Google+
ناممکن

فرقی نداشت در هر وضعیتی بودم همین حال را داشتم.

طاق باز دراز کشیده بودم، با پاهای باز و خیره به سقف و چراغ زرد آویزان که سیخ به سمت چشم‌هایم نشانه رفته بود. از پنجره، همراه سرما و باد، صدای گربه‌ها که زوزه می‌کشیدند و زمان جفت‌گیری‌شان رسیده بود و داشتند توی هوا دنبال بوی هم می‌گشتند، به گوش می‌رسید. از زمان جفت گیری‌ام خیلی وقت بود می‌گذشت.

هرشب در آینه‌ی توالت بعد از توالت کردن وقتی دارم دست‌هایم را با صابون می‌شویم، خود را می‌بینم و هر شب موهای سفید لابلای مو‌هایم را پیدا می‌کنم و با موچین آن‌ها را از ریشه می‌کَنم. موهای سفیدِ کنده شده را می‌ریزم درون شیشه‌ی خالی الکل و درقفسه‌ی کتاب‌ها پیش بقیه‌ی یادبود‌ها و یادگار‌ها می‌گذارم.

وقتی به پهلو می‌خابم، پا‌هایم را در شکمم جمع می‌کنم و خود را مچاله می‌کنم. فایده‌ای ندارد. درست شبیه یک بازی کسل کننده. هر شب با خود کلنجار می‌روم. بازی‌ئی که نهایتن کسل کننده است و  بهش عادت کرده‌ام.

زیاد به بازی و گیم علاقمند نیستم اما می‌توانم تصور کنم شبیه اعتقاد داشتن به خداست.

وجود خدا از ذهنی‌ترین مفاهیم سادیسمی است که خلا درونی اعتقادات انسان نیازمند به پر کردن آن است. در خوشبینانه‌ترین تعریف به چیزی شبیه گیم نزدیک است که قواعد و دستورالعمل‌های بازی را در خود به صورت مخفی، جاسازی کرده. وقتی هنوز شروع به بازی نکرده‌ای با زرق و برق‌ها و جاذبه‌های بازیگوشانه‌ی خود انسان  — موجودی که بالفطره کاشف است — را اغوا می‌کند. شبیه زنی با اندام، لباس‌ها و آرایش تحریک کننده که شاید موهای بدنش را مدتهاست شِیو نکرده و توانسته بدون هیچ نگرانی نسبت به آن بی‌تفاوت باشد.

هنگامی که بازیکن/انسان و یا به عبارت ملموس‌تر بنده وسوسه می‌شود و تصمیم و اراده به شروع به بازی در ذهنش کلید می‌خورد بدقلقی خدا/ گیم آغاز می‌شود:

قواعد پیچیده را رو می‌کند و راهی جز آموختن آن دستورالعمل‌ها و کسب مهارت در آن برای ورود به بازی وجود ندارد. آغاز یادگیری سخت و جانفرساست. پرهیز و تمرین. امتحان و آزمون. خطا و گناه. موانع و چشم انداز‌های به نمایش گذاشته شده. وعده‌ها و تهدید‌ها، نوازش‌ها و نکوهش‌ها. شک وتردیدها، اغراق و…

کسی شک ندارد آغاز گیم و زمانی که صرف آموختن قواعد می‌شود تمام لذّت بازی است و بس. وقتی یادگیری با تمرین به مهارت تبدیل می‌شود و بازیکن مهارت در بازی را کسب می‌کند موفقیت‌ها شروع می‌شوند، موانع پشت سر هم از بین می‌روند. غول هر مرحله‌ای با چند بار گیم اور شدن دم دستی می‌شود و این تقسیم بندیِ مراحل خود باعث اغواکنندگی پایان بازی می‌شود. هر مرحله چیزهایی به بازیکن می‌دهد که ولع او را برای بلعیدن مراحل و رسیدن به پایان تحریک می‌کند.

