اخلال در نظم و جلوگیری از احقاق حق دیگران، کارگران معترض مانع از این شدهاند که سایر کارگران سر کار حاضر شوند. کارگرانی که مسبب بودهاند عامل اغتشاش محسوب گشته و به سه ماه حبس تعزیری با محکومیت جزایی محکوم میشوند.
سرش را در دستشویی قطار شست، خسته بود از این همه حرف که در کلهاش وول میخوردند و در کوپه میچرخیدند. قطار شش تخته درجه سه به سوی جنوب. آقا رحیم هم چند کوپه آن طرفتر نشسته بود و گهگاهی که خیلی هم دیر به دیر نبود از کوپه بیرون میآمد و در فاصله بین دو واگن سیگاری دود میکرد. از ملک آباد اراک گذشتند دلش میخواست دیگر هیچ وقت آن جا را نبیند. آقا رحیم دست در جیبش کرد و سیگار تعارفش کرد. چشم دوخته بود به دشتها و به ادامه زاگرس که میرفت تا در انتهای لرستان به خوزستان برسد. جایی که خانهاش بود.
- فکرشو دیگه نکن.
- میشه آقا رحیم؟
- نه نمیشه.
راه افتادند تا بقیه سولهها هم دست از کار بکشند. هفت ماه بدون حقوق کار کردن، هفت ماه قرض کردن هر کدام از دیگری و دعوا سر باز نگرداندن بدهی با یکدیگر. پول برگشتن خانه هم نداشتند. اصلا به خانه بروند و بعد از نیم سال چه بگویند؟ دست از پا درازتر سر سفرهای که نان ندارد، با زنی که غروبها در شهر هوای مردش را میکند بیآنکه باشد. تنها یک دلخوشی این دوری را میسر میکند و آن هم این است که مرد از شهر میآید و بساط را جمع میکنند تا مشهد بروند تا به اما رضا سلام کنند در بابهای حرم بچرخند و آخر سر هم شب قبل از رفتن به مهمان خانه، کباب شاندیز بخورند.
حالا کجا برود با سابقه کیفری، پرداخت جریمه و اخراج. جواب زینب را چه بدهد؟ کدام شهر بگردد دنبال کار؟ نزدیک کدام شهر برود؟ آقا رحیم سیگارش را بین دو انگشتان گیر داد و از لای شیشه بیرون پرتاب کرد.
- نگو به زنت اخراج شدی.
- دادگاه هم را نگم؟
آقا رحیم سکوت میکند. خودش هم مثل اوست اما انگار تنها این سن بالاتر به او این مسئولیت را میدهد که امیدوار نگهش دارد. تا دوباره از ایستادن خسته شوند و هرکدام به کوپه خودشان بروند و زل بزنند بیرون تا چشمشان به روبروییها نیفتد.
- مگه نمیدونی کارگاه سه کار را تعطیل کردن؟
- باباجانی میدونه؟
- آره پفیوز صبح اومد تهدید کرد یکسریها برگشتن سر کار اما دم ظهر دوباره تعطیل کردن. آقا رحیم رفت روی ماشینها وایساد و گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
هر وقت به باباجانی فکر میکند یا دندانهایش روی هم میروند و فشار میآورند و میخواهند همدیگر را در محیط دهان خورد کنند یا مشتش آن قدر گره میشود که رگهای کلفت دستش بیرون میزند. مسئول کارگاهها، مسئول سرکوب، مسئول خایه مالی. همه میگویند این یک کار را باباجانی از باقی کارهایش خیلی بهتر بلد است. جوری مجیز مدیر عامل را میگوید که انگار زندگیاش را هست و نیستش را یک جا مدیون جندقی است. هر وقت شکایتی هست براق میآید داخل کارگاهها در را با لگد میزند و عربده میکشد که کدام جوجه تازه از تخم در آمدهای جیک جیک میکند. بعد میگوید چرا شرایط مملکت را نمیفهمید بیسوادها الدنگها مگر نمیدانید اوضاع مملکت چه طوری است؟ بعد شروع میکند در حلقه کارگران چرخی میزند و میگوید:
- ببینم پسر تو از کجا آمدی؟
پسرک بینوا میگوید:
- بندر دیلم.
پوزخند میزند و میگوید:
- شهرت کار بود؟
- نه آقا.
- شهرهای نزدیکترت کار بود؟ تو گچساران، گناوه؟
- نه آقا.
- دوست داری بری شهرت بشینی بندری بخونی؟
جوان سکوت میکند و دوباره میپرسد.
- ساکتی؟ زبونت رفت تو ماتحتت؟ گوشاتونو باز کنید این جا وقت این حرفا نیست عین شماها اون بیرون صف کشیدن تا بیان کار کنن. مدرک دارین؟ اونایی هم که مدرک دارن بیکارن. یاوری تو مدرکت چیه؟
- سیکل.
- داوودی؟
- دیپلم.
- علیمردانی تو چی؟
- ششم آقا.
حالا وقتی با لیسانس و فوق لیسانس اومدن پشت این دستگاهها وایسادن میفهمین، شما هم یک لگد میزنن در کونتون ما را به خیر و شما را به سلامت.
خون به پیراهنش شتک زده، نمیداند کجای دست را بگیرد تا خون بند بیاید؟ زیر لب فحشش میدهد. از درد به خودش میپیچد. روال این چند ساله را خوب میداند. انگشتی از دست قطع میشود تا بیمه بیکاری بگیرند. نداشتن یک انگشت به دلهره بیکاری میارزد. فواد را روی کولش میاندازد و تا بهداری میدود. هذیان میگوید. برای انگشت قطع شدهاش شعر میخواند و مدام میگوید: به تخمم. درد که در جانش میپیچد کلافه میشود و دوباره هذیان را از سر میگیرد. به زمین و زمان یاوه میگوید و مرد میدود. چند وقتی بود که زمزمهاش میآمده کارخانه ورشکسته است و میخواهد تعدیل نیرو بکند.
– تو دیوونهای. فکر میکنی چند وقت حقوق از کار افتادگی بگیری همه چی ردیفه؟ عامو تا عمر داری این دست برات دست نمیشه.
صدای دندانهای فواد که روی هم فشار میآورند و قیژ میکند را میشنود. نگران است زبانش را هم لای دندانها جا بگذارد از درد. با همان صورت مچاله شده از درد میگوید:
بِرار مگه شصت درصد ریه مو تو همین کارگاه از دست دادم کسی چیزی گفت؟ دیگه نمیتونم یه پک قلیون بزنم. اونا را نمیبینی اما من میبینم شبا قفسه سینهام میشه میشه عین بادکنک.
سوت ممتد قطار خبر رسیدن واگن را به زاغهایی که روی ریل نشستهاند را میدهد. دشتهای سر سبز لرستان شقایقی شده است. تا چشم کار میکند باد نمور بر روی علفزارها است و دل مرد در دلش نیست.
دمپایی درون کیسه خریدش را نگاه میکند. زینب آبی دوست دارد. دمپایی آبی هم به او میآید. دم رفتن که شد از هر سه کارگاه نفری هزار تومان گذاشتند تا هم او و هم آقا رحیم برگردند شهرشان و خرج سیگار و راهی داشته باشند.
کارگاه سه را که آقا رحیم تعطیل کرد، پشت بندش کارگاه دو را بست، اهرم را کشید پایین و بلند گفت: الفاتحه.
کارگاه یک هم تعطیل شد. بالای ماشینها رفت، آقا رحیم آن طرف همه را جمع کرد. ایستادند. اهمیت نداشتهاش را به دست آورده بود. حالا دیگر اهرم ماشین به اختیار او راه میافتد. دلش بلوا بود، سینه را صاف کرد و گفت:
- ما همه آدمیم. همین آقای باباجانی که این قدر ما را تحقیر میکنه اگه میتونه یه روز خودش بیاد پشت این دستگاهها بایسته. گرما پوست دستامونو ور آورده. سوی چشمامون کم شده، مشکل ما اما اینا نیست ما میخوایم برای زن و بچه مون نون ببریم. راهش هم این نیست که هرّی راه باز جاده دراز. میایستیم حقمونو میگیریم. باید حق این هفت ماه پرداخت بشه.
