Google+
ناممکن

ولی هیچ‌چیز در وجود محمود، بدون شناخت و تجربه‌ی قبلی عملی نیست. او همه‌چیز را خوب می‌شناسد؛ نبوغ او در شناخت مستقیم و دقیق و عمل مستقیم و یا غیر مستقیم اوست. مثلن او در بریدن پاها شیوه‌ی خاصی را در پیش گرفت. او می‌دانست که پاها باید بریده شوند. این آن شناخت مستقیم او بود؛ ولی او می‌گفت که پاها باید شکل خاصی بریده شوند و حتا می‌دانستم که در نهان بر سر این شکل خاص اصرار می‌ورزید. به همین دلیل قرار بر این شده بود که پای چپ را او ببرد و پای راست را من. البته چپ و راست فرقی نمی‌کرد. پا، پاست، چه فرق می‌کند که انسان چپ‌اش را ببرد یا راست‌اش را؟ ولی من همیشه حق را به محمود می‌دهم. او دوست داشت که همه چیز را از طرف چپ شروع کند؛ می‌گفت مردم معتقدند که طرف راست طرف تفوق است و برای آنکه فکر نکنند که من این برتری را به رخ آنها می‌کشم دوست دارم همه ‌چیز را از طرف چپ شروع کنم. به همین دلیل، بین من و او، قرار بر این شده بود که همیشه از راست من شروع کنم و از چپ او. ناخودآگاهانه پی برده بود که چپ ممکن است پیروز باشد. به همین دلیل او از طرف چپ شروع می‌کرد و راست را به عهده‌ی دیگران می‌گذاشت؛ معتقد بود که تفوق ظاهری مال دیگران، پیروزی‌ی باطنی مال من. محمود عوام‌فریب نبود. او تغییر دهنده‌ی ذهن عوام، عوض کننده‌ی روح مردم، حتی نگاه و حرکت و کلام آنان، و حتا منقلب کننده‌ی تمایلات درونی و نحوه‌ی برخورد آنها با زندگی بود. همه‌ی مردم، حتا فراش‌هایش، قبلن از چیزی در وجود او نفرت داشتند؛ ولی همین‌که او سرش را به طرف آنها برمی‌گرداند، همین‌که در برابرشان می‌ایستاد و چشم در چشم‌شان می‌دوخت، آن‌ها بلافاصله به حالت خبردار می‌ایستادند و با یک نگاه، حرکت دست و یا اشاره‌ی زبان او، به این سوی و آن سوی می‌دویدند و می‌رفتند و به دنبال تحقّق آرزوهای او می‌گشتند. نیروی عظیمی در حرکت انگشت‌ها و حرفهایشان نهفته بود؛ طوری که روزی به سرداری که در گشودن قلعه‌ای، از خود او بیشتر شجاعت نشان داده بود، فریاد زد، و البتّه بی‌دلیل و شاید برای چشم زهر گرفتن از دیگران: «برو بمیر!» و سردار شجاع، آنن خنجرش را درآورد و شاهرگ‌اش را به یک چشم بهم زدن پاره کرد و زیر پای محمود به زمین درغلتید.
