ترجمهی زیر برگردان گفتگوی رابرت ایکمایر با اسلاوی ژیژک درباره زیست-سیاست، دموکراسی به مثابه تلبیس، پروژهی جهانیسازی به عنوانِ یک تقدیر، میراث مارکس و دیگر چیزهاست.
رابرت ایکمایر: در مقاله تان درباره “لنین”١ بیان میکنید که روسیه در میانه ماههای فوریه و اکتبر دموکراتترین کشورِ اروپا بوده است، شاید به همین دلیل لنین به ضرورت انقلاب اصرار میورزید.
ژیژک: گمان میکنم لنین درست میپنداشت که آن شرایط چندان طولانی نخواهد بود. اتفاقی جادویی که دیر یا زود به پایان رسیدنش روشن بود واین همان چیزی ست که وضعیت حقیقی انقلاب را تعریف میکند. در موقعیت بهسازی باید واقعگرا بود و دانست نمی توان همه چیز را با هم داشت. شما برای آن چیزی که میتوانید میجنگید و گاهی وضعیت به گونهای ست که باید هدف بزرگتری را حتا برای نگاه داشتن اندک چیزی که دارید نشانه رفت. و این موقعیت روسیه ی ۱۹۱۷ بود، یک وضعیت حقیقی انقلابی.
ایکمایر:در بسیاری از کتابهایتان به تناقض انتخاب اجباری اشاره میکنید. فهم من از این عبارت این است که آنچه از آن به عنوان آزادی انتخاب یاد میشود منتج به ناتوانیمان از انتخاب است و این نیز ایده شماست که دمکراسی کاپیتالیستی غرب به عدالت و آزادی منجر نخواهد شد.
ژیژک: در اینجا باید کمی دقیقتر شویم، من به شدت با انتقاد تقلیلگرای مارکسیستی در مورد اینکه در انتخابهای (گزینههای) مرسوم دموکراسی اصلا چیزی به عنوان انتخاب وجود ندارد، مخالفم. رانسیر به ما نشان میدهد که مارکس بر خطا نبوده و درست میپنداشته. حقیقت حقوق بشر آنگونه که ما میپنداریم بی طرافانه نیست، در واقع این حقوق به گونهای پنهان به انسان و مایملک او برتری بخشیده اند. بنابراین همگانیت حقوق بشر روبنده ای برای برتری بخشیدن به منافعی خاصی شده است. رانسیر نیز به لفافه بودن این حقوق باور دارد اما نباید فراموش کنیم که روبنده یک پوشش کامل نیست، و هر نقابی کارآیی خودش را نیز دارد که میتواند با ایجاد دیالکتیکی مشخص احتمالات جدید بیافریند.
برای مثال میتوان به جنبش حقوق زنان یا انقلاب هائیتی اشاره کرد و به دادخواست زنان و سیاهها که میگفتند “چرا ما نه” را در نظر آورد. امکان انقلاب هائیتی بدون وقوع انقلاب فرانسه ممکن نبود. پیتر هالوارد نیز کتابی درباره این انقلاب دارد، پدیدهای به راستی جهان-تاریخی. بنا بر گفته سوزان بوک-مورس انقلاب هائیتی یکی از الگوهای مرجع هگل هنگام نوشتن “ارباب و بنده” بوده. هگل در آن هنگام گزارشهای انقلاب هائیتی را از روزنامههای فرانسه دنبال میکرد. پس، نقد سوسیالیسم از ناراستایی دموکراسی حوق بشر، فضایی ست که پیش تر بوسیله دموکراسی ایجاد شده است. بنابرین برای اینکه آزادی ی دگر ایجاد کنید، میبایست در ابتدا اصولی آیین مدار برای آزادی برقرار کرده باشید.
