تذکرهای اندر باب احوالات اشقیا ــ گلهای شرّ
مردم زندهگی میکنند برای آن که زندهگی کنند، و ما افسوس! زندهگی میکنیم برای دانستن … روان خود را میکاویم، چون دیوانهگانی که میکوشند تا دیوانهگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای میفشارند، جنون آنان افزونتر میگردد…
«شارل بودلر»
ما ــ دیگر: یک
جاهلان، ای غافلان از شأن من!
چه دانید کی اَم، چه باز مینمایانم.
« منصور حلّاج»
وقتی زمان مکانی میشود در آن. وقتی آن دههای شکل میدهد ازآن. وقتی آن دهه هفتاد میشود با «آن». وقتی در اواخر آن دهه، آن هفتاد، جریان شعریای شکل میگیرد. شاید سالهای هفتاد و شش به بعد. هیچ کس فکر هم نمیکند که این، خبر از آمدن «نسلی دیگر» هم میدهد. نسلی « گم شده» در ماورای گرد ــ غبار خشونت و جنگ. نسلی گم شده در مه. آن سال ها را خوب به یاد دارم. که بعدها فهمیدم همهی ما در تکاپوی عینیّت بخشیدن به «وجود دیگری ــ شعر دیگری» بودیم. ما « آن» «دیگر» بودیم. آن «دیگری» بودیم که حذف شده بودیم. بدون آن که ازمان بپرسند. بدون آن که بخواهند بپرسند ازمان. امّا «دیگرگونهگی ما» گم گشتهگی ما هم بود. سرگشتهگی ما هم بود. آن سالها، در حیطهی شعر جوان مهاجرت، چند نام بیشتر نبود: شمس جعفری ــ تا اندازهای عاصف حسینی هم بود. ما آن دورانها مشغول نوشتن انواع ــ اقسام « مانیفست» بودیم. سعی داشتیم قالب های قطعی ایدئولوژیک ــ مذهبی ــ سنّتی را درهم بشکنیم. از بیخ و بن ویران کنیم. به تعبیر حافظ: گلی بر افشانیم. طرحی دیگر در اندازیم. فلک غدّار را سقف بشکافیم. و دیگرگونه نقشی بزنیم در زمین ــ زمانه خودمان. ما در آن دوران در آغاز وضعیّت پسامدرن در خویش خودمان بودیم و بیانیهها و مقالات ــ مان هم در غیریّت ــ و در مورد غیریّت پسامدرنیته بود و دور میزد. در هر آن ــ چه که مینوشتیم.
ادبیّات پیشا ــ شبانی مقاومت باید ویران میشد. این ادبیات به گمان ما ادبیّاتی نبود که بتواند نسل پریشان، جست و جوگر، پرسش گر، شکّاک ما را ارضا کند. ادبیّاتی فرمایشی ــ سنّتی ــ حتّی نژادی بود به گمان ما این ادبیّات مقاومت. نمایندهگان آن هم، به اعتقاد ما، مانند شاعران درباری قدیم، سفارش بگیر این حزب ــ آن گروه ــ این نژاد ــ آن نژاد بودند. یا برای رهبر این باند مدیحه میگفتند. یا برای لیدر آن باند. و یا هم بر علیه هم. قلم برای آن ها همان حکم توپ ــ تفنگ را داشت. و آن ها با قلم های شان بود که به نبرد میرفتند. به کشتار ــ فجایع خود ادامه می دادند. آن ها، به گمان ما، هیچ درک مدرن ــ هنری یی نداشتند از ادبیّات. کلمات برای شان به مانند گلوله بود. و هر شعری که میگفتند در واقع رگ باری بود از گلوله ها. که شلّیک میشد. و به قلب دشمن اصابت میکرد. امّا این دشمن چه کسی بود؟ این دشمن به واقع پدر، برادر، خواهر او بود که در آن حزب ــ آن باند نبود. یا به آن مذهب ــ کیش نبود. ما گمان میکردیم که این ادبیّات جنایت کارانه، « ادبیّات جنایت» بود. است. ادبیّات کشتار ــ قتل عام، ادبیّات خشونت بود. امّا برای مشروعیّت بخشیدن به گفتمان خشونت بار خودش، نام ادبیّات مقاومت را بر خود نهاده بود. این ادبیّات را باید « ادبیّات ــ دیگرکشی» نام اَش داد. ادبیّات ناخویش کشی ــ ادبیّات برادرکشی. ادبیّات قتل عام ــ غارت. ادبیّاتی که هیچ سنخیّتی با انسان ــ انسانیّت نداشت. بلکه اصلیترین بنیان های آن نژادی بود. در حوزهی چنین ادبیّاتی، اگر تو از نژادی دیگر بودی، پس در واقع کافر مطلق بودی. یا اصلن نبودی. به گمانم منطق شاعران این ادبیّات جنایت، همان منطق طالبانیسم بود: اگر با ما نیستی، پس علیه ما هستی، پس فی الواقع نیستی اصلن. این ادبیّات ایدئولوژیک عقب افتاده، با شاعران درباری و فرمایشیاش، دیگر قادر به درک انسان امروز ــ اوضاع جهان امروز ــ نسل امروز نبود. این ادبیّات، ادبیّاتی تک قطبی ــ یا دو قطبی بود: سیاه ــ سپید. منفی ــ مثبت. این ادبیّات جنایت در عین حال ادّعای عرضه ی آرمان شهرهای مذهبی پلاسیده را هم داشت. یا وعدهی این آرمان شهر را به مخاطبان ساده لوح اش میداد. همه چیزدان بود. ادّعای وحی ــ برگزیده شدن را هم در سر داشت.