از توی جمعیت صدا اومد:
- کا باید دیرکردش را هم پرداخت کنند.
صداها تک تک زیاد شد. عرق روی پیشونیش را پاک کرد.
- عامو حالت خوبه؟
- ها خوبُم.
- خوابت برده بود به حرف افتاده بودی.
- شرمنده عامو.
در کوپه کسی نبود، صدای راه آهن چی آمد که: نماز.
باباجانی پایین ماشینها رسید. همگی ساکت شدند. ترس معاش خفه میکند این همه مرد را تا یکی جلوی این لندهور در بیاید. دستش را در جیب نگه داشته است و با آن یکی دست کیف سامسونت قهوهای سوختهاش را میکشد. صورتش را سه تیغ کرده تا سبیلهای نازکش بهتر نمایان شود.
-خب شنیدم معرکه گرفتین! آفرین! پس میتونین سرخود تصمیم بگیرین.
سامسونتش را زمین میاندازد و با همان نیم وجب قدش عربده میکشد و صدایش را در گلو میاندازد:
-میدم باباتونو در بیارن مثل پشگل لهتون میکنم. کارِ کارخونه الکیه که هر کی سر شکمش بزنه زیر کار؟ نمیدونین هر یه دقیقه کار که بخوابه چه ضربهای به کارخونه میاد. اگه مدیر عامل بفهمه هممون اخراجیم. میدم از حقوقتون کم کنن، لیاقت ندارین.
-حرف دهنوتو بفهم مردکه دونگ.
حیاط ساکت میشود همه بر میگردند آقا رحیم از میان جمعیت جدا میشود و به باباجانی میرسد.
- هر چی میگی تا امروز چیزی نگفتیم چون از بد روزگار نونمون دست توی قوزی افتاده اما امروز دیگه مردونگیمون را زیر پا نمیذاریم هنوز اون قدر بیغیرت نشدیم که از تو مردک، کلفت بشنویم.
همه برگشتهاند و محو آقا رحیم شدهاند. همه از هم بهتر میدانند که پیرمرد چه قدر محتاج این چندر غاز است.
- اگه باباجانی، تو مجیز گوی مرد و نامردی مو نیستُم.
صدا بلند شد: ما نیستیم.
ها ما نیستیم.
باباجانی کف سفید گوشه لبش را که شکل قیماق شده بود با دست پاک کرد و پلکی زد.
- ما حرف داریم.
همگی برگشتند. حالا نوبت او بود که حرف بزند. مگر میشد تنها آقا رحیم حرف بزند و بشود گوشت جلوی آتش. صدای دمت گرمها از هر جایی بلند میشد. همگی سیگارها را بدون منت به یکدیگر دادند و هر لحظهای دود سفید از جمع کارگران بالا میآمد.
-این جا نه حرف منه نه حرف توئه باباجانی. تو پول میگیری که کوچیکمون کنی اما ما با گندهتر از تو کار داریم. ما را این جا کردی تو جزیره بِرامون خبر میاری. عامو این جا هندورابی نیست این جا کارگاهه ما حقومونو میخوایم. بد میگیم؟ گنده میگیم؟ جون ما برای کارخونه اهمیت داره یا نه؟ میدونی بوهان خون بالا آورده؟ میدونی بچهها شاششون خونی شده؟ تو نون ظلم کردن به ما را میگیری تا اون پفیوز بالاتر از خودتو راضی نگه داری.
صدای دست بلند شد و چند نفری به شانهاش زدند. بابا جانی فریاد زد:
- بس کنین. فکر کردین این جا دانسینگه، تو کی هستی که برای مو بالای منبر میری؟ من جون کندم به این جا رسیدم.
