Google+
ناممکن

روزگاری که قرن نوزدهم جهت راهنماهای بادکِر(Baedeker) آماده و ویرانههای آن برای مهتاب رسیده باشد، موزهی آنتوان ویرتز در بروکسل یکی از مقاصدِ حتمی ماهعسلیها خواهد بود. (۱) ویرتز از ۱۸۰۶ تا ۱۸۶۵ زیست. کار او ربطی به نقاشیِ فاخر ندارد – اما برای خبرههای جاذبههای فرهنگی و چهرهشناسانِ قرن نوزدهم بسیار جالب توجه است. برخی از عناوینِ کاتالوگِ کارهای ویرتز ایدهای از ویژهبودگی او به دست میدهند: خودکشی؛ خاکسپاریِ فوقِ عجولانه؛ گرسنگی، جنون، و جُرم؛ کودک سوخته. ویرتز، خود کاتالوگ موزه را نوشت، گرچه بیتردید آن را امضا نکرد. از این کاتالوگ – که در ۱۸۷۰ و پس از مرگ او منتشر شد- ما متن زیر را برمیگزینیم. این متن، اگر بتوان چنین نامی بر آن نهاد، زیرنویسِ اثر سه لتهی اوست، افکار و تصوراتِ رویاگون یک سرِ قطع شده. (۲) این گزارش شایستهی نجات یافتن از ابهام است، نه تنها به سبب جانبداری و غرضورزیاش بلکه همچنین به سبب آرایشِ مجلل و قدرتِ ساختاریاش.
-والتر بنیامین

The_visions_of_a_guillotined_head_naamomken

سه لته: دقیقه اول، دقیقه دوم، دقیقه سوم

تنها چند لحظهی پیش، چندین سر به زیر چوبهی دار فرو افتادند. در این زمان، بر هنرمند گذشت که تحقیقاتی در مورد پرسش زیر انجام دهد:
آیا سر، پس از جداییاش از بدن، به مدت چند ثانیه قادر است حائز تفکر باشد؟
این گزارش ِ آن بررسی است. به همراهی آقای … و آقای د، یک متخصص زبدهی هیپنوتیزم، مرا به سکوی اعدام راه دادند. در آنجا من از آقای د خواستم تا با استفاده از هر نوع فرایند جدیدی که به نظرش مناسب میآید، با سرِ جدا شده در تماس قرارم دهد. (۳) آقای د به هر حال پذیرفت. او مقدماتی فراهم کرد و سپس ما، نه بیهیجان، برای افتادن سر یک انسان، انتظار کشیدیم.
به سختی هنوز لحظهی گریزناپذیر فرا رسیده بود، آنگاه که تیغ هولناک فرود آمد، تمامِ چوبهی دار را لرزاند، و سرِ مردِ محکوم به درونِ کیسهی قرمزِ وحشتناک غلتید.
در آن لحظه مو بر بدنمان سیخ شد، اما دیگر مهلتی نداشتیم که خود را دور کنیم. آقای د دستم را گرفت (من زیر نفوذ مغناطیسیِ او بودم)، مرا به سوی سرِ در حال پرش و لرزش برد، و پرسید، ”چه احساسی داری؟ چه چیز میبینی؟“ آشفتگی و بیقراری مانع از آن شد که در همان لحظه پاسخش بدهم. اما درست پس از آن در نهایت وحشت فریاد زدم، ”وحشتناک است! سر، فکر میکند!“ حالا میخواستم از آنچه باید تحمل میکردم، فرار کنم، اما تو گویی کابوسی ویرانگر مرا در طلسم خود به چنگ گرفته بود. سرِ مردِ اعدامی میدید، میاندیشید، و رنج میبرد. چقدر ادامه یافت؟ سه دقیقه، آنها اینطور گفتند. مردِ اعدام شده باید اندیشیده باشد: سیصد سال.
رنجی که مردی اینچنین کشته شده میبرد، هیچ زبان انسانیای بیان آن را قادر نیست. من سعی میکنم در اینجا پاسخهایی را تکرار کنم که در طول زمانی که خود را از جهاتی شبیه به سرِ قطع شده حس میکردم، به تمام سوالات دادم.

دقیقه اول: بر چوبهی دار

پاسخها به این شرحاند: همهمهای نامفهوم در سر او میغرد- صدایِ تیغ گیوتین که فرود میآید.- مجرم فکر میکند، نه تیغ، بلکه رعد او را زده است. – به شکلی شگفتآور، سر، اینجا زیر چوبهی دار افتاده است و با این حال هنوز فکر میکند آن بالاست، هنوز خود را بخشی از بدن میداند، و همچنان در انتظارِ ضربهایست که او را جدا خواهد کرد.
خفگیِ هولناک.- نفس کشیدن غیرممکن است.- این از دستی فوقِ طبیعی و غیرانسانی میآید که چون کوهی به سوی سر و گردن خیز برمیدارد.- این دستِ غیرانسانیِ هراسناک از کجا میآید؟ مردِ رنج کِشنده میفهمد که: انگشتانش بنفش و چون خز هستند.
آه، عذابِ هولناکتری در انتظار اوست.

