چقدر این صورت شما
که صورت شماست فرق دارد با صورت شما!
و چقدر این صورت شما که قطعا صورت شماست
به میانجی این شعر صورت شماست
و مرا همین بس که صورت شما
فقط صورت شما نیست
که دخلی هم به صورت خیلیها دارد
خیلیها دارند در صورت شما پاشیده و نه تنها پاشیده که مالیده
این خیلیها دیر یا زود در صورت شما
پس فقط می ماند من
که با صورتم صورت شما را هرگز سلاخی نکردهام
زیرا که خود بخشی از تکههای نازنین صورت شما بودهام
پس بنابراین دیر یا زود در تکثیری عمیقا ناراحت با صورت شما یکی خواهم شد
***
و تو آی تو که از فراز قاب عکس
خندههای زنجیرهای بسیاری را گاز زدهای
ای تو که در بسیاری فلات و قارهها و شهرها و دنیاها و چهرههای فلج شده از ترس پراکنده بودهای
ای که انگار وقتی همه در جریانات خاورمیانه
میان مباحث متمدنانه جزغاله میشدند
به حد کافی چموش بودی که به جاییت بر نخورد
***
ای تو
ای توی بریان در صورت شما
ای کاویده در اندرونی کابوسهای زجرکش شده در ما
بیهوده نادم نباش!
زندگی همین قدر الکی است
که صورت مرا هزار بار به جای صورت تو….
***
ای تو
ای جابجا شده در صورت شما
که اسید هم از پسات بر نیامد و هنوز هفت جان داری!
اوفلیا را از پس هر نجابت اندوهگینی که نسبت دارد با هر زن اندوهگینی بگو
زمانه عوض شده است اوفلیا!
جریانات طور دیگری به استحضار ما رسانده میشوند
بگو وقتی در آبهای روشن دانمارک
موهای مفرغین نا امیدت را رها میکنی
یادت باشد که هیچ کس که هیچ کس تو را به یاد نخواهد آورد
جز زنان غرق شده در ماخولیا
جز آنها که در رختخوابهای خیسشان فکر میکردند هذیان دارند
و تهیگاهشان هی خیس و خیس تر میشد
جز آنها که محکومند ببوسند وقتی بوسیدن کفارهی بیگانگی است
و آنها آنها آنها که بی گمان از خودشان پرسیده اند
بزاق یک دیوانه چه طعمی دارد
و هلاهلام اگر باشد
باز مینوشند و مینوشند و مینوشند
حیات منقرض شدهی آنها بو میدهد اوفلیا
بو می دهد مثل تن تو که حوصلهی مردن نداری
و گهگاه گیر میدهی که چرا خانه آنطور که باید روشن نیست
که صورتت چرا آن طور که باید شیرین نیست
***
اوفلیا من تنها نیستم به خدا
دورم پر است
همه اینجا عین هم شیهه میکشند وعین هم رم میکنند
تنهایی شکلهای عجیبش را از دست داده است
فقط درزها
و فقط درزها زنده نگهم میدارند
درزها فقط درزها امکان دیدند
اوفلیا شاید جا بخوری و بگویی درزها واقعا که درز نیستند
میدانم میدانم میدانم
اما من همیشه از درزها به زندگیام خندیدهام
باید قدر این نشئگی را دانست
***
اوفلیا من از همه چیز میترسم
میترسم متهم شوم که بعد از این همه رقص
صورت نداشتهام از ابتدا و صورتهای عزیزی را در صورتم….
و معلوم نیست بعدتر چه کنند…
***
آه اوفلیا
هیچکس هوای این برهنگی را نداشت
همه سربه راه بودند انگار
و من شدم به قول تو برهنهی مستاصلی
که گریه نمیکرد فقط خواب میدید و تازه وقیح هم بود
اوفلیا چه رانهای غمگینی داشتی وقتی که میمردی
انگار با ههمهی بی شرفها خوابیده بودی
چه رانهای مضطربی داشتم در هجده سالگی
چه هجده سالگی مضطربی داشتم
مثل خارپشتی زبر بودم
و دست هیچکس به رانهای داغم نمیرسید…
کسی تحمل نکرد اوفلیا
دیوانگی عریانی که در اندوه تو بود را هیچکس
و کورهی دهان مرا هم منحصرا او میفهمید
***
آه ای چکیده از من وقتی که پاک بودم
وقتی اذهان عمومی را روشن میکردم که بادبادکی بی ضررم
صورتت را تنها ارتعاش انگشتهای زبر من میدانست
و صورت تو خوشبختانه فقط صورت تو بود از این جهت که هیچکس به یادش نمیآورد
کابوسهای ما
گلهی مدام کابوسهای ما در صورت تو تردد میکرد
ای که بی جهت چشم دوختهای به درزهای نجیب
ای رسیده از سفرهای کاملا امن
کی صورتت را به من هدیه میدهی؟
و من کی دوباره عاشق جیغهای معرکهات خواهم شد؟
من دوباره کی؟ کی اوفلیا از یاس و لمس متورم خواهد شد؟
***
ساییدگیهای ما تصادفی نیست خواهرم
ما در صورتهایمان شیهه کشیدیم
و مطمئن بودیم روزی باغی از شکوفههای گیلاس جای این درهی کور خواهد رویید
و گفتیم این بار دیگر
هیچ کداممان با هیچ صورتی نخواهیم مرد زیرا که شادمان بودهایم
***
اما دیگر تمام است اوفلیا
مارهای سینهی من کفاف این شکوهها را نمیدهند
از درزها بوی افسردگی میآید
باید قدر این نئشگی را دانست
یا لااقل ما با صورتهامان اینطور گفتیم.
پاییز ۱۳۹۱