یکی از وسط جمع داد زد:
- با خایه مالی به همه جا رسیدی.
صدای خنده کارگران حیاط را برداشت.
- کی گفت؟ جرات داره بگه، میدونم مرد نیست اونی که بگه.
از روی ماشینها پایین آمد و گفت:
- مو بودُم.
خودش نگفته بود. سینه به سینه باباجانی شد. چشمش به آقا رحیم افتاد.
- تو گه زیادی خوردی.
جمله تمام نشده بود که مشتاش از جایی که نمیدانست به صورت باباجانی خورده بود. مشتی به قاعده هفت ماه، مشتی به سلامتی مردانگیاش که کوچک نماند. باباجانی نقش زمین شد و دهان پر خونش را که دید فریاد زد:
-کمک این وحشیها دارن مو را میکشن.
هیچ کس از جایش تکان نخورد. لنگان خودش را پای درخت رساند هیچ کس به سمتاش نرفت آقا رحیم لای جمعیت راه افتاد و دایم گفت: کار تعطیل.
باقی هم گوش به گوش دوباره به هم رساندند که کار تعطیل و مبادا کسی کار را شروع کند.
بالای سر باباجانی رفت:
- اگه حواست به حرف زدنت نباشه همین مردا سقف اینجا را میرمبونُن رو سِرِت.
کمک کرد تا چمدان پیرزن را به او بدهد. آقا رحیم هم پیاده میشد. اندیمشک رسیده بودند. حرفی نمانده بود برای این که بزنند. تنها یک آغوش و خداحافظ.
باباجانی براق شده است. انگار که زمین و زمان تف به صورتش میاندازند. از جمعیت صدا میآید که: باباجانی خودت را چوب دو سر گه نکن. خودش را به نشنیدن میزند. دستی به زبری ریشاش میکشد.
– یه ربع وقت دارین برگردین سر کار باقی با خودتون. من زن و بچه دار و اینها حالیم نیست. گرهای که میشه با دندون باز کرد به تخم نکشین. ساعت گرفتم ببینم کی دلش میخواد بره ور دل زنش سبزی پاک کنه.
از توی جمعیت صدا میآید:
– عامو خودت چی کار میکنی تو این هفت ماه که صدات در نمیآد؟ ما نمیتونیم هوا بخوریم کف برینیم.
یکی دیگه از جایی گفت:
– تو شکمت سیره دهنت بسته است والا خودت یه لحظه هم نمیموندی یره.
باباجانی اسفند در آتش شده است. لباش را میجود و فریاد میزند:
– رحیم بلایی سرت بیارم که خودت نفهمی.
– درست صحبت کن مردکه ناکس. مو تو شهری بودٌم که هزار تا موشک تو قینش خورده. مو رو از چی میترسونی با شیر یه دونه گاو میش زن و بچهام زنده موندن. اگه میبینی تا همین جا سوله رو هوا نرفته، اقبال تو و اون رییس نامردته.
شب شده است، گاومیشها ماغ سر دادهاند. انگار از جایی آن ته، دم نهر گاومیشی با هوا حرف میزند با نگاه بیتفاوتش با کندی تکانی میخورد و مرد زینب را سوار آن میکند هر دو میخندند، خندهای که از سر ترس است. خندههای هول هولی میکند مرد، میگوید: شاخش را بگیر تا نیفتی.
گاومیش روی هوا بلند میشود جستی میزند و پرواز میکند و زینب را با خود میبرد. دهانش با ته مانده شن، شور میشود. با شنهای دهانش قلعه میسازد. دست زینب را میگیرد قرار است تاجگذاری در همین قلعه برگزار شود. میزند زیر آواز: به ننم میگٌم زن و زندگی مادر چه کِرده…
- آقا رحیم بذاری خودٌم دهنشو جر واجر میکنٌم. مردکه دونگ هر چی دلش میخواد بارمون میکنه.
- این مردک منتظره بزنیش اون وقت واویلا درست میکنه.
