استفان هسل از «برآشفتن» می‌گفت. برآشفتن را مقابلِ بی‌تفاوتی، لختی و کرختی می‌گذاشت. به حالا نگاه می‌کرد و این همه سکوت، این همه عصب‌های به خواب رفته را بی‌جا می‌دانست. می‌خواست چیزی در ما آشفته شود. تکان بخورد. حسی در ما زنده شود. خشمی در ما شکل بگیرد. حرکتی ما را به راه بیاندازد. امیدی [...]