دست و پا زدن و تغییر وضعیت، سرانجام اغوا کننده‌ای پیش رویم مجسم می‌کرد… به نظرم رسید محل خابیدن خود را تغییر دهم. رختخابم را برداشتم و به اتاق دیگری که کم نور‌تر، بزرگ‌تر و گرم‌تر بود رفتم. جهت خابیدنم را هم تغییر دادم، هم نسبت به پنجره و هم نسبت به لامپ آویزان زرد. اما این تغییر مکان هم نتیجه‌ای نداشت.

افکارم متمرکز نمی‌شد. نمی‌توانستم از میان تصاویر مختلف تصویری را انتخاب کنم. تصاویر با کات‌های خشن و سریع از مقابلم می‌گذشتند و شخصیت‌ها در اتاق با دور تند رژه می‌رفتند. سایه‌های متفاوتشان در صف طولانی، پشت سر هم حرکت می‌کرد و من باز داشتم تمام آن‌ها را برای امشب از دست می‌دادم. احساس نیاز توام با بی‌تفاوتی عجیبی به گذشتن زمان داشتم. شبیه بازیکنی که تمام مراحل را گذرانده و آخر بازی به این نتیجه رسیده پایان چیز ارضا کننده‌ای برایش ندارد. شاید بهتر بود سراغ بازی دیگری می‌رفتم.

به اتاق خود برمی گردم. دوباره طاق باز دراز می‌کشم و به سقف و چراغ آویزان خیره می‌شوم.

وسط اتاق روی رختخابی که نقش تنم رویش افتاده، فرو می‌روم. پشتم دیگر حتی درد هم نمی‌کند. کاملا بی‌حس هستم. هر چند لحظه موهای شِیو نشده‌ی تنم سیخ می‌شوند، دون دون می‌شوند و می‌لرزم. گرمم می‌شود و عرق می‌کنم. تمام اتاق از بوی تنم پر شده طوری که جایی برای جابجایی هوای تازه نیست.

باید حواسم را پرت می‌کردم و شخصیت‌هایی را که در اتاق قبلی در حال رژه رفتن بودند را فراموش می‌کردم.

با خطوط روی سقف ور می‌روم. با چشم‌هایم برای خودم شکل‌های منحنی و تیز می‌کشم. استوانه‌های گوشتی و مثلث‌های مودار. فرم‌های مطلوب و حتی پوزیشن‌های امتحان نکرده. با پلک‌های خسته‌ام آن‌ها را پاک می‌کنم. چشم‌هایم از زور درد و نیاز خیس می‌شود. اما حوصله‌ام سر نمی‌رود. خابم نمی‌برد. نمی‌توانم حدس بزنم چند ساعت است مشغول خودم هستم. زمان زیادی است که دیگر چیزی را حدس نمی‌زنم. حدس زدن برایم خسته کننده و بی‌معنی است، ترجیح می‌دهم انتظار نکشم.

صداهای مختلفی از اتاقی که ترک کردم به گوش می‌رسد. شخصیتهایی که قبلاً در بازی‌هایم، تصویری را برایشان اختصاص داده بودم، متوجه حضور از سایه خارج شده‌ی خود شده‌اند و در حال گپ زدن با هم هستند. صدا‌ها واضح‌تر می‌شوند، می‌شنوم که دارند راجع به من حرف می‌زنند. هر کدام برای پر رنگ نشان دادن نقش خود در تصاویر کمکی من با اغراق چیزهایی را تعریف می‌کنند. چیزهایی می‌شنوم که حتی بدون داشتن تمرکز هم می‌توانم تشخیص دهم، چرند و مزخرف است. می‌توانم تشخیص دهم آن‌ها دو دسته‌ی متفاوت از هم هستند: دسته‌ای رئالیست و بقیه ایده آلیست.

عجیب نیست که آن‌ها نیازمند نقش داشتن در تصاویر بازی‌هایم شده باشند. آن‌ها به خدایی نیاز دارند تا بنده‌اش باشند و برای مومن بودن در بسترم با هم رقابت کنند. این سایه‌ها بزرگ‌تر، قدرتمند‌تر و کلی‌تر از مفهوم نیاز‌هایم هستند. انگار که من وجود ندارم مگر در نیمه‌ی ذهنی مغزشان.