- عوضش درسِش میشه که با این همه آدم درست صحبت کنه. یکی باید جلوی این عنتر را بگیره. اگه رییسش بگه هممون را میذاره سینه دیوار میشاشه تو سِر و صورتمون…
دستبند را که شل میکند دستش را بازی میدهد.
- آقای قاضی مو تو حالا پام به کلانتری باز نشده چه برسه به دادگاه و زندان و اینا…دستت درد نکنه خدا که یه بارٌم خواستم حقِمو بسونٌم این جور شد.
- طفره نرو آقا جان نیومدی این جا برام از خودت بگی. سیصد تا کارگر را ریختی به هم کار را تعطیل کردی. مدیر عامل ازت شکایت کرده که اخلال ایجاد کردی در تولید کارخانه.
- مو؟
- پنج روز کار را تعطیل کردی. ماجرای شما سه نفر اخلاله.
- اون نامردی که پولٌم را هفت ماه نمیده تو زندگیم اخلال نمیکنه؟ من چون دستم بسته است گردنم کلفت نیست اخلال میکُنُم؟ ما هم شکایت داریم.
- شکایتتو باید ببری وزارت کار.
- فکر کردی نرفتٌم. بهم چی گفت آقا! اینا همه با هم ساخت و پاخت کردن.
مرد انگشتانش را لای دمپایی نگاه کرد. انگار یک مشت خارَک در حلقش گیر کرده است و میآید تا سیب آدم و به زور قورتش میدهد. پنیر صبح زندان را که قورت داد، دلش را آشوب کرد.
- کی اولین نفر کارو تعطیل کرد؟
مرد جواب داد:
- همه با هم!
- پس چرا از موقعی که نیستین کارخونه داره کار میکنه؟
چه بگوید؟ سقف روی سرش رمبانده شود بهتر است تا این خبر را بشنود. آقا رحیم هم که گفت باورش نشد.
صدای در دستشویی که از لای ریل قطار میگذرد را میشنود. با پیراهنش آب سرش را میگیرد. بوی زیر بغل دماغش را پر میکند.
- هر کی میخواد بر گرده سر کار بره فقط بدونه این رسمش نیست به احترام این پیرمرد هم که شده نباید برگردین سرکار.
- تو هم چیزا میگی همین آقا رحیم اگه بهش پیشنهاد بهتر بدن پاشو رو خرخره هممون میذاره. ما را هم به نابدترش حساب نمیکنه.
- خجالت بکش عامو، تا حالا کی دیدی؟ حیا کن.
- حیا کردیم که این شد، نجابت کردیم، تو دلت میخواد بری زندان با آقا رحیم برو. مو بچه دارٌم. مدیر عامل گفته همه حقوقها را میده.
- خو دیر کردش هم میده؟ هفت ماه پولمون دسته این نامردا بوده، میدونی هر یه روزش چه قدر میشه؟
- مو به اینا کار ندارٌم. پیشونی نوشت مو از همون اول هم تخمی بود اگه به اقبال گوزوی مویه که باید از اول میزدن تو سِرمون. تو هم فریب خوردی فکر کردی چهار تا دست و هورا برات کشیدن تمومه، نه عامو اینا از من و تو زرنگ ترن. قِبول نداری؟ معلومه که داری اگه نداشت که به این جاها نمیرسید.
- تو حرف خودت میزنی، این کارخونه با جون من و تو مونده.
- خو مو کارگریم سرنوشتمون اینه. میخوای بری تو اتاق کولر گازی بگیرن بهت چای بحرینی بدن؟
- خدا گفته من و تو یا آقا رحیم باید مثل سگ جون بکنیم. ها درست میگی ما با بازومون زندهایم اما خدا گفته که باید مث سگ جون بکنیم؟ کدوم آیه قرآن اومده؟ امروز آقا رحیم را بردن، فردا نوبت منو تونه.
آسمان دور سرش میچرخد. ۱۱ روز است که زندان هستند. با همه نخهای ملحفه یک مار بیست سانتی درست کرده است. گرهها را باز میکند و دوباره از نو میبافد.
