کن، ۸ اوت۱۹۶۰
دوستِ عزیزم،
پیش از هرچیز باید بگویم آنچه به من مینویسید، به مثابه بیانِ حقیقت من را تحتِ تاثیر قرار میدهد، حقیقتی که هرجور امکانِ واقعی بودن را تهدید میکند و به لرزه درمیآورد. شاید تا زندهایم نتوانیم جزیی از این حقیقت شویم. شاید باید از تعلّق به خودمان دست بکشیم تا به این حقیقت متعلّق شویم. امّا میخواستم از این بیشتر بگویم (به سرعت، چون نمیتوانیم به خودمان متعلّق باشیم): فکر میکنم این مشکلاتِ عصبی که از آن رنج میکشید – برای آنکه به صورت عینی و پزشکی از آن صحبت کنیم – شیوهایست که خودتان انتخاب کردهاید تا این حقیقت را به شکلی اصیل زندهگی کنید، تا خودتان را در سطحِ این سیه روزی نگاه دارید، یک نگون بختیی غیر شخصیکه در واقع نهایتِ همین دنیاست. این حرکت با اعضای بدن همدست شده. مگر میشود این طور نباشد و جورِ دیگری باشد؟ تنِ ما، حقیقتِ بیرحمِ ماست، گاهی کثیف است، با این همه اینجا «کثیف» همانقدر معنا دارد که «باشکوه». اگر بیملاحظه از مسائلی حرف میزنم که به شما مربوط است، به این دلیل است که حس میکنم به خودِ من هم مربوط است، از خلالِ دوستی، و نه تنها دوستی: چیزی که میانِ ما سکوت میکند و بینِ ما مشترک است. فکر میکنم این را میدانیم: در نهایت راهِ خروجی در کار نیست، هیچ چیز باعث نمیشود از گفتنِ این حرف صرف نظر کنم. امّا این را هم اضافه میکنم: این «بن بست» تنها زمانی تثبیت میشود که از پیدا کردنِ راهِ خروج دست بکشیم. این روزها، کتاب روبر آنتلم را به یاد میآوردم (قصّهاش از اردوگاههای مرگ) و با هراس، به خاطر میآوردم که در غیابِ مطلقِ امید، چیزی از جنسِ امید هم او و هم دیگر زندانیان را همراهی میکرد و واپسین نیازهای انسانی را بزرگ میداشت: امیدی که به نظرم وحشتناک میآید، شاید بیرحم، و با اینهمه، امیدی بی امید.
این حرفها را بر من ببخشید. همهگی در اندیشهی نامهی شما نوشته شد. میخواستم به شما بگویم که چقدر حرفهای شما به من نزدیک است. اینکه چیزی، که شاید ناماش سیه روزی باشد و شاید بهتر است اصلن نامی نداشته باشد، بدل به چیزی مشترک شود، مرموز است، شاید گمراه کننده باشد، شاید هم به شکلی بیان ناشدنی واقعی باشد.
تمامِ مهرم را به شما ابراز میکنم.
بلانشو
تا ۲۰ اوت اینجا هستم؛ بعد چند روزی به اِز میروم؛ بیشک ماهِ سپتامبر در پاریس خواهم بود. اگر برایتان مقدور بود خبری از خودتان به من بدهید.
در همین زمینه: