Google+
ناممکن

هرولد نورس (۱۹۱۶-۲۰۰۹)

شاعر نسل بیت، نویسنده و از پیشگامان فعالیت در حقوق همجنس‌گرایان.

فرزند خانواده‌ای مهاجر یهودی از بروکلین فارغ التحصیل کالج بروکلین در سال ۱۹۳۸ و در همان زمان با «چستر کالمن» آشنا شد و این آشنایی باعث شد تا در ۲۲ سالگی به حلقه خصوصی دبلیو. اچ آودن راه یابد. حلقه‌ی از همجنس‌گرایان نویسنده شاعر و هنرمند. کالمن بعدها او را رها کرد و پارتنر مادام العمر آودن شد. در همین سال‌ها او با ویلیام کارلوس ویلیامز رابطه برقرار کرد. ویلیامز در نامه‌ای او را «بهترین شاعر نسل خویش» در کنار نام هایی چون گینزبرگ، اولسون و له ورتو قرار داد. ویلیامز همچنین یکی از منتقدین اشعار او و راهنمای فکری او در نقد اشعارش بود.

اولین مجموعه شعرش در سال ۱۹۵۳ منتشرشد. سپس مانند دیگر بیت‌ها به سفرهای گوناگون در اروپا و آفریقا پرداخت. از سال ۱۹۶۰ در پاریس با آلن گیزنبرگ و باروز و کورسو زندگی کرد. در همین زمان رمان معروف «هتل بیت» را نوشت. او پیش از این در امریکا و به طور تصادفی در یک زیرگذر با آلن گیزنبرگ آشنا شده بود. در سال ۱۹۶۸ به آمریکا برگشت و در همسایگی بوکوفسکی سکنی گزید.

معروفترین اثرش «خاطرات یک فرشته حرومزاده» اثر بسیار خواندنی و باارزشی ست که خاطرات مشترک زندگی ادبی خود را با شاعران و نویسندگانی چون آودن، ویلیامز، گینزبرگ، کامینگز، تنسی ویلیامز، فرلینگتی، بوک.فسکی، رابرت گریوز و … آورده است. همچنین مجموعه شعر «قدیس گوشتخوار: شعرهای همجنس‌گرا» که درسال ۱۹۷۴ منتشر شد و از حوادث مهم زمان خود به شمار می‌رود.

 

رازهای یک عیاشی

۱

برآمده‌اند دست‌ها تا نرم نرمک لمس‌م کنند
سرشانه‌ام را می‌مکند دهان‌ها مثل نیش حشرات
نوک انگشت‌ها به لمس آلت تناسلی‌ام
عطرها و بوکشیدن‌ها و لمس عشاق من
زمزمه‌ها و صداها گویی که موشک به سوی ماه
برمی‌خیزد تا ژرفای آسمان
نواختران کوتوله‌های سفید ستاره‌های سرخ
جریان کهکشان راه شیری از میان سینه‌ام
سپید مثل موهای رادیومی اینشتن
بدنم برمی‌خیزد من رستخیریافته‌ام برخاسته‌ام
به تماشای بدن‌ها در خوشه‌های ستاره‌ای
برابر دیوار
در آهنگ گردشی ِ ستاره‌ها
«هر عضو یک جزیره‌ی کیهانی ست»
در تاریک این اتاق
بدن‌ها تسلیم نور و گرما
یک لحظه می‌پاید یا یک سال نوری

 

۲

به لمس خویشتن تا بازنوشدن خون
مرگ‌های بی شمار را می‌زداییم
وقتی که خویش را گم می‌کنم خودم فرا می‌رسد
گاهی که در اقیانوس لمس و نوازش غوطه می‌زنم
چه دور و دیرزمانی که من
از تهیای ژرف خویش سرباز می زدم
بدون لمس حس هایم فرو می‌پیچند و تیره پشتم چروکیده خشک می‌شود.

