واکاوی «احمد» اثر پرهام شهرجردی
چه چیز میتواند خوانده شود؟ چه چیز پسِ پُشت آنچه شخص را به نوشتن واداشته؛ میتواند خوانده شود؟ از نشانهی «احمد» به دنبال معناهایی جز خود نشانه میگردم؛ معناییهاییگاه متضاد، متقاقض، نامربوط و شدیدا مربوط.
«احمد» نا-داستان پرهام شهرجردی یکی از سوژههایی است که هفته هاست مرا به خودش درگیر کرده، بازی داده، مجذوب کرده، لذت داده، دلسرد کرده، تسکین داده، فیلسوف کرده و هزاران هزار حس بیان نشدنی دیگر. من در این کار سطح قابل توجهی از ناخودآگاهم را بازیافتم، نظراتی را که میفهمیدم ولی زبان نداشتم را نگاشتم و از «احمد» از «پرهام» از «خودم» خیلی متشکرم! این متن برایم «کردنی» است.
بله کردنی! وجه متمایز این کار برای من وجه فاعلی آن است؛ «احمد» میخواهد کننده باشد؛ خلاق، نترس، معمول شکن، قاعده گریز! شهرجردی نیز میخواهد کننده باشد؛ خلاق، نترس، معمول شکن، قاعده گریز! اما اینکه در این متن به دنبال بازخواست و واکاوی کدام هستم خودم هم نمیدانم. بین این چند شخصیت مدام در چرخشم؛ نمیتوانم اثر را از پرهام، اثر را از احمد و اثر را از اثر جدا کنم و عجیب اینکه خودم نیز به آن الصاقم! اینکه چقدر هر کداممان موفق بودیم به هیچ کس ربط ندارد و به همه مربوط است.
یکی از معمول شکنیهای این نا-داستان نوع نگاه به راوی، روایت و مخاطب است. اما:
راوی کیست؟ چیست؟ چه میتواند باشد؟
نگاهش از کجاست؟ به چیست؟ به چه میتواند باشد؟
اینها سوالاتی است که خود احمد باید پاسخ دهد نه پرهام شهرجردی!
احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد و احمد را از تهران به تهِ دنیا برگرداندند. آیا احمد تهِ دنیا بود؟ تهِ دنیا کجاست؟ چیست؟ چه میتواند باشد؟
اینها سوالاتی است که خود پرهام شهرجردی باید پاسخ بدهد نه احمد!
من در این متن چند شب نخوابیدهام و چند روز بیدار بودهام و امروز که دست به متن بردهام زبان را میکاوم تا پرهام را احمد را خودم را خودم کنم و درونیاتی را بکاوم که جلوهای بسیار شخصی دارند از خواب هام، توهماتم و چیزهای ناممکنی دیگر و اینها هیچ مربوطی به پرهام، احمد، خودم و… ندارد.
شروع «احمد» تولدی است از هیچ، عدم، نیستی. احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد.
زایش نیستی از هستی یا زایش هستی از نیستی؟ تبدیل نیست به هست یا هست به نیست؟
مساله کدام است؟
اینها مباحثی است که متن با آن سر و کله میزند. سر و کله میزند و میزند تا میرسد به اینکه: «احمد را از تهران به تهِ دنیا برگرداندند» این بار آیا هست نیست میشود؟
خودم که توهم این را دارد که هست نمیتواند به ساحت عدم پا بگذارد و آن را درک کند اما گاهی خودش را به خری میزند؛ طفره میرود بیخبر از اینکه این متن پل خرگیری است؛ پلی است که تو را به فکر میاندازد؛ تو را مجبور میکند تا توجه کنی؛ دقیق بشوی و تصویر بسازی!
تصویر از هیچ، تصویر از عدم،، تصویر توهم هستی، فضا و ارمغانی است که این متن پس از پایان خود به همراه میآورد. فضایی کم نظیر، بکر و هیجان انگیز. شهرجردی با بیان زندگی احمد در حال برجسته سازی چیزهایی است که نمیگوید. چیزهایی که وجود ندارند ولی هستند. سوژههای ناممکنی که از ساحت ناممکنی به ساحت ناممکنی دیگر تغیر مکان، تغییر فرم و تغییر زبان میدهند.
اینکه آیا هست نیست میشود یا نیست هست میشود؟ سوالی است که ذهن را به ماهیت هستن، نیستن و تمایزات آن میکشاند.
«بچـهها در کوچه بزرگ میشدند. بعضیشان هـیچوقت بزرگ نمیشدند.»