امّا واقعیّت چه بوده است؟ ما گمان میکردیم، و به درستی، که شاعران ادبیّات خیانت، خود وجود متن ادبیّات برای شان مهم نبود. آن ها با ادبیّات در واقع گدایی میکردند. شاید هم تجارت میکردند: مثل شاعران فرمایشی. آن ها به موقع توانستند، از هیجان موجود در فضای آن روزگار استفاده ی شخصی خودشان را بکنند و بر امواج احساسات عوام سوار شوند. به قول همان عوام، « خرشان را از پل بگذرانند.» دفتر ــ دستک ــ دیوان خویش را به هم بزنند. امّا نسل ما نسل آرمان گرایی نبود. نسل ما یک نسل پرسش گر بود. است. نسلی شکّاک بود که به هیچ چیز یقین ــ اعتمادی نداشت.هیچ بستهی ایدئولوژیک بسته بندی شده ــ سفارشی یی را هم نمیپذیرفت. و نمیخواست هم که بپذیرد. و نمیخواست هم. نسل ما یک نسل عصیان گر بود. در عین حال ما نسلی بودیم که در تاریکی راه میسپردیم. هیچ الگوی مارکسیستی ــ مذهبی یی هم فراروی خویش نداشتیم. و به هیچ آرمان شهری هم اعتقاد ــ باور نداشتیم. به تعبیر خیّام: گویند کسان بهشت با حور خوش است. / من میگویم که آب آنگور خوش است. / این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار. / کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
ما ــ دیگر: دو
بعدها به این جریان شعری جوان مهاجرت، جوانان دیگری هم افزوده شدند. و این جریان جوان شعری رفته رفته به گفت ــ مان غالب تبدیل شد. امّا گفت ــ مانی که در اصل در حاشیه ماند. و باندهای مافیایی حوزه ی ادبیّات در صدد فروپاشی ــ تخریب آن برآمدند. یا از آن به نفع خود کیسه دوختند و دست به شاعر ــ پروری های کاذب زدند. و این شاعران بزک ــ کرده، شیّادان شعری، را در تیراژ وسیع در کشکول های خودشان تبلیغ ــ ترویج نیز کردند. به گمان من، مصادره کردن این جریان شعری آوان ــ گارد و پیش ــ رو جوان، از طرف دست های پیدا ــ پنهانی صورت می گرفت. از یک طرف « موسّسه ی خود ــ نام نهاد درّ دری» در این ماجرا دست داشت. با طرح ــ برنامه کار میکرد و مقرّ اصلی آن در شهر ارتجاعی مشهد واقع بود. از طرف دیگر « اخوی» های خانهی ادبیّات در این قضیّه نقش مهمّی داشتند. و به گمان ما پشت پرده ــ پشت سر همه ی این گروهک ــ های ادبی، حکومت جمهوری اسلامی ایران بود ــ قرار داشت. که با نقشه ای دقیق همه چیز را کنترل ــ هدایت می کرد. به باور من، « درّ دری»، نقش بارز ــ تری در این شاعر ــ پروری مضحک و مزخرف داشت و مثلن سعی می کرد این جریان شعری خلّاق را با شبه شاعران کاذبی چون الیاس علوی ( بعدها امان اللّه میرزایی )، فاطمه سجّادی و … بسیاری دیگر از این سیاهی لشکرهای بزک کرده، به نفع خویش مصادره کرده و سعی در جهت دادن افکار مخاطبان ادبیّات به سمت و سویی خاصّ داشت ــ سمتی فرمایشی و ایدئولوژیک.
برداشت این شبه شاعران کاذب ــ خود نام نهاد از شعر، چیزی در حدّ اشعار مریم حیدر زاده بود. زبان شعری شان هم تقلیدی بود از زبان مثلن حافظ موسوی ــ علی معلّم دامغانی و … تبلیغ این شبه شاعران کاذب ــ بزرگ کردن آن ها نیز از طریق انواع ــ اقسام جشنواره های سفارشی صورت میگرفت. جشنواره ی فرمایشی « این قند پارسی»، به باور من، مهمّ ترین این گونه جشنواره های سفارشی بود؛ که بیشترین خیانت را در حقّ ادبیّات آوان ــ گارد و پیش ــ رو مرتکب شد. این جشنواره در اصل با هم دستی حکومت جمهوری اسلامی ایران ــ و مزدوران افغان اَش بنیان گذاری شده بود و توطئه ای بود که قصد از میان برداشتن « ادبیّات خلّاق ــ دگر اندیشانه» ی مهاجرت را در سر داشت و سعی اش در جهت دهی افکار ــ جریانات ادبی مهاجرت به سمت اهداف و منافع نامشروع خاصّی کاملن مشخّص بود. این جشنواره ی فرمایشی فی الواقع یک « کوره ی آدم سوزی » بود. کوره ای که در آن « آن ــ دیگرها» سوزانده میشدند. و به اصطلاح کافرها ــ مرتدان، سنگ ــ سار میشدند و فجیعانه از میان میرفتند. این جنایت آشکارا جنایتی کاملن فاشیستی بود. بلزن ــ داخاو ــ گولاکی دیگر بود. اسلحه ی آن هم انواع ایدئولوژی ها میبوده است.
این جشنواره در عین حال محل کیسه دوختن هم بود. و اختلاس چیزی بود که در آن حرف اوّل را می زد. میلیونها تومان پول در این جشنواره ردّ و بدل میشد و البته این پول ها را جریان ــ جریانهای خاصّی هدایت میکرد و مسلّمن شاعران حکومتی رژیم جمهوری اسلامی همچون علی معلّم دامغانی ــ علی رضا قزوه و محمّد حسین جعفریان همه گونه به آن یاری میرساندند و آتش بیار پشت پردهی معرکه هم بودند.
امّا شاعران جوان خلّاق ما، و ادبیّات دگر اندیش ــ خلّاق مهاجرت، هرگز هیچ جایی در میان انواع ــ اقسامِ این تریبون ها و جشنوارههای رسمی نداشت و مطلقن در حاشیه ها میزیست ــ مثل یک موجود بیگانه ــ مثل یک هیولا ــ غولی دهشتناک در غار خویش بود. یا مثل یک خون آشام به زیست حاشیه ای ــ زیرزمینی خویش ادامه میداد و هیچ گاهی رسانه ای نمیتوانست شد.