محمود را من می‌شناسم؛ حالا که دست‌هامان را دوتائی چرب کرده‌ایم و می‌خواهیم این آئین مقدّس قومی را به جای بیاوریم، بیش از هر لحظه‌ی دیگر محمود را می‌شناسم. او به پا بریدن طوری تن در داده‌ است که مرتاضی به ریاضت؛ و به راستی هم پا بریدن بی‌شباهت به آئین مقدّسی که در آن انسان به ریاضت و تسلیم مطلق می‌اندیشد، نبود. پا بریدن عبادتی بود که از خلال دندانه‌های ارّه و از لب کلید شده‌ی ارّه با استخوان برمی‌خاست. محمود به این شعائر و اصول قومی اهمیّت می‌داد. طوری می‌توانست پا را ببرد که انسان احساس کند که او به سجده افتاده، تبدیل به خاکستر شده است. اصولن هر چیزی که در برابر آدم ظاهر می‌شود باید از آهنگ پرانضباطی که بر آن نظمی کامل حاکم باشد، برخوردار شده باشد. محمود، وزن و آهنگی ایجاد کرده بود که از ارّه، از دندانه‌های برّاق ارّه برمی‌خاست و در هاله‌ای از یک موزونی همه‌جا گستر بر روی دندان‌های مردم می‌نشست و بزاق دهان آن‌ها را تحریک می‌کرد و قلب‌شان را به ضربان درمی‌آورد و قلب مسخ شده که از راه اصلی خود منحرف شده بود، ضربان اساسی خود را از دست داده، در جهتی دیگر شروع به تپیدن کرده بود، قلب بی‌چاره که حتا نسوج خود را به استحاله‌ای دائمی و انحرافی سپرده بود، همه‌چیز را به آسانی قبول می‌کرد؛ البتّه همه‌ی آن چیزهائی را که محمود بوسیله‌ی اعمال خود و یا بوسیله‌ی اعمال فراش‌های خود بدان می‌سپرد. قلب کش می‌آمد، دراز می‌شد، و یا به شکلی دیگر، گرد می‌شد و یا به هیأت‌های دیگر درمی‌آمد. در انضباط موزون و هماهنگ قلب، قلبی طبیعی و انسانی، قلبی متعلّق به زمین، به خاک و گیاه و آب، قلبی به سیلان و فوران، دست برده بودند؛ انضباطی دیگر را که با خود وزن و آهنگی دیگر به همراه می‌آورد و برای تحقّق یافتن چیزهای دیگر به وجود آمده بود، بر آن حاکم کرده بودند؛ طوری که قلب تبدیل به یک شئی خودکار بی‌هدف شده بود که کلید آغاز و انجام تپیدن‌اش بر نگین محمود و فراش‌هایش نهفته بود. البتّه من هرگز نمی‌توانستم تصوّر کنم که در این کار نیرو و معنویت، یا زور و قدرت مافوق تصوّری به کار رفته است. هرگز! مردم نیازمند نوعی انضباط مافوق غیر طبیعی بودند؛ وگرنه آن انضباط طبیعی خود را از دست نمی‌دادند. آن‌ها نیاز به یک انضباط مافوق حیوانی داشتند. محمود توانسته بود این انضباط را پیدا کند. این انضباط از افکار محمود که هم‌چون عقاب‌های بلند گسترده بال بودند؛ سرچشمه گرفته، با کلمات، با شعارهای کوچک و بزرگ. در قلوب مردمی که به‌دنبال جانشینی برای انضباط قلب‌های خود می‌گشتند، سرازیر شده بود. این انضباط رنگ‌ها را عوض کرده، رنگ زمینی‌ها و آسمانی‌ها را تغییر داده، خود را در تمام حالات ذهنی و عینی انسان رسوخ داده بود؛ و به‌ همین دلیل، قلب می‌تپید و با هر تپیدن می‌گفت: «محمود!» و من، و پهلوهای سفید و عاج مانند و بالای پلک‌های برآمده‌ی من، و شقیقه‌های پوشیده به زلف‌های سیاه من، که همیشه نخستین عرق عاطفی من از آنجا جاری می‌شد و بر روی گونه‌هایم، از کنار، با فاصله‌ای شیرین از گوش‌هایم و لب‌هایم می‌غلتید، فریاد نمی‌زدند: «محمود! محمود!» را بقبقو نمی‌کردم؟ مگر صبح که بیدار می‌شدم نام محمود را از در و دیوار نمی‌شنیدم؟ و مگر بر تمام بیرق‌ها، چهره‌ی مردانه‌ی محمود را که پنجاه نقاش جدید اجیر، با بوی معطّر رنگ‌هاشان کشیده بودند، نمی‌دیدم؟ و مگر هزار شاعر، با کلماتی که از آنها عطر عود و کندر به هوا برمی‌خاست و وزن‌های دلنشین در تار و پود آن‌ها به هم بافته می‌شد و از هجّاهای آن‌ها، کریمانه‌ترین و والاترین اندیشه‌ها شنیده می‌شد، بازوهای ستبر و نیرومند و عضلانی و کشیده، چشم‌هاى تیز بین و کشاف و عقاب‌سان، سینه‌ی آراسته به مویرگ سیاه گل موها را توصیف نکرده بودند تا من ببینم، و در نتیجه به ستایش محمود برخیزم؟ و مگر این شاعران، او را در هاله‌هاى ستایش و تکریم بر پشت اسب‌هاى طلائى سوار نکرده بودند تا من بیینم؟ و مگر او را از تمام دروازه‌هاى مشرق و مغرب کوچک‌ترین و بزرگترین شهرهاى این کره‌ی خاکى وارد و خارج نکرده بودند تا من ببینم؟ مگر همه براى آرایش در برابر چشم‌هاى من نبوده تا من براى همیشه به عظمت و نبوغ و قدرت او ایمان بیاورم؟ و مگر در هر وارد و خارج کردن او از دروازه‌هاى عینى و ذهنی شعور من، پشته‌هائى از انسان‌ها را قربانى نکرده بودند تا من بیبنم که چگونه این خداى خاکى بدل به خدائى آسمانى می‌شود؟ و بالاخره مگر او، این محمود، از همان آسمان خدائى بپائین نیفتاده بود تا به او افتخار بکنم؟ به او افتخار می‌کردم، زیرا نام او همیشه چون ورد تسبیحى تکرار می‌شد و مرا به‌سوى خود می‌خواند؛ مرا که فدائى او بودم و در دنیاى شورانگیز اعمال او، آن‌چنان در جذبه فرو می‌‌رفتم که اگر حتا گردنم را هم در آن حال می‌‌زدند، نمی‌فهمیدم. وخدائى که از آسمان‌ها به زمین نازل شده بود، خدائى که این همه با من خلوت کرده بود، اینک کفنى پوشیده، در برابر من که کفنن پوشیده بودم نشسته بود و مرا در یک آئین مقدس بومی‌، یک آئین بزرگى قومی‌ و تاریخى شرکت داده بود. اینک او از آسمان نازل شده بود و در برابر من نشسته بود ومی‌گفت: «گل من! ببر! پاها را ببر که داره دیر می‌شه!» و ما همانطور که بر روى چار پایه نشسته بودیم، ارّه‌هاى تیز و بلند را، هریک یکى، برداشته بودیم. و آن‌وقت، موقعى که دوباره گفت: «گل من ببر! گل من ببر! داره دیر می‌شه!» صداى خرناسه سان ارّه که دیگر گوش‌ها بدان عادت کرده بود ـ هم گوش‌هاى مردم و هم گوش‌هاى ما ـ بلند شد. قبل از بریدن، البتّه آن برجستگی کوچک را با دست حس کرده و پیدا کرده بودیم. هریک، یکى از آن برجستگی‌ها را‎ پیدا کرده بودیم. و هنگام پیدا کردن برجستگی، نگاهی به یکدیگر کرده بودیم. باید به این تبحّر می‌‌نازیدیم؛ و البته من به محض پیدا کردن برجسته‌گى‌ی کوچکم، سرم را بلند کرده، چشم در چشم محمود دوخته بودم و محمود… نگاهم کرده بود و گوئی خواسته بود پاداش پیدا کردن برجستگى‌ی پا را بی‌درنگ به من بدهد؛ و من در زیر آفتاب سوزان، احساس کرده بودم که با نگاه او، با همان نگاه لطف و مرحمت و لطافت خشونت‌آمیز او، در آبی‌ خنک، در چشمه‌اى، میان جنگلى شسته می‌شوم و نگاه او آن‌چنان نیرومند بود که من می‌توانستم صداى لرزیدن ساده و نرم و تغّزلى‌ی عضلات خود را در آب بشنوم و می‌توانستم خود را، موقعى که حتا صداى ارّه گوش‌ها را کر می‌کرد، غرق مراحم او بیینم.
