هقهق گریهاش. رقرق خندهاش. بغلش میکردم و دور چادر میچرخاندمش. چادری که سوراخ بود و شر شر باران میریخت روی کلههامان، کلههای سر سه نفرمان. ستارههای آسمان را نشانش میدادم. بغلش میکردم. میبردمش بیرون. راه شیری و دب کوچک و بزرگ را نشانش میدادم مثل اینکه دود پیچیده باشد به سقف آسمان و تاریکی تاریکی. [...]