این مساله است! اینکه بعضیها بزرگ نمیشوند. بعضیها نیستند. اصلا هست را تجربه نمیکنند تا نیستنشان معنا یابد اما احمد متفاوت است. متفاوت است بنابراین هست!
«احمد شبیه پدرش نبود. حتا شبیه برادران یا خواهراناش هم نبود»
تنها شخصیت کار که به صورت تیپیکال بیان نشده است احمد است. احمد متفاوت است. او با توجه به اصل «دیفرنس» موجودیت مییابد؛ هستن را تجربه میکند. هستن را درک میکند؛ زجر میکشد؛ تحمل میکند؛ تحمل میکند؛ تحمل میکند….
و «گاهی عصبانی میشد. به اطرافیاناش نهیب میزد. از پدرش پول میخواست تا مجـسمهسازی کند»
احمد دیگر تحمّل نمیکند؛ تاب هستن را ندارد
«تریاک خورد و خودش را کشت»
اما
«احمد یک بار تریاک خورد و خودش را کشت»
تریاک ابزاری است که پدرش یک عمر با آن نبود! نیست! اما احمد با آن شد و نیست شد. نیست شد که باشد و به همین خاطر است که:
«هـیچوقت معلوم نشد که در آن روز از سال ۱۳۴۷، احمد بود که خودکشی میکرد یا احمد بود که خودکشی میشد؟»
این نتیجهای است که امروز من گرفتهام و این نتیجه من را گرفته:
{تا هستن را تجربه نکنی، نیستن موجودیتی ندارد و زمانی که هستن را تجربه کردی راهی جز نیستی نداری و این داشتن و نداشتنها زمانی معنا مییابد که دیگر معنایی نداشته باشد}
اما عدهای هیچگاه نمیفهمند که نیستند و اینکه نمیفهمند نیستند؛ نیستنشان را نیز انکار میکند. کسی که نمیفهمد که نیست پس هستی را درک نکرده و دربارهی او حرف زدن به گزاف است.
«پدرش همان کارمند راه آهن که گاهی با افیون از خود بیرون میرفت. مادرش هنوز خانهداری میکرد. برادراناش به چیزی منـجـر نمیشدند. خواهراناش در انتظارِ شوهر پیر میشدند»
راوی درک میکند. او میداند که احمد نیست؛ او میداند که باید متفاوت باشد؛ در راه هستنش تلاش میکند؛ این را در زبان نشان میدهد؛ در لحن اجرا میکند؛ فضا میسازد:
«چقدر برادر و چند خواهر داشت»
«نمیفهمید تابلو را خودش کشیده یا دیگری را خودش کشیده. کسی نمیدانست احمد چه کشیده»
«سالهاست که قرار است احمد را درخت کنند»
«حالا ماضی بعید مرگاش را مینویسم»
اینکه احمد سوالاتش را جواب داد یا نداد را بیخیال اما اینجا یک سوال مطرح میشود:
پرهام از کجا؟ راوی از کجا؟ خودم از کجا؟ اینچنین جزئیات ریز زندگی احمد را میداند؟
«در خیابان آیزنهاور خانهای داشت. همخانهای داشت. در بیست سالهگی خطوط صورتاش به شصت-هفتاد سالهگی میرفت»
پرداختن به این جزئیات کمی از حالت طبیعی متن را دور و آن را تصنعی کرده است. این متن نه داستانی مینیمال است و نه یک داستان کوتاه. اینکه هیچ کدام نباشد مشکل ساز نیست اما اینکه گاهی به کلی گویی و گاهی به جزئی نگری پرش دارد مسالهای است که راوی و منشا راوی را زیر سوال میبرد و به مشکلی ساختاری بدل میشود.
روایت اثر، بسیار خلاقه شکل گرفته اما پرهام که دارد تجربهی جدیدی را در این زمینه میچشد در سطرهای مذکور، متن از دستش سر میخورد؛ خدا میشود؛ غیب میگوید و دوربینی میگردد که توی شرت همه سرک میکشد؛ درحالی که شرایط برای نصب چنین دوربینی مهیا نیست.
یکی دیگر از ویژگیهای «احمد» تِم ایرانی آن است. فضایی شرقی که بوی کاهگل میدهد؛ بوی فیلمهای مجید مجیدی، بهمن قبادی، جعفر پناهی.