مارال طاهری ــ سامیّه عظیمی ــ و دیگران هم کم کم وارد این جریان شعری شدند و هر کدام راه خویش را رفتند. امّا آن چیزی که مهمّ بود این بود که، با همهی این تفاوتها، به گمانم شاید ما همه از یک نسل بودیم. نسلی که در همه چیز شک کرده بود. شک داشت. حتّی به خودش شک داشت. و میخواست که از خودش ــ هستی ــ جامعه و جهان بپرسد بی نهایت سوالی را که با آن روبه رو بود. هیچ گونه جوابی هم برای شان پیدا نمیکرد و به هیچ جوابی هم قناعت نمیکرد و اصلن اعتقادی نیز به هیچ جوابی نداشت. نسلی که ویژگی آن تناقضات پیچیده ــ بزرگ ــ کوچکی بود که بر سر هر کوی، برزن و بامی، نشانه هایی از آن ها وجود داشت. آیا نسل ما نسلی قربانی شده نبود؟! آیا ما قربانی انواع سنّتها ــ آداب ــ رسوم ــ آیین ها نبودیم که از پیش، قدرت تفکّر را ازمان گرفته بودند و ما را از درون به غُل ــ زنجیر کشیده بودند و ترس ــ برده گی را در ذات مان نهادینه کرده بودند؟! ما نسلی بودیم که در پیشگاه انواع ــ اقسام خدایان بزرگ و کوچک قربانی شده بودیم. حقّ هیچ گونه اعتراضی را هم نداشتیم. روزگار غریبی بود نازنین. عشق را در پستوی وجودمان ــ دل مان نهان کرده بودیم. با لب هایی دوخته ــ دهان هایی به مرگ نشسته، قتل خویش را تماشا میکردیم. سوختن ــ سوزاندن خودمان را در کوره ها به چشم میدیدیم و ساده ترین امیالمان را نمیتوانستیم بر زبان بیاوریم و بیان کنیم. که مبادا گناهی مرتکب شده باشیم. مطرود خداوندان و بهشت های خیالی شان شویم. گناه ما فقط شک نبود. فقط پرسیدن هم نبود. فقط اعتراض و عصیان هم نبود. گناه ما فقط خود گناه هم نبود. گناه ما دوست داشتن ــ دوست داشته شدن هم بود و غرق شدن دراندام زنانهی دختری با موهایی رها شده از زیر روسری، که حالا در دوزخ می سوخت ــ خاکستر میشد و یا سنگ ــ سار.
ادبیّات خود ــ نام نهاد مقاومت، یا به تعبیر احمد موسوی « ادبیّات امن و غارت»، مسلّمن خود شامل جریاناتی در داخل و خارج از افغانستان بود. که من با شاخهی مهاجرت آن در ایران آشنایی بیشتری دارم و مثلن نماینده گان بارز آن را میشناسم. نام هایی چون محمّد کاظم کاظمی، ابوطالب مظفّری، شریف سعیدی، قنبر علی تابش و …
شما در ادبیّات خشونت با شعر خشونت آشنا میشوید. این ادبیّات با انتشار کتابهایی چون خاکستر صدا، پیاده آمده بودم، سوگ نامهی بلخ، وقتی کبوتر نیست و … به خودش یک هالهی نورانی متوحّش مقدّس هم داده بود. و مثلن چنین ایدئولوژیهایی را تبلیغ میکرد، در منبری که آن را ادبیّات میدانست: شهید اگر نتوان شد، بهشت بیهوده اَست. یا: آی مادر اسپ و زین من کجاست؟ و … خزعبلاتی از این قبیل. من در نوشتارهای دیگری بنیان ها و ریختارهای این ادبیّات را به پرسش خواهم گرفت. بعد.
ما ــ دیگر: سه
آن هنگام ما کورمال کورمال در جست و جوی تجربههای جدید و متفاوت بودیم در شعر. میخواستیم کشف کنیم جهان را، هستی و رگ های آبی را، و آن حسّ گنگ و مبهمی که در تاریکی هشتی ناگاه محصورمان میکرد و آن جذبهی عجیبی که در تن ــ مان، نفس های ــ مان احساس میکردیم. میخواستیم خودمان را کشف کنیم. با چراغ خودمان. با چراغ تن ــ مان، با چراغ ذهن ــ مان. نه با چشمان خشم آلود واعظان و نصایح پدرانه ی ناصحان. به قول والتر بنیامین « بزرگ ــ تر ها» ی ــ مان که حس میکنند، همه گونه تجربه را پشت سر گذاشتهاند و اینک سعی دارند که بگویند: شما دیگر جوانی خودتان را تجربه نکنید. ما این راه را رفته ایم و هیچ چیزی در این راه وجود ندارد. حرف ما را گوش کنید. زیرا ما خیر شما را میخواهیم. و قصد داریم راه را به شما نشان بدهیم و شما را از گمراهی نجات بخشیم. این پیامبران موعظه و تجربه، چند پیراهن هم میگویند که از ما بیشتر پاره کرده اند و این موها را هم در آسیاب سپید نکردهاند. واعظانی که به تعبیر رند شیراز: چون به خلوت میروند، آن کار دیگر می کنند!
ما میخواستیم بودن و شدن خودمان را در هستی تجربه کنیم. کشف کنیم. حسّ کنیم. ما میخواستم یک سوژه باشیم. سوژه ای انسانی ــ نه ابژهای در کارخانهی خدایان یا مذاهب ــ ادیان.
یک بار باید نقطهای میگذاشتیم بر پایان این همه نقطه بر پایان ما گذاشتنها.
ما ــ دیگر: چهار
… باید این پرسشهای بزرگ را گشوده، رها کنم.
« ژاک دریدا»
آه که قلماَم خساست به خرج میدهد و مفاهیم از دستان اَم میگریزند و ذهن اَم مرکزیّت خودش را از دست وا مینهد و به ابهام، گسست و پراکندگی تحویل میشود. چشمانم تبدیل میشوند از وحشتی تهی. و این خلأیی ست که نشانه ها را یکی پس از دیگری بر کاغذ پرتاپ میکنم تا خودم را از شرّشان وارهانم و نیرویی که از دل آنها میگذرد را احساس نکنم.
ما ــ دیگر: پنج
وقتی که بچّه بودم، پرواز بادبادکی میبردم از بامهای بعد از ظهر …
« پسری که وقتی کودک بود، رانندگی نمیدانست.»
