به چیزی پاسخ بدهیم: چیزی که خدا نیست، و از تمامی‌ی حقوق قدرت‌مندتر است: ناممکن. تنها با فراموش کردن حقیقتِ  این حقوق است که به ناممکن می‌رسیم. با پذیرشِ نیست شدن، با قبولِ هیچ شدن. »

پس شعری هم هست که نفرت برانگیز باشد. کدام شعر؟ یا شعری هست که از هر شعرِ ممکن نفرت کند. کدام شعر؟

و شعر، اگر روزی شعری در کار باشد، کارش به رعشه درآوردن است. از حظ. از درد. از لذّت. از وحشت. از شعر. از ناممکن.  کسانی که از لرزه، از قطع از متارکه، از انقطاع، از رعشه از تغییر، از یک‌باره‌گی وحشت می‌کنند، از عاملِ وحشت می‌ترسند، بعد منزجز می‌شوند، بعد نفرت می‌ورزند، بعد نفرت را موروثی می‌کنند. اثری که امروز خلق می‌شود، اگر کلِ خلق را تبدیل به جمعیتِ تشویق کند، اثر مشکوکی‌ست: شعرِ ممکن است. شعری که نفرت برانگیزد، چگونه شعری‌ست؟

برای ما همیشه همه چیز ناممکن بود.

خودمان را صرف کردیم. حرف‌مان را صرف کردیم. ناممکن می‌آید و این فعل را صرف می‌کند.

ادبیات ناممکن است. ناممکن است که ادبیات است.

چرا؟ چون ادبیات در فرارفتن، از همه چیز پیشی می‌گیرد. جایی‌ست که ادبیات می‌خواهد از خودش هم جلوتر برود. خودش را پشتِ سر  بگذارد. جایی که دیگر نمی‌توان پیش رفت. جایی که پیش-رفتن قابل تصوّر نیست: نمی‌شود ازین جلوتر رفت. نمی‌شود ازین پیش-تر رفت. این جاها را جُستن. دنبالِ این لحظه‌ها بودن. مُدام ناممکن بودن.

وقتی که می‌خندم، وقتی که می‌آیم، ناممکن برابرِ من است (باتای). می‌آیم؟ می‌آیم!

ادامه ناممکن است. به همین خاطر است که ادامه‌اش می‌دهم.

تابستان ۱۳۹۰

حالا، دوباره‌ی ناممکن است.

خرداد ۱۴۰۱