احمد فیلمی است که سرنوشت نسلی تباه شده را بیان میکند؛ نسلی محصور در خفقان، نسلی سوخته. در این فیلم بسیاری از دلایل این سرنوشت در خلال زیر لایهها بیان شده است. به تعدادی از این موارد در زیر اشاره شده است.
خرافه:
«احمد پدربزرگی داشت. آخوند بود. پدر احمد، فرزند خلفی بود. خدا و پیغمبر را از پدرش به ارث برده بود.»
«مادرش بیسواد بود اما همیشه نمازش را میخواند. تسبـیح میانداخت.»
پرهام در خلال این سطرها فضا را شرح میدهد وسپس نقش احمد را در این فضا به تصویر در میآورد:
«یک بار مسیح را کشیده بود که از صلیب پایین میکشیدند.»
احمد تنها میتواند این کهن الگو را روی کاغذ ویران کند؛ پرهام تنها میتواند احمد را علم کند برای ویرانی کهن الگوها اما جامعه ویران نمیشود.
«همیشه کسی چشم بسته بود. کسی از کارش سردرنمیآورد. هیچوقت کسی به کارش اعتقادی نداشت»
ویران نشدن جامعه و برخوردهای نافهمانهی محیط، احمد را به ته دنیا میرساند. اما در اینجا دستاورد پرهام چیست؟ دستاورد احمد چیست؟
پرهام کاری هم که نکرده باشد؛ با به تصویر کشیدن این سیر، تشریح فضای موجود و نشان دادن وضعیت فرد متفاوت در این شرایط به نحوی زیرکانه به مبارزه با خرافه برخاسته است.
رکود:
احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد و احمد را از تهران به تهِ دنیا برگرداندند. کل سیر روایت در این میان میگذرد. احمد ساختاری مینیمال ندارد و برعکس وسعت زمانی طویلی را در مدت کوتاهی ذکر میکند؛ این مساله باعث سرعت سرسام آوری در بعد زمانی میگردد اما این حربه تنها برای شدت بخشیدن به مسالهی رکود است؛ تکنیکی که پرهام به نحوی چیره دستانه از آن سود برده است.
در ابتدای تولد احمد
«پدرش در راه آهن کارمندی میکرد. چقدر برادر و چند خواهر داشت»
«مادر در سکوت مینشست و خانهداری میکرد»
و پس از گذشت سالها همچنان
«پدرش همان کارمند راه آهن که گاهی با افیون از خود بیرون میرفت. مادرش هنوز خانهداری میکرد. برادراناش به چیزی منـجـر نمیشدند. خواهراناش در انتظارِ شوهر پیر میشدند»
پرهام بار دیگر در خلال زیر لایهها دلایل رسیدن به ته دنیا را بیان میکند؛ دلایلی که باعث انسجام هر چه بیشتر فضا میگردد.
در این اثر چیزی که کم دیده میشود سطرهای اضافی است. اکثر سطرها همچون تفنگی هستند که عاقبت شلیک میکنند. به سطر زیر توجه کنید:
«یک بار روی سینی نقاشی کرده بود. کلهی بریده و تراشیدهی گوسفندی را کنار پاچههایش چیده بود.»
با آوردن این سطرها پرهام پایان کار را در میان نقاشیهای احمد به تصویر کشیده است. سطری که در بار دوم خوانش دلیل آمدن خود را هویدا میکند.
اما همان طور که در ابتدای مقاله نیز گفتم چه چیز میتواند خوانده شود؟ چه چیز پس پُشت آنچه شخص را به نوشتن واداشته؛ میتواند خوانده شود؟
حضور احمد، وجود نشانهی احمد برای چیست؟ چه چیز پس پشت احمد، پرهام را به نوشتن واداشته؟ چه چیز پرهام میتواند خوانده شود؟ چه چیز من را به نوشتن واداشته؟ چه چیز احمد و پرهام من را به نوشتن واداشته؟
مطمئنا با نگاهی روانشناختی میتوان این مساله را درک کرد که دغدغهی پرهام و احمد دغدغهی منهاست. پرهام، احمد را میآفریند که پس پُشت احمد را هویدا کند، شرایط من را بازسازی کند، اقلیت را به متن بیاورد، عقدهها را خالی کند. پرهام به جمع، به سوژههای سخیف، به ممکنها نپرداخته. او تفکر «فاوستی» را جلوهی بیرونی بخشیده، جلوهای که با هفتهها مرا به خودش درگیر کرد، بازی داد، مجذوب کرد، لذّت داد، دلسرد کرد، تسکین داد، فیلسوف کرد و هزاران هزار حس بیان نشدنی…