اگر در پس زمینهی این واژگان، شما صدای ماندگار فرهاد را میشنوید، تقصیر من نیست. این صدایی ست که من همواره در ذهنام میشنوم. این چیزی ست که من آن را تجربه کردهام و حالا سعی دارم که از آن تاریخی بسازم و روایت ــ روایت های دیگری، قرائتهای دیگری را هم ارائه بدهم از تاریخی نانوشته ــ معلّق ــ پراکنده ــ نوستالژیک و دور از دست. اوایل ــ اواسط دههی هفتاد میرفت تا صداهای دیگری شکل بگیرد از نوجوان ــ ترین نسل یا جوان ترین نسل. هر چند گیج ــ گم. امّا شاعران پیش ــ گام این جریان شعری، از همان دوران ــ حتّی قبل ــ تر از آن حرکت خودشان را آغاز کرده بودند. شاید ما آن زمان حتّی نام یک ــ دیگر را هم نشنیده بودیم و هم ــ دیگر را نمیشناختیم. امّا به گونهای غریب، این جریان شعری در مهاجرت آغاز شده بود و ما هرگز نمیدانستیم که این جریان و از همین نسل در داخل افغانستان هم شروع خواهد شد بعدها و یا شروع شده بود و البته این موضوع، چیزی بسیار عجیب هم نبود. امّا شاعران جوان مهاجرت، بسیار زودتر حرکت خودشان را آغاز کرده بودند. این اتّفاق طبیعی هم بود و فضای مهاجرت به گونهای بود که ما میتوانستیم خیلی زود در جریان اوضاع جهان قرار بگیریم و مثلن آخرین اخبار ــ تحوّلات را از رسانه های گوناگون دریافت کنیم. با جریانات شعری گوناگون جهان هم بسیار زود آشنا شدیم. از طرف دیگر ما در جامعه ای متحوّل ــ متغیّر زندگی میکردیم که هر لحظه تحوّلات بزرگی را پشت سر میگذاشت؛ از جنگ و منازعه ی بلوک شرق ــ غرب گرفته تا تحوّلات دوّم خرداد ۷۶ و فضای سیاسی ــ فرهنگی ــ اجتماعی ــ ادبی ــ هنری بعد از آن؛ که به تنهایی کافی بود تا ما در معرض انواع دگرگونی های اجتماعی، سیاسی، ادبی و هنری قرار بگیریم. ما در چنین فضایی به دنیا آمده بودیم و زندگی میکردیم. زمانهای که در آن حوادث کوی دانشگاه به وقوع میپیوست و یا سعید حجّاریان ترور میشد و اکبر گنجی به زندان میرفت و روشنفکرانی چون مختاری ــ پوینده و «دیگران» فجیعانه به قتل میرسیدند و سنگ روی سنگ بند نمیشد.
به تعبیری ما در فضایی زندگی میکردیم که در آن درگیری سنّت ــ تجدّد در اوج خودش بود. از یک طرف گروهی سعی داشتند، مدرنیته را وارد سنّت کنند. از طرف دیگر گروه دیگری تلاش میکردند سنّت را با مدرنیته آشتی دهند. عدّهای هم به کشتار هر دوی این ها ــ این جهان ها مشغول بودند و به هر حال، انواع ــ اقسام ایده ها ــ گفت ــ مان ها در فضای جامعه در جریان بود و مسلّمن روشنفکران دگر ــ اندیش و جنبش دانشجویی، قربانیان اصلی این تحوّلات و درگیری ها بودند.
بسیاری کسان شعر میگفتند. جوان هم بودند، در این دوران. امّا من نام آن ها را در این نسل لیست نمیکنم. امّا کسانی در همان دوران در ذهن اَم بود. یا به نوعی دغدغه ام تبدیل شده بود. چرا که به اعتقاد من، این ها آگاهانه کار میکردند. و انگار میدانستند که دارند در یک زیست چرخه ی تاریخی زندگی میکنند. آن ها دارای دیدگاه خاصّ خودشان بودند در شعر و این طور چیزها. امّا من خودم، آن دوره، نظریّات افراطی و رادیکالی داشتم در شعر و حالا نیز این نظریّات افراطی تر ــ رادیکال تر شده اند در خصوص شعر ــ متن و چیزهایی از این قبیل. این نسل قطعن در حاشیه است. در اقلیّت است. و حاشیه ای ترین صداهای این نسل هم معلوم است. چرا؟ چرا این چنین بوده است؟ با آن که آن ها قرائت جدّی خودشان را هم از شعر ــ ادبیّات داشته اند و از کسانی هستند که ژرف ــ خلّاق هم در این زمینه کار کردهاند.
زبان این نسل چیست ــ یا کدام است؟ خلّاقیّت ــ متفاوت شاعرانه گی این نسل در کجاهاست؟ نشانه های این نسل کدام هاست؟ به گمان من عینیّت و ذهنیّت این نسل درهم شکسته است. این نسل مرز معنا ــ نامعنایی را پشت سرگذارده است و خود تبدیل به ساختارهایی زبانی و گسسته شده است. این نسل در واقع تبدیل به متنی پویا، دینامیک و خلّاق شده ست. تبدیل به ساختارهایی شاعرانه ــ تبدیل به شعر ــ فلسفه ــ ادبیّات. رویایی تهی ــ تخیّلی خلّاق که از نیرویی به نیرویی دیگر درمیغلطد و از دالی به دالی مستقل که دیگر صرفن تصاویر و معناها نیستند، بلکه معنا و نامعنایی را هم زمان در حال انتشارند و همین جاست که این نسل در نزد من شکل می گیرد و ژرفای تخیّل این نسل در محتمل ــ ترین شکل خودش بروز میکند و ما از نظم دنیای عینی به جهان احتمالات تخیّل و خلّاقیّت مغاک ــ ناکی پرتاب میشویم. نسل ما: آلیس در سرزمین عجایب همان ماییم و این دنیاهای فانتزی سیبرنتیک واقعیّتی ست که از خیال میگذرد و ژرف تر میشود. همین جاست که این نسل ، حتّی تخیّل نیست دیگر. واقعیّتی ست که ابعاد خودش را از دست داده است. سویه های خودش را گم کرده است. و همین ناتعریفی این نسل است. خود خود این نسل است. پس در واقع وقتی شما چشمان ــ تان را باز میکنید؛ چشمان ــ تان را میبندید. و وقتی چشمان ــ تان را میبندید؛ چشمان ــ تان را باز میکنید. پس هیچ معنایی دیگر در این نسل قطعی نیست. ما به دنبال معناهای این نسل نیستیم. ما این نسل را قبلن به خاک سپرده ایم. حالا در بین این نشانه های اروتیک بی پایان شعری خلّاق سرگردانیم. آدم خوارانی هستیم که در نهایت خودمان را هم میخوریم و در پس جزیرهای که جزیرهای هم نیست هم پنهان نشدهایم. اکنون این نسل و ادبیّات ــ اَش به شکل شیطانی درآمده است که سطر به سطر ــ کلمه به کلمه خودش را از ما پنهان میکند. اگر این شیطان، وحشت، سرگشتهگی و ترس را بر ما مستولی نکند؛ نسلی غریب خواهد بود. من شاعران خلّاق این نسل را سطرهایی تاریک ــ سیاه ــ دهشت ناک و شیاطینی میدانم که خواننده را جنزده کردهاند. وقتی در لایه های خودشان به حرکت درمیآیند، جنگلی از نمادها در برابرمان ظاهر میشود. تمام قصرهای بلورین ذهن ــ مان ویران میشوند. ما در میان ــ نشانه های ــ این نسل، با نشانه هایی اروتیک ــ زنانه ــ جسمانی در ژرف ترین قسمت ذهن ــ مان وحشت میکنیم، . به گریه میافتیم. ما کشته میشویم. ارّه می شویم و خودمان خودمان را لابه لای این چشمان زنانه قطعه قطعه میکنیم؛ با ساتوری که دالها هم نشانهای از آن هستند. افتادن به بیکران تخیّل، سقوط به اعماق تیره، سرنوشت این نسل است که با متنهایشان خلّاقانه برخورد میکنند. پس بگذارید این معناهای این نسل ویران شوند. بگذاریم این نسل ساحل دور از دسترس باشد و شاعران این نسل هم همان شاعران هر روزه نباشند. شعرهایی باشند شیطانی که در جنگلی از نمادها و نشانهها بر سر راه ــ مان قرار میگیرند و هر لحظه به شکل بت عیّاری درمیآیند و هر لحظه ما را مثله مثله میکنند و تکّههایمان را دوباره از نو کنار هم میچینند و باز از نو زنده مان میکنند و دوباره درد ــ ناک تر از قبل تکّه تکّه مان میکنند و در درون تاریکی ناپدید میشوند از نظرها و در دل نجواهای راز ــ آلودی، عطش شهوت و کشتن خودشان را شرورانه فرو مینشانند و این خاصیّت شاعران و متنهای این نسل است. آن گاه که طنّازانه و زنانه به حرکت درمیآیند و دست های شان ــ لب های شان را به لب ها و دست هایمان میسپارند.