 

۳

ما ارگانیسم‌هایی چون رودخانه‌ایم
ما فرسنگ‌ها جسم جاری هستیم
به سوی اقیانوس شفابخش یک دهان
ما دومین تپش‌ایم
ما دشت شعله‌وریم
جهان‌هایی لرزان در پروازیم
ماییم راز قتل‌های حل ناشده
که حس نهانی‌مان ترتیب داده است
ما آن جسدهاییم آوازه خوانِ خون خویش
زخم‌هایم را تو با دهانت می‌بندی
اندیشه‌هایی حل شده در لبانی که به هم می‌رسند
در خویش و بیرون خویش سرگردان ِ یکدگریم
گویی میان اتاق‌هایی ناشناخته در هتل
هتل جهان که مالکش
آن را برای خود نگاه داشته ست
هرگز نمی‌فهمیم این
موسیقی باشکوه که از دیوارها بگوش می‌رسد
دیوارهایی که
به اشعه‌ی مرگ و ماشین زمان مجهز‌ند
و ما از رویاهای زندانی شده پرواز می‌کنیم.

سانفراسیسکو ۱۹۷۳/۰۴/۱۴

 

 

من مرد نیستم

 

من مرد نیستم. نمی‌توانم به هیچ موجود زنده‌ای گوش دهم. چیزی جدید برای خانواده‌ام بخرم. جوش چرکی دارم و جانوری دست آموز.
من مرد نیستم. فوتبال و بکس و ماشین‌ها را دوست ندارم. دوست دارم حس‌ام را بیان کنم. حتی دوست دارم دستم را بر شانه‌ی دوستانم بیاندازم.
من مرد نیستم. نقشی که به من واگذار شده را نمی‌خواهم. نقشی که میدان مدیسون، پلی بوی، هالیود، اولیور کرامول ساخته‌اند. تلویزون رفتارم را دیکته نمی‌کند.
من مرد نیستم. زمانی به سنجابی شلیک کردم قسم می خورم دیگر قتلی مرتکب نشوم. گوشت را رها کردم. منظره خون بیمارم می کند. من گل ها را دوست دارم.
من مرد نیستم. به خاطر چک به زندان رفتم. وقتی یک مرد واقعی به من ضربه می‌زند و مرا همجنس‌باز می‌خواند من نمی‌جنگم. من از خشونت بیزارم.
من مرد نیستم. به زنی تجاوز نکرده‌ام هرگز. از سیاهان متنفر نیستم. وقتی که پرچم‌ها به جنبش در می‌آید احساساتی نمی‌شوم. فکر نمی‌کنم امریکا را دوست داشته باشم یا رهایش کنم. به این موضوع می‌خندم.
من مرد نیستم. هرگز برای چیزی کف نزده‌ام.
من مرد نیستم. پلی بوی مجله‌ی مورد علاقه‌ی من نیست.
من مرد نیستم. وقتی که شاد نیستم می‌گریم.
من مرد نیستم. حس برتری بر زنان ندارم.
من مرد نیستم. هرگز فتق بند نبسته‌ام.
من مرد نیستم. شعر می‌نویسم.
من مرد نیستم. به عشق و صلح فکر می‌کنم.
من مرد نیستم. نمی‌خواهم نابودت کنم.

سانفرانسیسکو.۱۹۷۲

 

در مرکز نیروهای آتشین من‌ام

 

سرخ برای آتش سرخ برای گدازه سرخ برای خون
سرخ برای خورشید وحشی نیمروز
برای دیوارهای هرکولانوم
برای دهان‌های نیمفومانیا
برای فریب ساتیرها کیرهای بزرگ‌شان
رویاهایشان رویاهاهای حیوانی‌شان
برای ویلاهای پای کوه آتشفشان
نیش عقرب ها جیغ‌های میرا
سرخ برای ختمی گل سرخ آماریلیس*
سرخ برای فالوس برای یونی**
سرخ برای پمپئی سرخ برای ستابیا***
برای مردان لخت گاییده شده در دیوارنقش‌ها
برای سنج‌های کاهنان جیغ‌کشان سیبل
برای عیاشی‌ها در اخته سازی خواجه‌ها
برای طبل‌ها و نی‌هایی پرشده از باکوس
برای زبان‌های مارگونه‌ی دندانه‌دار خشم
سرخ برای درد برای جریحه‌دار برای وحشی برای گاونر
برای شراب برای شیر برای کشتن برای دوزخ
برای مک زدن برای شهوت برای شلاق برای مخدر
برای اوج برای سینه برای جنایت برای تشنگی
عقده‌ی سرخ داشتن آن سان که جهان بسوزد
من در مرکز نیروهای آتشین ام
حرارت سرخ حریق بزرگ
آی گیتی بچرخان! بچرخان! چرخ‌های شعله‌ورت را!