مایلم در اینجا مبحثی در مورد دیکتاتوری پرولتاریا مطرح کنم. چرا دیکتاتوری؟ در واقع موضوع دیکتاتوری در مقابل دموکراسی نیست، بلکه نیاز مبرم به آگاهی داشتن از آن است که چگونه هر دموکراسی بعدی دیکتاتور مآبانه نیز دارد. و نکته دیگر آنکه اغلب هنگامی که گفتگوی دمکراتیک وار در جریان است، خشونتی در پس پرده آرمیده است. برای اینکه من شما را به رسمیت بشناسم، میبایست قاعده و قوانینی را به شما تحمیل کنم. باید آگاه باشیم که در پس هر تلاشِ بی طرفانه سیاسی، منازعهای اساسی در میان است که در آن تقلا نه برا پیروزی که بر سر آن است که چه کسی زمینه را تعریف، تعیین و مشخص میکند. هرچند بکارگیری واژه “پرولتاریا” امروز بحث بر انگیز است، اما این واژه بازتاب همه آنانی ست که میبایست در نهایت به رهایی دست یابند. سوژههایی که هیچ گاه هویت و جایگاه مشخصی درون دولت یا انجمنی که عضوش هستند ندارند. بنابراین فکر میکنم همه پروژه هایی بنیانی رهاییبخش میبایست از جایگاه افراد محروم و بی بهرهای سخن بگویند که به نحوی قرار است جایگاهِ فراگیر را بدست آورند. و این درست بر خلاف قاعده امروزین زیست-سیاست زندگی ست که تفاوتها را ارج مینهد.
فکر میکنند دیوانه شدهام هنگامی که از انتخابِ میانِ زیست-سیاست دمکراتیک و دیکتاتوری پرولتاریا سخن میگویم. گمان میکنم زیست-سیاست دموکراتیک به واقع میتواند دموکراتیک باشد به گونهای که فضا برا جدا سازی و تبیعیض] دمکراتیک وارانه[ قابلِ تحمل و هر گروهی پی زندگی خود را میگیرد. اینجاست که هسته بنیادین رهایی سازی فراگیر موردِ تهدید واقع میشود. در فرصتِ مغتنمی که میانه سالهای پیش و آغازین پس از انقلابِ ایران وجود داشت، حتا آیت الله خمینی نیز از واژه پرولتاریا استفاده کرد. او نمیخواست از واژههای طبقه کارگر یا تودهها استفاده کند، به همین خاطر به واژهای کهنه حیاتی دوباره بخشید که بازتاب دهنده کسانی ست که سرکوب و لگدمال شده اند. فکر میکنم ایده زیست-سیاست را باید به عنوانِ مختصات اساسی سیاست امروز بپذیریم. زیست-سیاست شامل تمامی شکلهای تادیبی و انتظامی ست که در جهان ما وجود دارد و البته مایل به جلوگیری از رنج کشیدن انسان نیز هست. پرادایم پیشین دولت رفاه سوسیال و کمونیسم فراموش گشته و اینکه پس از آن چه خواهد آمد- که خودم به طعنه کمونیسم لیبرال مینام- مفید نخواهد بود. ما به باز آفرینی شیوه اندیشگی و پراتیک چپگرای رهاییبخش رادیکالتری نیازمندیم و این همان چیزی ست که امروز میبایست برایش تلاش کنیم.
ایکمایر: شما از دموکراسی به عنوان “کران-نشانگر”٢ کاپیتالیسم جهانی یاد میکنید.
ژیژک: منبع من همیشه هالیوود است و این تناقض که چگونه فیلمهای هالیوود میتوانند آنتی-کاپیتالیسم باشند. برای مثال آن دسته از فیلمهایی که خبرنگاری از توطئه ابر شرکتهای سرمایداری، که تا مراتب بالای قدرت میرسند، پرده بر میدارد. چنین فیلم هایی بیانگرآنند که جامعه ما چنان باز است که امکانِ مبارزه و تلافی وجود دارد. در فیلم United 93 هوایپیمایی ربوده شده به دست مسافران به زمین مینشیند، فیلم به شما این امید را میدهد که میتوانید دست به انجام عملی متقابل بزنید. منتقدی در یادداشتی زیرکانه پیشنهاد داده بود با پایانی متفاوت فیلم میتوانست بسیار تکان دهنده باشد. اوپیشنهاد داده بود تا پایان رستگاری بخش داستان از فیلم حذف شود. در این صورت ما با وضعیت حقیقی یأس روبرو میشویم.
از دموکراسی به مثابه مرجع غایی یاد شده است. منظورِ من چیزی فراتر از ایده همیشگی، آمریکاییها نوع دموکراسی خودشان را تحمیل میکنند، هست. در اینجا من بازتر و بد گمانتر از دوستانی هستم که مرا به طرفداری از آمریکا متهم میکنند یا آنانی که به طوری قر ارادی هر چه از آمریکا سر بزند را بد میدانند. سازماندهی و آرایشِ همه چیز با استفاده از تحمیلِ دموکراسی به مثابه”کران-نشانگر” انجام میشود. چیزی که باعث ندیدن محدودیتها و ممنوعیتها میشود و امیدی کاذب ایجاد میکند. مساله نه مذمت دموکراسی که نشان دادن چگونگی کارکرد آن است.