آنها ــ دیگر: شش
حالا سعی میکنم به سطرهای ابتدایی برگردم و در خصوص چراهایی، ایدههایی را قطعه قطعه کنار هم بنشانم و بعد هم نابودشان کنم. وقتی حالا در ذهن بسیاری نیست شده است و هیاهو ــ غوغا، تبلیغات ــ ژورنالیستها همه چیز را بلعیده است و نهادهای اقتاپوسی حاکم ادبیّات کیچ، به تعبیر میلان کوندرا، ادبیّات و تاریخ آن را میراث مطلق اجدادی خود میدانند و مشغول حذف ــ قصّابی ــ تکّه تکّه کردن و کشتن هستند و فجیع ــ ترین جنایات تاریخ را مرتکب میشوند و خشونت را در مطلق ــ ترین شکل خودش به کار میگیرند و « آن ــ دیگرها» را یکی یکی از دم تیغ میگذرانند. یا محکوم و مقتول میکنند. یا به دار میزنند و آن ها را در لابه لای انبوهی از ابتذالات مزخرف دفن میکنند و چنین تبلیغ میکنند که « آن ها ــ آن دیگرهای مقتول مطرود» هرگز وجود نداشتهاند و توهّمی بیش نبوده و نیستند. به یاد شیپوری میافتم که شارل بودلر هم آن را به دست کسی دیده بود و روی آن شیپور هم با روزنامه پوشانده شده بود. این شیپورها به دست چه کسانی بوده و یا به دست چه کسانی هست؟
اگر نسل ما هم یکی از این شیپورها را میداشت. یا در حلقهای بود که چنین شیپورهایی را داشتند و مثلن این نسل « خیلی دور ــ خیلی نزدیک» را در شیپور میکردند. حالا شاعران اصلی این نسل هم خیلی مشهورتر شده بودند و از قبل شهرت خودشان هم کمی چربی به تنشان میماسید و میتوانستند نان خودشان را به نرخ روز بخورند و مثلن یا میلیونر میشدند و یا پناهندهگی میگرفتند و هزار و یک داستان دروغ را در بوق میکردند و با قلم مینوشتند. امّا نسل ما در اقلّیّت بود و هست در اقلّیّت همچنان. نسل ما در حاشیهها میزیست و زیستی حاشیهای دارد همچنان. هنوز هم. نسل ما یک « نسل ایگنور» بود. نسل ما حاشیهای در حاشیه بود و این متن هم به تعبیر پگاه احمدی شاید که تحشیهایست بر دیوار خانهگی. ادبیّات فرمایشی ــ رسمی زمانه، هرگز صدای نسل ما را نشنیدند. فی الواقع نخواستند که بشنوند و سیاست حذف و سانسور و سکوت را در پیش گرفتند. امّا این ادبیّات پوسیده ــ پوشالی می داند و می دانست که « نسلی ــ دیگر» هم هست ــ حضور دارد و خلّاقانه به راه ــ اش ادامه میداد و میدهد. امّا نادیدهاش می گرفت ــ می گیرد هم ــ چنان. هنوزا هنوز هم. امّا تناقض و طنز گزنده ــ تلخ و دهشت ناک و بلکه مزخرف این ادبیّات رسمی، و به قول مسعود حسن زاده، « ادبیّات محترم»، در این است که: خود هیچگونه پیشنهاد خلّاقانهای در حیطه ی ادبیات ندارد و هرگز قادر نیست از زندان ایدئولوژیک خویش آزاد شود ــ آزاد کند خودش را و حتّی یک قدم پای ــ اش را فراتر از عقاید جزمی خویش بگذارد. یا حتّی از پنجرهاش به بیرون نگاهی بیندازد. امّا در کمال وقاحت دست به سرقت ادبی میزند. دست به تقلید ادبی میزند. سرقت جهانهای این نسل. سرقت زبانهای این نسل. سرقت روانهای این نسل. سرقت تئوریهای این نسل. سرقت گپ ــ مانهای این نسل. سرقت گفت ــ مانهای این نسل. سرقت حتّی حاشیههای این نسل. سرقت جسارتهای این نسل. این نسل جسور که تمام قطعیّتهای زمان را به چالش کشیده است، به پرسش کشیده است. این نسل تنها دغدغهی ادبیّات ندارد. دغدغهی هستی شناسانه ی وجود خویش را هم دارد. دغدغهی هستی شناسی انسانی خویش را هم دارد. دغدغهی انسانی هستی شناسانهی هستی ــ هستی ادبی را هم دارد. دغدغهی هستی شناختی زبانی را هم دارد. دغدغهی هستی شناسانه ی اجتماعی را هم دارد. دغدغهی تفکّر هستی شناسانه ــ زبان شناسانه ــ بنیان براندازانه را هم دارد: تفکّری شرورانه ــ شریرانه. تفکّری شیطانانه ــ شیطان ــ گونه، شیطان ــ بوده. بنابراین شرارت گلی ست که بر قلب این « نسل شرور» به شکوفه نشسته است. گل کرده است. عصیان این نسل شرارت این نسل است. شرارت این نسل ساخت شکنی ساحت های ممنوعه است. دیگر حریم امنی نمانده است که به دست این نسل ویران نشود. بگذارید قطعیّت واقعی ویرانههای واقعی را این نسل شرور ویران کند. ویران کند قطعیّت های مقدّس را ــ قطعیّت های مقدّس نما را. اگر نیچه در اواخر قرن نوزده ــ اوایل قرن بیست مرگ خدا را اعلام کرد، نسل ویران گر ما هم مرگ خدایان زمانه ــ ادبیّات مقدّس زمانه را اعلام کرده است. مرگ رخوت ــ سستی انسانی ــ ادبی را. شرارت چونان اقیانوسی بیکران به حرکت درآمده است و شعر ــ شیطان و شاعر را به هم درآمیخته است. اگر ادبیّات رسمی دست به سرقت همه جانبه زده است، دست به تقلید گسترده هم زده است. دست به تکثیر گسترده این تقلید هم زده است. در عین حال امّا این سرقت ــ هم ــ ویران شده است. این تقلید هم ویران شده است. این تکثیر هم ویران شده است. در واقع هستی وجودی ادبیّات رسمی زمانه از پیش ویران شده است. نسل ما ویران اش کرده است. این ادبیّات رسمی در احتضار ــ اغمای وجودی خویش، دیگر جان سپرده است.