آن‌ها به محض اینکه زیر نور زرد چراغ آویزان اتاق به کشف خود دست یافتند و متوجه قدرت بی‌کران خود شدند و از این عظمت شوکه شدند به این فکر افتادند باید محدوده‌ای برای این بی‌کرانگی به وجود بیاورند. و من تبدیل به خدایی درونی شدم  که ساخته‌ی ذهنشان بود  و بر اثر شدّت خصوصی بودن این گرایش بین خودشان عمومی‌ام کردند. و در بی‌خابی‌هایم برای آن‌ها به وجودی تعریف نشدنی و دست نیافتنی تبدیل شدم.

حسی لذّت بخش در درونم به وجود می‌آید. و برای مدتی به گذشتن زمان فکر نمی‌کنم. دوست دارم آن‌ها تا ‌‌نهایت توانایی‌شان پیش بیایند.

وقتی چیزی قابل تعریف نباشد، نمی‌شود به آن اشاره کرد و آن را نشان داد. آن‌ها نمی‌توانستند مرا که در اتاق دیگری دراز کشیده بودم پیدا کنند. فکر می‌کنم حدس زدن برای آن‌ها هم بی‌معنی شده بود. پس هیچ تکثیر و الگوبرداری هم امکان نداشت. حتی نمی‌توانستند چیزی را که از من در خاطر داشتند برای هم توصیف کنند.

شاید به همین دلیل است که مفهوم پروردگار از مفهوم بودگی، خارج نمی‌شود و در شکل و تصویر هم نخاهد گنجید.

اگر این امکان اعتقادی به آن‌ها داده می‌شد تا بتوانند با کمال میل و با سلیقه‌ی شخصی خود تصویرم را بسازند از دو حالت خارج نبود:

آن‌ها بتی از وجودم می‌ساختند که کاملا برگردان خود باشد، با‌‌ همان ظاهر و ویژگی‌های منجصر به خودشان، چیزی شبیه قرار گرفتن در مقابل آینه‌ای شش یا هشت وجهی. ساخته‌ای مو به مو از اصل وجودی خود با تمام کاستی‌ها. آن‌ها رئالیست‌ها بودند.

بتی که ایده‌ آلیست‌ها می‌ساختند وجودی دست نیافتنی در درونِ خود را مجسم می‌کرد. چیزی که می‌خاستند باشند و در خود سراغ نداشتند، تصور وجودی که بازتاب عدم نا‌توانی‌شان باشد.

خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ای موذیانه، نفرت انگیز و الهی! از‌‌ همان خنده‌هایی که مو بر تن سیخ می‌کند و چندشناک است.

نمی‌خاستم زیر چراغ زرد آویزان، شخصیت‌های کمکی و دست سازم از رژه رفتن دست بکشند و اظهار نظر کنند. باید چراغ را خاموش می‌کردم.

می‌خاستم در تصاویرم وجود داشته باشند اما نمی‌خاستم دیده شوم/ شنیده شوم/ لمس شوم/ بویی داشته باشم و انجام دادنی باشم.

صدای اذان سایه‌ها را پراکنده می‌کند. بلند می‌شوم چراغ زرد آویزان را که سیخ به چشم‌هایم فرو می‌رود خاموش می‌کنم. به توالت می‌روم نیم نگاهی به آینه می‌اندازم، موی سفیدی توجه‌ام را جلب نمی‌کند. خودم را با آب سرد می‌شویم و بر می‌گردم به رختخاب. تازگی‌ها دست راستم خیلی زود بی‌حس می‌شود و بدون هیچ نتیجه‌ای به خاب می‌رود. ناله‌ی گریه‌ها محو می‌شود و هوا در حال سفید شدن است.

سیزده/ آبان/ هشتاد و نه