هنگامی که در میانه سالهای ۹۰ میلادی، پروژههای دولت رفاه و سوسیالیسم از هم پاشیده و سپس رها شدند، جهانی سازی انگار سرنوشتی مقدّر شد که یا باید خود را با آن تطبیق می دادید یا در برابرش ایستادگی میکردید، و البته بهای ایستادگی در برابر جهانیسازی به قیمت ورشکستگی، به بیرون انداختنتان منجر میشد.
ایکمایر: چرا پیشنهاد دادید تا تز مارکس درباره فوئر باخ که میگوید: “فلاسفه تا کنون جهان را، به شیوههای گوناگون، تفسیر کرده اند، مساله اما تغییر جهان است.” به چالش کشیده شود؟
ژیژک: بگذارید موضوع را روشن کنم. می دانید این ایده را از کجا به عاریت گرفتهام، از خود مارکس. در زمانی که کمون پاریس چشم اندازی آرمانگونه داشت و برخی انقلابی اروپایی را قریب الوقوع میدیدند، مارکس، پریشان، نامهای به انگلس مینویسد. مارکس در این نامه مینویسد: “دست نگه دارید، من هنوز کتابِ کاپیتال را تمام نکردهام، نمیشود کمی صبر کنند.” این مارکسی ست که من میپسندم. “گورِ پدر انقلاب، میخواهم کتابام را به پایان برم.” باید از مارکس و پرداختن کافی و وافی به تئوری پند بگیریم. گفتمان فوریت روز به روز بیشتر مسلط میشود. بیزارم از سخنرانیهایی که منتقدی اجتماعی میگوید: ” میدانید به ازا هر واژهای که در سخنرانیتان به کار بردید، ده کودک در آفریقا جانشان را از دست دادند.” یا “خبر دارید هر جملهتان را که پایان میبرید، زنی به طور وحشیانهای در این کشور مورد تجاوز قرار میگیرد.” به این احساس کاذب فوریت به شدت مشکوکم. انگار کسی میگوید: “دست به کاری بزن، نیازی به فکر کردن نیست.”
امروز بیش از هر زمان نیاز به اندیشیدن داریم و این به معنای اعتراض نکردن یا انجام ندادن آنچه در توان مان است، نیست. اما چنان رفتار نکنیم که گویی همه چیز روشن است و “تنها باید دست به کاری بزنیم.” این هر کاری و به هر شیوهای ، چیزی ست که به شدت به آن مشکوکم. گمان نمیکنم حتا تئوریی رضایت بخشی که امروز کجای کاریم در دسترسمان باشد. تنها تئوریهای سنتی و فرسودهای داریم که یا از جنس لیبرال هستند و میگویند “جهانی سازی همان سرمایه داری ست که به نحو بهتری عمل میکند.” یا تئوری مارکسیستی که میگوید “گرگ برادر شغال است.”
و بعد نظریهپردازان و نظریههای پسینتری که میگویند چیزی جدید در حال رخ دادن است. گرچه روشن است که گونههای جدید ]کاپیتالیسم [در حالِ شکل گیری است، اما هنوز نمیدانم ما در کجا قرار داریم. کافی ست تنها به چین نگاهی بیندازیم و شکلگیری گونههای دیگری از کاپیتالیسم را ببینیم. این گفتمان فوریت نه تنها برانداز کاپیتالیسم نیست بلکه کاملا با آنچه به ریشخند کمونیسم لیبرال نامیدم هم راستا است. سرمایهداران بشر دوستی مانند بیل گیتس و جورج سوسور سهمی عمده در ایجاد گفتمان فوریت و اعانه داشتهاند. اینکه گفتهام آمریکا میبایست در جلوگیری از فجایع انسانی دخالت کند به معنای طرفداریام از آمریکا نیست. خوب، هنگامی که منتقدان امریکا – از جمله آلن بدیو – از کاستن رنج انسانها سخن میگویند مگر جز این میخواهند. نمونههای وحشتناکی از رنج کشیدن انسانها در آفریقا وجود دارد که درک من، کمک در چنین وضعیتهای ناگواری را حتا اگراز جانب شیطان باشد پذیرفتنی میداند پس در اینجا مسئله مورد توجه من مخالفتی ساده انگارانه با آمریکا نیست بلکه وجه دلخراش این مصیبت است.
