پس از شبت، شب واپسین زمستان
نگهبانهای شب راهِ دریا را ترک کردند.
هیچ سایهای مرا نمیپاید پس از خشکیدن شبت
در خورشید ترانهام. اکنون چه کسی به من
خواهد گفت: «با دیروز وداع کن و با تمام ناخود آگاه آزادت
رؤیا ببین.»
آزادیام نزدیکم نشسته است اکنون، با من،
همچون یک گربهی خانگی به روی زانویم. به من چشم دوخته است،
به آنچه از دیروز برایم باقی گذاشتهای: شال یاس بنفشت،
نوارهای ویدئو دربارهی رقص بین گرگها و گردنبندی
از یاسمن بر خزهی قلب.
چه خواهد کرد آزادیام پس از شبت،
شب واپسین زمستان؟
صدها سال پیش «ابری از سدوم
به بابل رفت». اما شاعرش، پُل
سلان، امروز، در رودخانهی پاریس، خودکشی کرد.
مرا دوباره با خود به رودخانه نخواهی برد. هیچ نگهبانی
از من نخواهد پرسید: «امروز نامت چیست؟»
جنگ را نفرین نخواهیم کرد. صلح را نفرین نخواهیم کرد.
و از دیوارهای باغ بالا نخواهیم رفت در جستجوی شب
بین دو بید مجنون و دو پنجره. و از من نخواهی پرسید: «کی صلح
درهای قلعه امان را به روی کبوترها خواهد گشود؟»
پس از شبت، شب واپسین زمستان،
سربازها اردوگاهشان را در مکانی دور برپاکردند
و یک ماه سفید روی ایوانم نشست
و من و آزادیام خاموش نشستیم و به شبمان چشم دوختیم.
کی هستم من؟ کی هستم من پس از شبت
شب واپسین زمستان؟