نسل ما باید حذف میشد. همچنان که ادبیّات نسل ما هم باید حذف میشد و حذف هم شده بود. نهادهای ایدئولوژیک ــ رسمی ادبیّات که با رژیم توتالیتر اسلامی دست شان در یک کاسه بود؛ قطعن لیست سیاهی داشت که در آن نام هایی به چشم میخورد. ما هم امروزه میدانیم که چه کس یا کسانی، این نام ها را به آن لیست سیاه وارد کرده بودند. مثل دوران سیاه مک کارتیسم میبایست سانسور، حذف و تصفیهای گسترده صورت میگرفت و آن ــ ها را که به کیش و آیین زمانه نبودند، از میان بر میداشتند و هم از میان برداشتند. هر چند در این بین قطعن منافع شخصی بر هر چیز دیگری ارجحیّت داشت و باند و باندبازی ها حرف اوّل و آخر را می زد. به این ترتیب « آن دیگرها» که نه من خوانم و نه من دانم و نه غیر من، حذف شدند و مجال و فرصت مطرح شدن را پیدا نکردند و بازار مکاره ادبیّات، جولان گاه شبه ادبیّاتی کاذب و ایدئولوژیک شد و اسامی به شدّت طرح ریزی شده ای مطرح گشته و تبلیغ شد و به طور گسترده ای امکانات را به تنهایی بلعیدند و آب هم از آب تکان نخورد … امّا در این میان آن چه که فراموش شد و هیچ کس از آن آگاه نشد، فاجعهای بود که اتّفاق افتاده بود. خشونتی که در شدیدترین شکل خودش بروز کرده بود و با طرح و توطئه ای آگاهانه از سوی محافل خاصّی طرّاحی و اجرا شده بود. « آن دیگرها» حذف شده بود و ادبیّات، تک صدایی بود. یا سطحی بودن و ابتذال به این ترتیب ترویج و تکثیر میشد و به خورد مخاطبان داده میشد. « آن دیگرها» حذف شده بود. نسل ما یکی از « آن دیگرها» بود. نسل ما حذف شده بود. سانسور شده بود. مطرود شده بود. مرتد شده بود. کفر شده بود و کافر شده بود و تکفیر شده بود. به زنجیر شده بود و یا چون قرون وسطی در انبوهی آتش سوزانده می شدند کتاب ها ــ شعرها و شاعران اَش. یا به تبر و دار و گیوتین سپرده می شدند سرها و گردن های شان. نسل ما حذف شده بود. ما حذف شده بودیم. شاید نسل ما به نسل گالیله هم نمی مانست. چرا که حتّی به مصلحت نیز سر در پیش گاه ارباب ادبیّات خم نکرد و هرگز عذری نخواست. نسل ما شاید مثل نسل حلّاج بود. یا نسل عین القضات، یا نسل شیخ شهاب الدّین سهروردی، شیخ اشراق.
نسل ما نسل اعتراض هم هست. نسل ما نسل عصیان هم هست.نسل ما نسل اعتراف هم هست. امّا اعتراف به چه؟! نسل ما نسلی ست به تعبیر حافظ که:
من اَم که شهرهی شهرم به عشق ورزیدن
من اَم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری ست رنجیدن.
نسل ما نسل « دیگری» ست خواهران و برادرانم.
آنها ــ دیگر: هفت
گزین گویه های یک نهنگ قاتل ــ دوزخ.
یا: واگویی خون آشامی مغموم: تقدیم به دوزخیان و مردگان زمین.
یا: شمس در نشانهای تن ــ نانه، زن ــ نانه، طن ــ نازانه در خیش ــ گاه خیش.
یا: آخ ــ اَش ش ش ش ــ شـش.