جنگ در عراق ادامه دارد. گرچه عراق زمانی مانعی در برابر ایران محسوب میشد، اکنون عراق جایگزین ایران شده و به لحاظ سیاسی دست و پای آمریکا را بسته است. حالا تصور کنید بوش در یکی از دادگاههای استالینیستی ۱۹۳۰ دستگیر و محاکمه میشد. حکم دادگاه علیهاش روشن بود. در دادگاهی که کسی مانند ویشنیسکی دادستان باشد حتما نتیجه آن بود که بوش عامل نفوذیِ ایران بوده است. اینجا سخن تنها از مورد نکوهش قرار دادن آمریکا از دیدگاهی اخلاق گرایانه نیست بلکه توجه به تاوانی است که آمریکا از وضعیت کنونی عراق میپردازد. در این مورد با برخی از محافظهکاران و لیبرالها که دست آورد عمل بوش در بلند مدت را (حتا اگر به سود سرمایه باشد) فاجعهای برای آمریکا میدانند موافقم.
عقیده دارم میبایست بدون اتخاذ یک رهیافت اخلاق گرایانه دم دستی که تنها نقاطِ ضعفِ گرایش چپ را میپوشند به نقد گرایش سیاسی راست پرداخت. گفتن اینکه: “بهتر است به اصول خود پایبند باشیم.”، فرومایهترین نوع فرصت طلبی و نشان دهنده ناتوانی ما در روبرو شدن با مسائل جدید است. امروز چیزی بسیار تازه در حالِ پدیدار شدن است. اگر چه هنوز کاپیتالیسم، اما چه نوعی از آن؟
تحلیل نگری ( Antonio Negri ) و هاردت (Michael Hardt) از کاپیتالیسم را بیشتر یک ئوری ادبی ضّد-کاپیتالیسم میدانم و با آن موافق نیستم و ثمر بخش نمیدانم. نظرگاههای “مالتیتیودی”٣ این دو ره به جایی نمیبرد و دارد به بن بست میرسد. همین است که از نگری کارهای سفیهانه سر میزند. مثلن حالا به ستایش نئوکپیتالیسم دیجیتالِ مبتنی بر ریسک و پتانسیلهای رهایی بخشی که در آن میبیند مشغول شده. در مصاحبهای در برزیل گفته است:” متاخرترین حالت کاپیتالیسم عملن همان کمونیسم است.” ایدهاش این است که باید در آن مشارکت کنیم و در زمانی خاص کمی مسیرش را تغییر دهیم.” با او موافق نیستم.
اما دو نکته سودمند در کار نگری و هاردت وجود دارد. اول اینکه بالاخره نظریهای در دسترس داریم داریم که دست کم، به شیوهای محدود به جنبشی سیاسی در سطحی گسترده میپردازد. چیزی که پس از دو یا سه دهه تسلطِ مکتبِ فرانکفورت و ساختار شکنی فرانسوی قابلِ تجلیل است. یک نوع مشخصی از مارکسیسم که به بهترین نحو ممکن پیچیدگیها را توضیح و چرایی نادرستیها را بر اساس یک تئوری مارکسیستی نتیجه میگیرد.
دوم اینکه هاردت و نگری از پدیداری یک کاپیتالیسم نو آگاهند و آن را “امپراطوری” خطاب میکنند. هرچند با فرمول بندی و پاسخ آنها همسو نیستم ، اما دست کم آنها روی پرسش اساسی دست گذشته اند و چشم به گونهای ذهنیت و عملی جمعی دارند.
ایکمایر: شاید وضعیت شیبه روسیه ۱۹۱۷ است و اینکه به بن بست نزدیک میشویم. همینکه کاپیتالیسم امروزین کاپیتالیسم کثیر است.
ژیژک: می گویند: “چه مشکلی وجود دارد.” ما یک لیبرال دموکراسی نسبتن موفق داریم اما هر روزه درباره شکنجه و آپارتاید میشنویم که هر دو از نشانهای عصر ما هستند. به شرایط بدبینام. سیستم حتا مجبور است همین آزادیهایی را که به آن دلخوشیم محدودتر کند. به نظرم چند چیز باید اتفاق بیفتد، اول اینکه ایالات متحده باید از قصدش برای گسترش دموکراسی دست بردارد. حقیقت جهانی سازی چیزی جز گردش بیشتر کالا و جلوگیری از جابجایی مردمان نیست. مساله خواستن بیشتر نیست. مشکل زیاده خواهی عدهای و محروم بودن دیگران است. دلیل زیادی دارم که حالت کنونی دموکراسی، با سطوح نسبی آزادی ش، دیری نخواهد پایید.