صداى خرناسه‌سان ارّه، ارّه‌هاى مثله، در فضا، در سکوت فضا، گسترد. پاهاى مرد را آن‌چنان محکم بسته بودیم که بزرگترین شکنجه‌ها حتا نمی‌توانست آنها را به جنبش درآورد. پاها کبود و خون‌آلود بودند و به خاک و کثافت‌ آلوده؛ و من هنگام بریدن پا، فقط پا را نگاه می‌کردم و احساس می‌کردم که این پاى ظریف و کوچک، این سهم ناچیز من براى بریدن و مثله کردن، از چه شهرها و روستاها و قصباتى باید گذشته باشد؛ در چه آبی‌ و در چه صبحى یا غروبی‌ باید شسته شده باشد و دست‌هاى نوازش‌گر کدام زنى، آنرا نوازش کرده باشد. حس این قبیل چیزها برایم آسان نبود؛ و صداى ارّه که در فضا پیچیده بوده. پا را به‌سوى شهادت می‌‌راند؛ پا هم‌چون ستون نازکى بود، قدیمی، عتیق و از دوران کهن به‌جا مانده؛ و رگ‌ها، خطوط ناخواناى کتیبه‌اى را می‌ماند. درون استخوان، عینن به خطوط دایره‌اى و تا حدّى رنگ به رنگ هویج سیاه می‌مانست؛ منتها خشن‌تر، محکم‌تر و عینی‌تر. ارّه فرو می‌‌رفت و پا داشت درمیان خون، خونی که روى شن‌ها فرو می‌ریخت و خونی سیاه بود، ازساق پا جدا می‌شد و سر ساق پا عینن شبیه سر کثیف تیرکى بود که از آن خون، خونی سیاه فرو می‌ریخت. محمود را نگاه کردم که زانوهاى محکم و نیرومندش را بر زمین تکیه داده بود و داشت کار را تمام می‌کرد. محمود زیبا نبود، ولى مردانه بود و تمام کارهایش را هم مردانه انجام می‌‌داد. هرگز وحشتى از خون نداشت و ما را هم عادت داده بود که ازخون وحشت نکنیم. او، گاهی به تدریج، و زمانی ناگهانى، ما را به خون عادت داده بود. او می‌توانست حتا با خون وضو بگیرد و بعد در برابر مردم به نماز بایستد؛ و یا می‌توانست پس از قتل عام مردم قصبه‌اى، درباره‌ی بزرگى‌ی خداوند داد سخن بدهد. می‌توانست بیست نفر از متفکّران قوم را از زندان آزاد کند؛ تنها براى آنکه دو روز بعد، همه‌ی آن‌ها را یکجا بکشد و بگوید زیر آوار ماندند و بعد در برابر تمام مردم این خطه براى رخت بر بستن فکر و تعالى انسانى اشک بریزد. ولى او کسی بود که هرچه می‌خواست، دیگران هم آن را می‌‌خواستند؛ اگر او خون می‌‌خواست، مردم نیز خون می‌خواستند؛ اگر آب می‌خواست، مردم نیز آب می‌خواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمی‌خواست، مردم هیچ چیز نمی‌خواستند. البته او هرگز براى خود هیچ چیز نمی‌خواست. امکان داشت که براى مردم گاهى هیچ‌ چیز خواسته باشد و آنها نیز قبول کرده باشند که تمام هیچ چیزها را به فرمان محمود در اختیار داشته باشند؛ ولى هرگز اتفّاق نمی‌‌افتاد که او براى خود هیچ چیز بخواهد. علاوه بر این او در طول سال‌هاى بی‌‌تجربه‌گى و در طول سال‌هاى پر تجربه‌اش، به این تجربه‌ی بزرگ تاریخى دست یافته بود که مردم، معطل نمی‌‌توانند بمانند؛ مردم باید مشغول باشند؛ باید از شدّت و حدت نوعى مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم، تمام مردم بچّگانه‌اند و باید بازی‌هائى بصورت قتل، جشن، عزا، جنگ ـ البته نه جنگ درست و حسابی‌ ـ گرسنه‌گی، تشنگی، فساد و وبا و طاعون داشته باشند؛ و مردم باید همیشه منتظر بمانند؛ باید کلمات بزرگ، کلمات پر طنین بزرگ بشنوند؛ مردان یا زنانى که این کلمات را بر زبان می‌‌رانند باید قوى‌ترین، قابل انعطاف‌ترین و زیباترین صداها را داشته باشند؛ و مردم باید بیاموزند که چگونه افتخار کنند؛ چگونه کلمات این مردان و زنان خوش صدا را در ذهن خود جاى دهند و چگونه به خود و محمود در هر گوشه‌ی تاریخ و هر چهار سوق این جهان افتخار بکنند.