نام میآید. امّا نام نه، نشانهها میآیند. نشانهها هستی مییابند. انفجار مییابند. این نورها مثل معناها تکثیر میشوند. لایه ها به هم برخورد میکنند. نوشتار شکل میگیرد. بینامتنیّت ظاهر میشود: فرا درد ــ پسا درد. امّا هنوز دیگر نویسش میشود. بگذار رگهایت را بشکافم و خونات را بنوشم. بگذار تکّههای بریدهی بدنت را بر کلمه ها بیاویزم و لبانت را بر سطر سطر بودن ــ نوشتار و عاشقانه به بند بکشم و چشمانت را با انگشتانم از حدقه در آورم و میل شدید جنایت را از گور خویش برآورم و با این ویرانهها، این اجساد بی خون، این ارواح خبیثه تقسیم کنم. امّا مومیاییاَت نخواهم کرد. مثل لبخند خوف ناک دختر باکرهای که قربانی میشود در قربان ــ گاه، تا عطش جنایت خدایان فرو بنشیند. مثل لبخند تلخ هیولایی مغموم که از کنار دست ــ ها و بدن ــ های بریده شده عبور میکند و دوزخی از رنج و درد را با خویش به آینده ای مکرّر ــ مبهم می کشد. مثل سورتمه ای که زخمی خون ــ آلود از آن فرو افتاده است در این شب های تاریک و ناسرنوشت ــ نامتن ــ ناتن نوشت. بـ …گذار تکّه هایت را در این صندوق بکذارم و این خون ــ ها را از این صفحه پاک کنم و کنار پنجره نامات را به خاطر آورم و چشمهایت را که از صندوق کهنه ــ ای بیرون زده است و خیره مانده است به این تبری که یخ بسته است در دست ــ هایم و خونی که هنوز هم … سرخی تیره ــ گون ــ اَش مرا به یادم می اندازد، که پایانِ پایان تن ــ هایت به پایان رسیده است هم و این تن ــ هایی محتوم ابدی در پایان ابدیّت خویش مکرّر خواهد بود. اَست. شاید این گورهای بی ــ نام و بی نشان در خوابهای تو آرام بگیرند و مردگان بی سر و دست و دماغ و چشم، این ــ قدر زن ــ جیرها ــ هایشان را نخایند و در این شب تاریک عذاب را در دوزخ از یاد ببرند و این فرشتهگان معصوم لحظهای بیاسایند و به شهوت نشانههای چشمان تو فکر نکنند. سال ــ هاست که این مرده ــ گان پست مدرن لجن نمیپوشند و در کوره ها نمیسوزند به رسم قدیم دیگر. آن ــ ها پنج دقیقه پیش سرت را از بدن جدا کرده ند. دیگر هر شب مجبور نیستی نوشت ــ تار شوی، خیالت راحت است و میتوانی به خانه برگردی. یا حتّی با ملّا عمر سیگاری بگیرانی و فلسفه ی سکسولوژی رابه بن ــ لادن توضیح بدهی و به حافظ موسوی هم فرصتی بدهی در شاعر و لاله و لادن را، چشم ها و سر ــ ها و دست ــ های شان را از سطرهایش بیرون بکشی و به یاد قیمتهای گزافی بیفتی که در فیلم های مخملباف و سپیدهای سیّد علی صالحی ارزش اقتصادی کالایی بودنمان را از دست های پنهان آدام اسمیت هم به یغما بردهاند. به کرزای، که هنوز نمی دانی نام نیچه را شنیده است یا نه ــ اگر که اهل قندهار باشد که نیست هم، بگویی که نیچه در انتظار یک انسان ــ ابر انسان است و ماهیان پکتیا جنون گرفته اند و مرده ها و مرغ ها دیگر اصلن پا ندارند و افلاطون دیری ست که در قندهار جلیقه ی انتحاری می فروشد و سقراط در قاری به قامت قندوز قدقامت الـ …صّلاتی شده است دیگرو … یخ های قطب شمال تا هنوز هم فرصتی دارند برای پناه بردن به سرمایی که به زودی یا دیری به مرگی خواهد نشستی کرد و خرس های آواره در معرض نابودی نسلی یک ــ نسل قرار خواهند گرفت.
وقتی فعل جنسی تو حذف میشود، بازی زبانی بدنت آغاز میشود آرام آرام و نوشتار به مکانیّت خویش می رسد و تاریخیّت خویش ــ اَش را پشت سر میگذارد و زبان زنده میشود. معنا نشانه می شود. نشانه جان می گیرد و زنده میشود. نشانه بر نشانه سوار میشود. معاشقهای بینهایت شکل میگیرد و جهان میمیرد و زنده میشود. ابهام مییابد. شعر میشود. وقتی ما شور میشویم. شورش میشویم و در آینه تکثیر میشویم. کثیر میشویم. کسر میشویم از قطعیّتها در کسوت بودن ــ ها و نبودن ــ ها.
مارکس هم نمیبود اگر، این مانیفست باز هم نوشته می شد. نوشتار می شد. کاغذها و دست ها جانی میشدند و آن ــ چه شکل میگرفت جنایت بود و شیطان آخ ــ اَش درد نمیبست و ما بی زبان میشدیم. زیان می شدیم و به زمان نمیشدیم و شاید شمشیر به دست نمیگرفتیم و دراکولا و فوردکاپولا را نمیشدیم. تنها همین که خائنانه بودیم کافی بود. به زبان شهوت اضافه میکردیم و به تلخی خرناسی و …
در کنارههای تاریک زبان گم میشوم. مُم میشوم. شبه شدهام. شبیه اشباح باهم شدهام. شال ــ اَم به عمرم قد نمیدهد و کلاهی از چرکابه و خون به سر دارم و پالتویی از دوزخ به تن کردهام و به تنهایی تن ــ هایم را تن ــ خاک کرده ام و خاکی بر سر تلّی ــ خرابهای شدهام. این دستها آتشاند و و جلدم حسّی ست شبیه لامسه. اگر تو خط خط اَت هستم، زبانم میشوی. زن ــ اَم میشوی. زندان ــ اَم میشوی و زنانه زنا میکنی با من. اگر تن ــ اَت را قطعه قطعه کردهام. و استخانهایت را مصادره میکنم. باکی از آن من نیست. شاعرش مقصّر نیست. زبان تقصیری ندارد. قاصر این زبان شناس است که سمت ذهن ما کورسو میشود. سوسو میزند و سوسور میشود. فردی ــ نان می شود. در پیکرم ــ رخت ــ خابم نان میشود. «آن» می شود. ۱۵ سان ــ تـ میشود. تا تو ساناَش ببینی و در دهان ناناَش ببینی و در تناَت آن را به خانش بگیری و حتّی از ران اَش بگیری. خان و ماناَش را به باد بدهی و ناماَش را به یاد بس ــ پاری و خاک ــ کسترش را … خاک اَش را …
….
لامی بر ملامت،
گو ملامت بار.
و لامی ضرب لامی،
بارشی رگبار.
و هایی در هلاکم،
آه!
دانستی؟
«منصور حلّاج»
آنها ــ دیگر: هشت
نسلی گم شده در ماورایِ ــ میانِ خشونت و جنگ:مرثیه ای برای النا ــ ویرانی انسان.
