چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد
کسی که آفتابی الماسگون را درون خویش مدام با درد عشق میپروراند
به هیچ ستارهی میخی که با نوک تیزش از دوردستهای جهان شتابزده فرا و فرو میگذرد اعتنا نمیکند
سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت میدوند
و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل میشود
خیالم آن چنان دیوانهوار پرواز میکند که بالهایش را انگار فرشتهها در آسمان پروار میکنند
من پردهدار غیب نیستم خود غیبم
و هر کسی که گمان میکند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و آفتاب مگر عشق میشناسد و مگر موسیقی؟
جهان با تمامی خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟
کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را ببیند؟
و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟
و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بیاختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟
و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیدهی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟
هزار آینهی شخصی دیوانه برافراشتهام به دور عشوهی بیانتهای تو
ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمیشود
من از کهکشان آدم و عالم گذشتهام
به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداختهام
و هیچ نمیدانستم دنبال چه وَ که میگردم
و ناگهان دیدم از اول دنبال همینجا میگشتم
تا گزارشی نویسم از آیندهای که در آن انسان پرندگان زندهای از واژهها خواهد آفرید
و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید
وظیفهی من این بوده این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم
و آن را روشن کنم
و این روشنایی از روشنایی خود خورشید کمتر نبوده
عشاق را ببین که در اعماق تاریکی
اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
و دروازههای بهشت یکدیگر را
با چنگ و دندان مفتوح نگاه میدارند
زمانی من احساس کردهام که آسمانها را به روی زمین آورده ام
و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصلهای کتابهای مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشتهام
حتی
بر سینهام نبشته داشتهام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد
به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشتهاند خدایان
و لاف هایشان همگی لافهای غربتِِ از من بود
زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!
“و روشنایی بشود و روشنایی شد، ”
از من به آسمانِ جهان رفته ست
آن واژهها همگی واژهی شاعر بود
از خوابهای من دزدیدهاند
آن چند واژه چند واژهی یک شاعر بود
انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است
الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا
الگو قد و قامت انسان است
کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمیشناسد
چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است
عشاق در اعماق تاریکی اندامهای یکدیگر را در خویشتن متبلور میبینند
حتی اگر صلیب را مردم آشفتهای برافراشته باشند
معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است
حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است.