کارگاهها تعطیل هستند. آقا رحیم را میخواهند میبرند. کار به درگیری میکشد. جمعیت مردان در هم میلولد و صدا زیاد میشود. عین سِیلی در هم پیچ میخورند، از لای همه رد میشود تا به آقا رحیم برسد. آقا رحیم فریاد میزند:
-ها چی شد؟ تحمل حرف حق نِدارین؟ هفت ماه حقمونو خوردین دم بر نیاوردیم حالا میخواین چرخاتون بچرخه؟
هر چه میکند نمیرسد.
شب شده است. خوابگاه کارگاه دو، نای حرف زدن ندارد. بس که عربده کشیدهاند و حرف زدهاند. بس که شایعه درست کردهاند. بر خلاف شبهای دیگر که سر به بالش نرسیده هم آغوشی با خواب آغاز میشد، امشب مغزشان خسته است. بیخواب شدهاند. عضلات فرمان درست نمیدهند. روی پهلوی راست میغلتد و دوباره چشمش به خالکوبی عمار میافتد، الاقدم فی الاقدم، روی گرده عمار با هر نفسش بالا و پایین میرود. چشمانش سنگین میشود، نقش خورشید بر ساعد زنی در چنانه پشت پلکش میآید. دستش را در آب نهر قرار میدهد شیار انگشتانش زیر آب بزرگتر نشان میدهند.
- آقا رحیم باختیم. همونایی که پشت سرمون سینه میزدن حالا پای دستگاهن.
– مو به هیچ کی کار ندارُم.
– مگه میشه آقا رحیم؟ اگهای طور بود که تا الان باید هزار باره خودمون میزدیم بیرون میرفتیم پی یه کار و باری.
- باباجانی راس میگه برای مو که هیچ جا کار نیست. مو دیگه باید از دور خارج بشُم. مگه این کُم مو چه قدر جا میگیره عامو؟ اصلا به زِنُم گفتُم دیگه مو رو باید بُمبَک بزنن. همچی برُم تو کُمِش راحت بخوابُم. هزار سال ده هزار سال بعد بیام بیرون، ببینُم همه چی عوض شده. یاسر پسرُم، از مو راضیه، دیگه هم هی نمیگه تو چی کار کردی برای مو، چرا نرفتی شاهین شهر؟ چرا نرفتی تهران؟ اصفهان؟ شیراز؟ مونُم بهش بِگُم اگه چند هزار سال دیگه هم باشُم از این جا تکون نمیخورُم تاای که بِرُم زیر پایای شهریای قرتی رو تمیز کُنُم. به زنُم میگُم کِی میشهای بچهها مو رو قبول داشته باشن. عامو اونی که از پشتمه قبولُم نداره چه برسه به این همه آدم که خودشون سیلون و ویلونن. اصلا انگار گُنگَن.
خندهای میکند دست در جیبش میبرد و سیگاری را که نصفه کشیده بوده دوباره آتش میزند.
بار و بنهاش را جمع میکند و از قطار بیرون میزند. این چند وقت زندان خیلی راحتتر بود تا دیدن زینب. اصلا زینب چه میگوید وقتی ببیند که مرد دست از پا درازتر به خانهاش برگشته است. مرد خاچیه به تن به شانهاش میخورد. حرفی نمیزند. حالا باید در بازار راه برود، با ته مانده پولی که دارد گوشواره ابولوزه بگیرد با کمی غذا تا زینب دست خالی نبیندش. بازار را دوبار از سر تا ته میرود. باران میگیرد، شلاق میزند. بوی فلافل بوشهریها دالان را برداشته است. با چند جوان زیر طاقی میایستد. چند لحظه بعد کوچه را آب بر میدارد. یکی از جوانها زمزمه میکند، ابر آسمان را میگیرد.
از ته بازار صدای دعوا میآید. ساعتاش را نگاه میکند، حسابی خوابیده است.