ایکمایر: فکر نمیکنید کپیتالیسم با قدرتی که در باز تولید خود دارد غیر قبلِ توقف باشد؟
ژیژک: از آنجا که در این مورد یک مارکسیست سنتی هستم، باور دارم تنشهای درونی ساختار کاپیتالیسم به از هم پاشیدن نزیدکش میکند. دلایل زیادی برای این گفته وجود دارد که البته همهشان مربوط به بوم شناسی نیست. گمان نمی کنم تئوری شوک که برخی از بوم شناسان پنهانی به آن امید بستهاند [ که موجبِ از هم پاشیدن کاپیتالیسم شود] ره به جایی برد.
ایکمایر: بیشتر به این میمامند که کاپیتالیسم مسایل بوم شناسی را نیز حل خواهد کرد.
ژیژک: بیایید یک فاجعه بزرگ را تصور کنیم. اروپا رفته رفته زیر آب میرود و ما مجبوریم به قطبِ شمال نقلِ مکان کنیم و به پیشبینی من فضایی جدید برای سوداوری سرشار سرمایه داران مهیا خواهد شد.
همین است که به تئوری شوک از بیرون اعتقادای ندارم . مایملک دیگر آنچنان ابزار مادی تولید نیست بلکه بیشتر دانش، اخترات و مالکیت معنوی (Intellectual Property) است. از دید من مالکیت مادی به سر حد خود رسیده و ایدئولوژی کاپیتالیسم راهِ دیگری را پیش گرفته. حتا اگر نشانههای از این محدودیتها مشهود باشد، گفتن اینکه کاپیتالیسم فنا ناپذیر است، گامی برای بیدار شدن از خواب غفلت و رها شدن از این ایده ساده انگارانه و اخلاق گرای مارکسیستی ست که کاپیتالیسم خودش خودش را نابود خواهد کرد. چه شاهدی گویاتر از چین و انقلاب فرهنگی مائو برای دیدن پایان این راه، چین امروز پیشرفتهترین و پر رونقترین اقتصاد سرمایهداری است که میتوان تصور کرد.
ایکمایر: در پایان بهتر است کمی درباره جایگزین کپیتالیسم سخن بگوییم. وضعیت فعلی اتحادیه اروپا مشابه مانیفست کمونیست است. اتحادی مقدس که از شبح گزینهای دیگر هراس دارد. این جایگزین امروز چه و چگونه است درحالیکه شما دموکراسی را تلبیسی برای پوشاندن و مه الود کرد ن ساختار سلسله مراتبی جامعه امروز میدانید.
ژیژک: عنوانها چندان مهم نیستند حتا میتوانیم کمونیسم بخوانیمش. اما اینکه چرا آمادهام کمونیسم بخوانمش به این دلیل است تا ضرورت برداشتن گامی رادیکالتر را خاطر نشان کنم. گاهی مجبورید موقعیتی را نه بنا بر آنچه درون خود دارد، بلکه در جایگاه انکار دیگری به منظورِ ایجاد فضایی جدید اتخاذ کنید. به همین خطر دربارهی اروپا-محوری پیشرفته حرف زدهام. امروزه دو الگویِ کاپیتالیسم موجود است: مدل امریکایی و مدل آسیایی و من نمیخواهم در جهانی که تنها دو گزینه برای انتخاب داشته باشم زندگی کنم و بنابراین اروپا در جایگاهِ یک گزینه مخالف توجه مرا جلب کرده. اعتماد چندانی به کشورهای توسعه نیافته ندارم، به نظرم آنها به دنبالِ یک همزیستی دغل آمیز با کشورهای کاپیتالیستی هستند. پس اگر چیزی پدیدار شود از کشورهای پسا-صنعتی خواهد بود که زمانی مرکز تولیداتِ صنعتی بودند و همچنان در سایه آن به سر میبرند. منظورم آن کشورهایی است که هنوز راهی برای همسو شدن با انجمن جهانی نیافته اند و این جالب توجهترین جنبه اروپا است. روشن است با سرعتی که جهانی سازی در حال رشد است اروپا متضرر خواهد شد. اما تمامی پیشرفتها و گردشهای تاریخی اینگونه بودهاند. بازنده میبایست روشی برای باز تعریفِ ساختار جهانی بیافریند. معنای آنکه دموکراسی امروزین تلبیسی است که چشم مان را بر روی برخی چیزها بسته است کنار گذاشتن آن نیست، بلکه مورد سوال قرار دادن آن است. پرسش از معنا و عملکرد دموکراسی به نحوی با رودرو شدن و به پرسش کشیدن ایدئولوژیهای کاذب پست مدرنیستیِ “مالکیتهای نو ظهور” و “سازمانهای خود مختار” هم راستا است. اما عملکرد ایدولوژی وار اینان تنها یک سوی قضیه است. سوی دیگر سراپا مسلح کردن دستگاه و سازو کارِ دولت هاست.