دقیقه دوم: زیرِ چوبهی دار

فشار، تبدیل به قاچ خردن و تکه تکه کردن شده است. حالا برای نخستین بار، مردِ اعدام شده از موقعیت خود آگاه میشود.- او با چشمانش فاصلهای را که سر را از بدن جدا میکند اندازه میگیرد و با خود میگوید: پس، در واقع سرِ من قطع شده.
هزیانِ توفنده بیشتر و بیشتر میشود. مردِ اعدام شده حس میکند سرش در حال آتش گرفتن و سوختن است و دارد دور خود میچرخد…و در میانهی این تبِ توفنده و هولناک، فکری دستنایافتنی، نامنانهادنی، دیوانهوار مغز و ذهنِ میرنده را احاطه میکند. میتوان باورش کرد؟ مردی که سرش جدا شده است، امیدش را از دست نمیدهد. هرچه از خونش باقیست با سرعتِ هرچه بیشتر از رگهای زندهاش بیرون میجهد و او بر این امید چنگ میزند.
حالا لحظهای فرا میرسد که مردِ اعدام شده فکر میکند دارد دستهای لرزان و گرفته و منقبضاش را به سویِ سرِ میرنده دراز میکند. این همان غریزهایست که ما را وامیدارد دست را بر زخمی که دهان میگشاید بفشاریم. و اینها با قصد رخ میدهد، با قصدِ هراسناکِ بازقرار دادنِ سر بر بدن، نگه داشتنِ اندک خونی، اندک حیاتی… چشمانِ مرد به شهادت رسیده در چشمخانههای خونینش میچرخند…بدن چون سنگ گرانیت سخت میشود.
این مرگ است…
نه، هنوز نه.

دقیقه سوم: در ابدیت

این هنوز مرگ نیست. سر هنوز میاندیشد و عذاب میبرد.
عذاب آتشی را میکشد که میسوزد، عذاب خنجری را میبرد که میدرد، سمّی را که خشک میکند، در اندامها عذاب میبرد همچنان که از دور دیده میشوند، در امعاء و احشائش رنج میکشد همچنان که از هم جدا و دریده میشوند، در گوشت خود عذاب میبرد همچنان که بریده و له میشود و فرو میریزد، در استخوانهایش که در روغن داغ میجوشند عذاب میکشد. همهی این رنجها و عذابها بر روی هم، باز هم هیچ ایدهای از آنچه بر مردِ اعدام شده میرود، به دست نمیدهد.
و در اینجا اندیشهای او را با وحشت در جا میخکوب میکند:
آیا او حالا مرده است و باید از این پس این چنین عذاب بکشد؟ شاید تا ابد؟…
حال، اما، هستیِ انسانی از او پَر میکشد. او حس میکند به آرامی با شب یکی میشود. حال تنها غباری ضعیف و نامحسوس-اما همین هم پس مینشیند، از هم میپاشد و ناپدید میشود. همه چیز سیاه میشود…مردِ سر بریده، مرده است.

چاپ شده در: یادداشتها، ۱۹۲۹، مجموعه نوشتهها، جلد ۴، صفحه ۸۰۵-۸۰۸٫ ترجمه به انگلیسی: آنی بورنف.

یادداشتها:

متنی که بنیامین در این‌جا ارائه میدهد، ترجمهی بخشی از نوشته‌ایست که نقاش بلژیکی اواخر دوره رمانتیک، آنتوان جوزف ویرتز (۱۸۶۵-۱۸۰۶) برای اثر سه لتهای ۱۸۵۳ خود، افکار و تصوراتِ رویاگون یک سرِ بریده، نوشت که پس از مرگ او در مجموعه آثار ادبی ویرتز (بروکسل: پرنت و پسران، ۱۸۶۹) به چاپ رسید. بنیامین بر روی نسخهی چاپ پاریس (کتابخانه ملی، ۱۸۷۰) کار میکرد. شرحِ ویرتز همچنین در خودِ اثر سه لتهای به شکل کتیبهای نقاشی شده بر یک چارچوبِ دیدفریب (Trompe-l’oeil) ظاهر میشود، موضوع اخیر، وسیلهایست که ویرتز اغلب در کارهایش استفاده میکرد.
بنیامین در ترجمهاش بخشهایی از متن ویرتز را خلاصه میکند و ملاحظات مقدماتی هنرمند دربارهی نقاشی را به همراه توصیفاتِ درازدامنهی او از تصورات و بصیرتهای سوژه (مردِ اعدامی) در دو بخش نهایی حذف مینماید. با اینکه ترجمهی بنیامین، عنوان متن ویرتز را به شکل ”افکار و تصورات یک مردِ گردن زده شده“ (Thoughts and Visions of a Beheaded Man) منتقل میکند، ترجمهی انگلیسیِ متن حاضر به متن اصلیِ فرانسهی ویرتز بازمیگردد و آن را ”سرِ بریده شده یا قطع شده“ (A Severed Head/ Une tête coupée: بریده شده، قطع شده، دریده و پاره شده (فرهنگ فارسی هزاره، انتشارات فرهنگ معاصر)) ترجمه میکند. این انتخاب به دلیل صورت گرفته است: یک اینکه، ترجمهی بنیامین از عنوان فرانسوی به آلمانی به شکل ”eines Geköpften“ در مقایسه با باقیِ متن نادقیق و نارسا به نظر آمده است؛ و دو اینکه، ترجمهی دقیق اصطلاح آلمانیِ مورد استفاده بنیامین که به فرد (و بدنِ) مردِ اعدامی (”مردی گردن زده شده“) ارجاع میدهد و نه به سری بریده شده (مثل عنوان فرانسه)، نوعی ناشیگری و دشواری واردِ عنوان انگلیسی میکند که نه در اصلِ فرانسه وجود دارد و نه در عنوان آلمانیِ نادقیق ولی مناسب.

