و فقط اینها نیست
میشود پیراهنم را درید و تنی را دید
که در خراشهایش
آب،
از ذوب شدن برفها جاریست
و آب که دیدهای؟
خون را خواهد شُست
ماهیها
میجهند گهگاه و میدرخشند بر پوست
و البته همینها نیست
یک غار هم هست میان دندهها،
که در انتهایش هنوز چیزی دارد میچرخد که از آنسو بزند بیرون
تا خود روزنهای به نور بیابی در خود:
خم شوی جایی بر سینه و ما از این سو،
چشم آشنایت را در اعماق حفرهای بر کمرت نظاره کنیم
وقتی که بر دندان، رنگِ آجر پیداست
و تنت تیر میکشد هر بار
از فرودِ چوب بر پهلوهای فرشی که بیرون کشیدهاند از آوار…
زنی چند کیلوگرم از خود را در قنداق،
در هیئتِ برندگان
بر سر گرفته و از جام
خاک
سر میرود بر خاک
که این سرگذشت فشردهی ما بود
هر که خواست برخیزد
هر که، هر که را در آغوش کشید و بر پشتش زد:
خاک!
بوی باران نیز در آن هنگامه،
چون طعمِ پوستِ ناشستهی سیبِ زمینی در دهان هیچ شاعرانه نبود.
خاک به رنگ سگی بالا میرود از تپّهی مُردگان
(تا به طلوع آفتاب بنگرد)
او زبانِ مرا خواهد لیسید
او را ببوس و پوزهاش را در شیارها داخل کن
تا تو را به بویی دیگر به خاطر بیاورد
با سُرب
که میچرخد در قلب وُ
آنان را که از سالها عشق در پستوی دهلیز داری، به هم میریزد
و قلب این است:
کودکی که رنگها را یک به یک اضافه میکند به هم
رنگها تیره میشود
صورتها و صداها فرو میروند در یکدیگر
آنگاه که ماهیچهای در سینه، به گردش گرداب میافتد
تاریخ را میمکد از یک سمت وُ از دیگر سو،
به الفبایی غریب مینویسد بر دیوار
و خون این است
اگر خواندن بلد باشی…
بر میخیزی و دست بر لثههای عریانم میکشی
لبهایم را نمییابی
لب با تعریفی محذوف از مدخلِ خویش در لغتنامه
«آنچه در فاصلهی ریزش سقف تا سیاهیِ چشم انداز، بر لبی دیگر باید گذاشت»
میخندم
هیچکس نمیفهمد
-بیلب انگار همیشه در حالِ خندیدنای-
«ب»!
کاش یک بارِ دیگر بگویم «ب»
چیزی مانده بود بر زبانم که زبانم مانده بود بین دندانها
بیرون پرید و غلت زد ناگاه
بر فرش
میانِ آجرها
میز
تابلوی کوبلن باف
گچ
گلدان
تخت
کتاب علوم
دم کُنی
ژیلت
ترقوّه
پتوی پلنگی
استکان
چای دو غزال
چهار قُل
خودکار
و فقط اینها نیست
همه چیز جمع میشود یک گوشه و از ما ابرها منفجر خواهند شد
آبیِ مخدوش
با لکّههای دود و فوّارهی انار
شهر دو شقّه شده
یک نیمه میسوزد و دیگری باران است
چیزی تکّهای از پیراهنت را با خود به درون بُرده و میچرخد
آرام
آرام
چون عبور پیچ گوشتی از یک سیب
دهان بر حفرهاش میگذارم و میگویم:
«دستم! دستم را نمیبینم!»
بخشی از تنم سینهخیز دور شده بود در رگبار
بخشی از تنم را بریز در کیسه، سرِ هم کن یک جا
مابقی ایستاده روبروت
خرامان
خندان
و از پوستش درخت میروید
با سایهسارِ وسیع
شاخههای پُر محصول
پرندهای بر آن مینشیند و لبی را که بیرون کشیده است از خاک،
به ضیافتِ جوجههایش میبَرَد
آبشار دیدهای فرو بریزد از شانه؟
باد میخواهی بپیچد در قلب؟
-میچرخد-
چند لایه هنوز از لایههایت باقیست؟