برای مثال ایالات متحده پدیدهی دولتی است به شدت سازمان یافته و تا دندان مسلح که در تمامی پروژههای جنگی و ترور حضور دارد. ضرورت حکم میکند تا این افسون کاذب پسا-مدرنیستی را کنار بگذاریم و منطق عمل جمعی را نوتوان کنیم. و چرا که نه یک ارتش جمعی را. فکر میکنم بیش از اندازه آلوده و مسموم ایدئولوژی پست-مدرن لیبرال شده ایم که تشکیل هر ارتش جمعی را به ارتشی فاشیستی نسبت میدهد.
خوشبینی من از بد بینیام میآید. کاپیتالیسم با تولید تنشهای فاجعه باری در درون خود، قادر به کنترل ابدی این وضعیت نخواهد بود و این ما را بر آن می دارد تا آرمانگرایانه عمل کنیم. آرمان شهر حقیقی اما، اینکه “داریم خوب پیش میرویم اما چرا آرزوی بهتر از این نداشته باشیم.” نیست. از دیدِ من آرمان شهر حقیقی از دل وضیعتی اسف بار که در آن راهِ نجاتی وجود ندارد بیرون میآید. نیاز به زنده ماندن است که راهی نو خلق خواهد کرد. فکر میکنم این اجبار پیشِ روی ماست و البته تضمینی برای آنکه نتیجه اش مثبت باشد وجود ندارد.
نکتهی مهم دیگر دلباختگی گرایش چاپ به رخدادهای انقلابی است. در اینجا منظورم رخدادهای رهایی بخش کارناوالیک۴ ی است که بی آنکه آب از آب تکان بخورد اتفاق میافتند و میگذرند. اما آنچه که برای من مهم است روز پس از آن رخداد انقلابی است. بزرگترین اقدام یک رخداد انقلابی کامیابی در پی ریزی ساختاری نو برای زندگانی روزانه است. جذابترین بخش هنگامی است که گسیختگی اتفاق میافتد که در آن کارزار اصلی روز پس از انقلاب (اکتبر) است. هنگامی که سردستیترین آیین روزانه زندگی باز آفرینی میشود. هرچند هنوز برآنم که وضعیت نومیدانه و تاریک است. امید که این گفتگو کمی برانگیختهمان کند.
پانوشتهای مترجم:
١-نگاه کنید به https://www.marxists.org/reference/subject/philosophy/works/ot/zizek.htm و https://www.marxists.org/reference/subject/philosophy/works/ot/zizek1.htm
٢- کران-نشانگر را به جای Master Signifier نشاندهام. مفهومی ست که لاکان از زبانشناسی سوسور وام گرفته و اشاره به چرخهی بیپایان زنجیر نشانگرها دارد، هنگامی که واژهای را در فرهنگ لغت جستجو می کنید تنها به واژه ای دیگر رهنمون میشوید، همین است که واژهها تنها از آن روی متمایزند که آن واژه دیگر نیستند. این چرخهی بی پایان زنجیر نشانگرها در نقطه ای به نام Master Signifier یا فرانسوی Point de Caption که در واقع توهم ضروری برای رسیدن به یک معنای نهایی است توقف می کند.
٣- آنتونیو نگری “مالتیتیود” را سوژه های جمعی اجتماعی و کنشگر انقلابی که بی واسطه درپی دموکراسی هستند تعریف می کند. نگاه کنید به کتاب The Savage Anomaly.
۴- اشاره به مفهوم Carnivalesque میخائیل باختین.