ناپل، ۱۹۵۸

* آماریلیس Amaryllis نام گلی بومی مناطق گرمسیری.

**یونی yoni در سانسکریت کس. آلت تناسلی زن

*** ستابیا Stabiae شهری باستانی در ایتالیا نزدیک پمپئی

 

 

امروز صبح رفیق شاعرتون رو داغون کردیم

 

امروز صبح رفیق شاعرتون رو داغون کردیم
با اون کله‌ی گنده‌ی خرابش
تو یه چاله ولش کردیم
خودم دو تا گوله تو کونش خالی کردم واسه این که اُبنه‌ئی بود
من یکی از اونایی بودم که واسه دستگیری لورکا رفت و اینو به روزالس هم گفتم
اسمم روییز آلونزو حروفچین سابق جانشین دست راستی زنده و سر حال
هیشکی مزاحمم نیست هوامو دارند گارد سیویل رفیقام‌اند
ینی چون شاعر بوده از بقیه بهتره؟
یه کونی ِ لعنتی بود و ما هم از دست کونیای گرانادا خسته شده بودیم
جوخه‌های سیاه مرگ مشغول شدن
خلاص شدن از دست پروفسورا دکترا وکیلا دانشجوها مث اون روزای خوب تفتیش عقاید!
ژنرال کیپو دلیانو همیشه می‌گفت «به‌ش قهوه بدین، به‌ش حسابی قهوه بدین!»
ما هم بردیمش بیرون بالا تپه‌ها و بهش شلیک کردیم میخام بدونم چه مشکلی داره کونی بود با تمایلات چپی مگه نگفته بود من به مرز ها ی سیاسی اعتقاد ندارم؟
مگه نگفته بود اشغال گرانادا در ۱۹۴۲ از طرف فردیناند و ایزابللا یک رویداد فاجعه بار بود؟
مگه به گرانادا نگفته بود هرزآبادی که آدمهای آن بد ترین بورژوا ها ی اسپانیا هستند؟
یه شاعرِ اُبنه‌یی کمونیست؟
ژنرال فرانکو به من یه مدال بده کاره چون دو تا گوله تو کونش خالی کردم

 

از دفترچه‌ی کهنه طنجه‌ای

برای پل باولز

 

شهوانیت موسیقی شان… صدای کشیده ی سیتار… تپش‌های ِ
زه جاودانگی … شیون ستاره ها در صحاری شب … لطافت در هوا
بوی یاسمن و پهن خر …

***

ای کاش این بدن می‌ایستاد … آنگاه مرگی نبود …

بجز درهم پیچیدن شکل‌ها… موسیقی… دهان‌ها یکی شده درهم …

و چشم‌هایی از لبخند…

***

اندیشه هرگز به کنه بوی بیخ ران نخواهد رسید!
اندیشه را توان فهم بوی مشکین مرد نیست!
این است رمز نهان … روح مقدس می‌آید…
«هیچ چیز زیباتر از ابتذال نیست.»
شعر جهانی میان پاها!

***

می‌خواهم شعر ماهیچه‌ها را بسرایم – شعر حیوان!
مهربانی .. خشم… شهوت
روده و مقعد گشوده بر کیر غول آسای خداوند!
شعری از فشار عضله و عرق ریزی جسم…

***

اوج من لمس من است… فالوس راست شفای همه‌ست…
نجات دهنده این است … جانور… بیرحم لطیف…
این است راز
این، کنشی کشیش‌وار
این، آیین حاصلخیزی
این، بصیرت وهم‌آمیز
خود یک جانور است
جهان یک جانور است
هستی چیز بیشتر از پارس یک سگ نیست

طنجه، ۱۹۶۱