۱. موزهی ویرتز که شعبهای از موزهی موزهی سلطنتی هنرهای زیبای بلژیک از سال ۱۸۶۸ است در بروکسل، شمارهی ۶۲ خیابان ِ وُتیه واقع شده است- ساختمانی نئوکلاسیک که دولت بلژیک به سال ۱۸۵۰ آن را به عنوان استودیو-موزه برای ویرتز بنا کرد و در ازای آن تعدادی از نقاشیهای عظیم تاریخی او و ارثیهی موعودِ تمامِ کارهای تحت مالکیت او را دریافت کرد. ویرتز تا زمان مرگ، استودیواش را در همین ساختمان نگه داشت و پس از آن ملک او تبدیل به داراییِ ملی شد.
بنیامین در پاساژها به مقالهی ۱۸۵۵ ویرتز درباره عکاسی اشاره میکند، جایی که این هنرمند را به عنوان ”نقاش پاساژها یا گذرگاهها“ توصیف میکند و ”اولین کسی که، اگر پیشبینی نکرده باشد، حداقل طلبیده است استفاده از مونتاژِ عکاسانه را برای آشوب و هیجان سیاسی.“ بنیامین، پروژهی پاساژها (کمبریج، انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۹۹)، صفحات ۸۴۵، ۶۷۱ و ۶٫ همچنین در همین کتاب به اشارات بنیامین به ویرتز در مقالهی ”نامه از پاریس (۲)“ میتوانید مراجعه کنید.

۲. اثر سه لتهای ویرتز که امروزه پشت یک پیشخوان در گالریِ اصلی موزهی ویرتز آویخته است، جایی که کارتپستالهایی به همراه کپیهای همین نوشتار ویرتز برای فروش گذاشته شدهاند، از سه پانل تشکیل شده تقریباً هماندازهاند. لتهی اول تماشاچیان را نشان میدهد که به بدنِ بی سر بر چوبهی اعدام اشاره میکنند. قسمت دوم، از منظری دیگر، جلاد را نشان میدهد که بدن را از چوبهی اعدام بالا میکشد در حالیکه سر، که اشعههایی از آن متصاعد میشود شاید نشانگر ارتباطی میان سر و متنِ نویسنده، بر زمین میغلتد. در لتهی سوم، شعلهها و دود در مکانی که دیگر قابل شناسایی نیست زبانه میکشند.
ویرتز با استفاده از فرآیندی که خود ابداع کرده بود، رنگدانههایش را به جای روغن با تربانتین مخلوط میکرد تا سطحی مات به دست بیاورد. در حال حاضر به سبب مقاومت و ماندگاری پایینِ مواد، تابلوی سه لته در وضعیت بدی قرار دارد.

۳. در قرن نوزدهم شبهاتِ زیادی وجود داشت در این باره که آیا مرگ با گیوتین – روشی که ژاکوبینها در طی انقلاب فرانسه به عنوان روشی سریع، عادلانه و بدین ترتیب ”انسانی“ برای اعدام، طرفدار آن بودند- حقیقتاً آنی باشد، و همچنین اینکه آیا آگاهی و هوشیاری میتواند در سرِ جدا شده ادامه پیدا کند یا نه.
در قرن نوزدهم، در پی نظریات ”جذبهی حیوانی“ (Animal Magnetism) مطرح شده توسط فرانتس آنتون مِسمر (۱۸۱۵-۱۷۳۴) و دیگران، پدیدهی هیپنوتیزم و جذبه بسیار مرتبط با یکدیگر فهم میشدند و زبان جذبه معمولاً برای توصیفِ ارتباط هیپنوتیک و تأثیر استفاده میشد.