ای کاش من این را میتوانستم در آن زمان به تو گفته باشم. وقتی که میدیدمت که بطری ویسکی را بلند کرده بودی و دهانت را توی تاریکی باز کرده بودی و آن مرد کور داشت تو را نگاه میکرد، یا از بالا سر مردم، جای دوری را نگاه میکرد، و شاید میخواست در خیالش [...]
جولای 12, 2017
ناممکن
داستانهای ناممکن
گفت: «ارّه را بیار بالا! » و من درحالیکه پاهاى خشک و لاغر و خاک آلوده وخونآلودهی آن یکى را میدیدم و تماشا میکردم و میترسیدم و آب دهنام خشک شده بود و نفسام در نمیآمد، ارّهی بزرگ و سفید و براق و وحشى را که دندانههای تیز و درشت و خشن و بیرحم داشت [...]
آگوست 18, 2014
ناممکن
روزگار دوزخی آقای ایاز