Google+
ناممکن

داستان‌های ناممکن

فانتزی تراکم | فریبا فیاضی

فانتزی تراکم | فریبا فیاضی

فرقی نداشت در هر وضعیتی بودم همین حال را داشتم. طاق باز دراز کشیده بودم، با پاهای باز و خیره به سقف و چراغ زرد آویزان که سیخ به سمت چشم‌هایم نشانه رفته بود. از پنجره، همراه سرما و باد، صدای گربه‌ها که زوزه می‌کشیدند و زمان جفت‌گیری‌شان رسیده بود و داشتند توی هوا دنبال بوی [...]

آگوست 20, 2012 ناممکن داستان‌های ناممکن ۳

یک روز خوب | قاسم کشکولی

یک روز خوب | قاسم کشکولی

ظهر است. ظهرِ یک روز داغِ تابستان. این را آفتابِ بی رحمِ وسطِ آسمان می‌گوید: مرد شلوارک جینی به پا، کلاه حصیری‌ای به سر و رکابیِ زرد رنگی به تن دارد و روی صندلی حصیری لم داده و پا‌هایش را روی میز جلویش انداخته است. کلاه حصیری تقریبا تمام صورتش را پوشانده است. چتری که [...]

جولای 31, 2012 ناممکن داستان‌های ناممکن ۳