ظهر است. ظهرِ یک روز داغِ تابستان. این را آفتابِ بی رحمِ وسطِ آسمان میگوید: مرد شلوارک جینی به پا، کلاه حصیریای به سر و رکابیِ زرد رنگی به تن دارد و روی صندلی حصیری لم داده و پاهایش را روی میز جلویش انداخته است. کلاه حصیری تقریبا تمام صورتش را پوشانده است. چتری که [...]