درست است که شعر جوان در مهاجرت، مخصوصن ایران، تحوّلات زیادی را شاهد است. که این تأثیرات خود برگرفته از محیط زنده گی شاعران جوان است. امّا در خود افغانستان هم ما شاهد حرکت های جدید و جدّییی در شعر هستیم که از سوی برخی از جوانان صورت میگیرد. گرفته است. این حرکت ها گسترده و همه گیر نیست و تنها تنی چند از جوانان هوادار آن هستند. با دقیق شدن به جریان جدید شعری در داخل افغانستان، میتوانیم بگوییم که این جریان متفاوت ادبی، از هرات آغاز شده است. این جوانان ــ این نام ها چه کسانی هستند؟ مسعود حسنزاده و خالد خسرو اوّلین کسانی هستند که در داخل افغانستان از گونه ای دیگر شعر مینویسند. در گونه ای دیگر. بعدها احمد موسوی، سمیّه رامش و دیگرانی هم به این جریان میپیوندند. این جوانان و یا به عبارت دقیقتر، این نوجوانان که اشتیاق تحوّل و دگرگونی ادبی را در سر دارند و قدم در راه نوآوری در ادبیّات و شعر گذاشته اند، با جریانات شعری امروز فارسی در ایران و تحوّلات ادبی جهان به خوبی آشنا هستند و در صدد واژگونی و ویرانی ادبیّات کلیشه و مبتذل زمانهی خویش برآمده اند. این نسل شکل گرفته در داخل مرزهای جغرافیای افغانستان، نسلی که در خشونت، کشتار و جنگ زیسته و رشد کرده است، اینک دیگرگونه ادبیّاتی میخواهند. نسلی که خاهان تحوّلات عمیق و جدّی در شعر افغانستان هستند. این جوانان دیگر به معیارهای ادبی واصف باختری، سمیع حامد و دیگر پیش کسوتان شعر افغانستان پای بند نیستند و هیچ گونه اعتقادی ندارند.چرا که معتقدند این خانه از پای بست ویران است. «آن ــ ها» شعر را به گونه ای دیگر می نویسند و به جهان و هستی و انسان و اشیاء نگاهی دیگر دارند. مسلّمن این نسل هم با مایاکوفسکی و ابر شلوارپوش آشناست. هم براهنی، رویایی و نیما را میشناسد و هم با شعر دههی هفتاد ایران آشنایی دارد. این جوانان مدرنیته را میشناسند و با سیر حکمت در اروپا و جهان هم بیگانه نیستند. از طرفی « آن ــ ها» با وضعیّت متناقض پسامدرنیسم هم در ارتباط هستند و هستی متناقض خویش را به خوبی درک می کنند. زیرا که آنان خود در سرزمینی زیسته و بزرگ شده اند که تناقض در تک تک سلّول های ان ریشه دارد. این وضعیّت متناقض و پیچیده، این جوانان را به عصیان و پرسش کشانده است. عصیان در برابر تمام این وضعیّت و پرسش از تمام این وضعیّت. همان ــ گونه که در ایران از دوران مشروطیّت به بعد ادبیّات فارسی عمیقن دگرگون میشود و این سیر را تا به دوران معاصر دنبال میکند و این تحوّلات به گمانم بعد از آشنایی با جهان غرب، سریع تر و جدّی تر میشود و با نیما به نقطه ی عطف خود میرسد، این جوانان هم با ادبیّات غرب، روسیه و ادبیّات معاصر فارسی ارتباط دارند و بنابراین زمزمه های تحوّل و دگرگونی رفته رفته جدّی تر و جدّی تر می شود. با مطالعه ی اشعار و نوشتارهای این جریان می توان دریافت که این جوانان هر کدام ویژه گی های خاصّ خود را دارند و هر یک به راه خود می روند. امّا نقاط مشترک بسیاری نیز در آثار آنان یافت می شود. مسعود حسنزاده با کتاب « امضاء محفوظ» و انتشار مقالاتش در نشریات و فضای مجازی سایبر اصلی ترین هوادار جریان شعری جدید در داخل مرزهای افغانستان است. با خانش اشعار این جریان داخل مرز ــ ها، شاخصه ها و مولّفه های جدیدی وارد شعر جوان افغانستان می شود.نگاه متفاوت به شعر ــ به زبان ــ واژه گان و روابط بین آن ها. هرچند این جریان تازه، نوسانات زیادی دارد و می توان به نقد جدّی آن نشست، امّا با دقیق تر شدن به این نتیجه خاهیم رسید، که ادبیّات این جوانان به طور کلّی با ادبیّات گذشته و حال افغانستان تفاوت دارد. این تفاوت را می توان دقیق تر در این آثار ــ آثار آنان بررسی کرد. در ادامه ی این مسیر، احمد موسوی هم با کتاب هنجارشکن «خواهش میکنم کسی به من قلّاده ببندد» که توسط نشر پاریس منتشر شد، این جریان شعری را وارد مراحل جدیدتری میکند. به این ترتیب این جریان هر روز ابعاد بیشتری به خویش میگیرد و وارد حوزه های جدیدتر و جدّیتری میشود. که در مقالاتی دیگر از آن ها سخن خواهیم گفت. بعدها سمیّه رامش هم کتابش را در هرات منتشر می کند.
آنها ــ دیگر: نه
یک مانیفست پسا ــ آوان ــ گاردیستی در چند جمله.
قطعن برای آرمیتا آیتیزاده.
نسل ادبیّات دیگر. ادبیّاتی که در قالب زبان تفکّر میکند. تفکّر میشود. جهان را پرسش میکند. زبان را به پرسش میکشاند. ادبیّاتی که خواهان پوست انداختن است و خواهان ویرانی ویرانههاست و ساختن ویرانهاست و ویرانی ویرانیهاست و دیگر حتّی فکر رنسانس ادبی را هم در سر نمیپروراند. از خویش می پرسد. قطعی ها را قبول نمیکند و تعریف های بسته بندی شده ــ از پیش آماده از همه چیز را نمی پذیرد. تسلیم جهالت، نادانی و حماقت نمیشود و با جهان امروز، سعی دارد ارتباط برقرار کند و دغدغه های زبان و انسان امروز را به نوشتار درآورد و ذهنیّتی دیگر ارائه بدهد از هستی، انسان، جهان و شعر.
نسل ما در واقع به مانند شارل بودلر بود. اَست. و به مانند گلهای بدی. گلهای شرّ. نسل ما گلهای شرّی بود بر شرّ زمانه. امّا ما بیش از آن که خود بدانیم در «ملال» زنده گی میکنیم. ملالی که در اطراف مان است و در زنده گی مان اَست و جریان دارد و در روزها و شبهای مان انتشار دارد. نسل ما ارادهی از نو ساختن که به نظر ناکامل میآید را در سر میپروراند شاید. به تعبیر بودلر:
«بگویید، از کجا به سراغ تان میآید این غم غریب
بالارونده، هم چون دریا از صخرهی تیره و برهنه؟»
ـــ آن هنگام که قلبمان هم چون خوشهی انگور فشرده شد
دریافت که زیستن درد اَست. رازی آشکار بر همه کس.
رنجی بس ساده و نه اسرارآمیز
و هم چون شادی تان آشکار بر همه کس.
و ساکت شوید! هر چه قدر صدای تان دلنشین باشد.
ساکت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!
ای دهان گشوده به خندهی کودکانه! که بسی بیش از زندهگی،
مرگ است که ما را همواره با رشتههایی لطیف در چنگ میگیرد.
پس رها کنید، رها کنید قلباَم را تا با فریبی سرمست شود
غوطهور شود در چشمان زیبایتان هم چون در رویایی شیرین
و زمانی طولانی زیر سایه مژگان تان بیارامد!