Google+
ناممکن

تصور کن گیجیِ‌ ناهنگام با چشم‌ِ هیولا چه می‌کند! چشم‌هایی که به تاریکی آویخته‌اند، چشم‌هایی که دوست دارند هی دربیایند و مکیده شوند و بر سرِ جای‌شان قرار گیرند. چشمِ هیولا مرگ را هم‌حال می‌بلعد و قی می‌کند. روی صفحه‌ی ناهنگامی‌های درهم‌فشرده‌ی تنِ مشترکِ خود و دیگری، هیولا می‌نویسد. قطعه-قطعه‌های تن‌ِ مشترکِ سرهم‌بندی‌شده‌ی تو و هیولا و من. هیولای بیرون از تن، بیرون از نظامتِ حواس، بدنِ‌ متوقف، قلمروازکف‌داده، شدیدشده، حقیقتِ هیولا: فر-سو-ده-گی: تاریکی: شکل‌عوض‌کردنِ تاریکی، درونِ تاریکی.

«اگرچه از نور ام اما تاریکی می‌آفرینم، صلح پدید می‌آورم و شر می‌آفرینم و این همه از من است و من پروردگار ام.»
ده ترو دیسا (از قولِ یهوه)، قرنِ دهمِ پیش از میلاد

آیا ممکن است در شهری بدی باشد و دستِ خدا در کار نباشد؟
آموس، قرنِ هشتمِ پیش از میلاد.

 

در آغاز «نا-بیان» بود و «نا-بیان» هیولا بود. تفکیکِ «بیان» از «نا-بیان»، همان تفکیکِ «معنا» از هیولا، تفکیکِ خدا از شیطان بود: انحرافِ بیان. پس زرتشت نامِ دیگرِ انحرافِ بیان بود: تفکیکِ بیان از نا-بیان، تبدیلِ نا-بیان به بیان.
لکه‌های هیولای پخش‌شده در همه جای شهرها، بناهای عمومی، میدان‌ها، نشانه‌های غیرِقابلِ‌شناسایی، در میانِ بافت‌های فلجِ تک‌کارکردی و چندکارکردی‌، در میانِ آدم‌ها، اشکالِ مخالفِ آدم‌ها، در عبوری شگفت، فرسوده و ناموزون، از مرگی به سطح آمده در تن، از خود به دیگری‌ِ خود، فراسوی آینه‌ی بی‌رمق، عبوری لغزان، محو، شدید، در صدای خودانگیخته‌ی مرده‌ها، در کلیشه‌های از مد افتاده و درهم-برهمِ تاریخ، در میانه‌ی برش‌ها نه در خودِ برش‌ها، و بر لبه‌ی برش‌ها.

قلمروی لذت، شانه‌های رنج است
ازهم‌گسیخته‌گی‌ِ هیولا منطقِ تاریخ است.

تصویر:
L’enfer des Joueurs, Charles-Frédéric Soehnée