Google+
ناممکن

خوانندگان ارجمند،
شعری که می خوانید در سال ۱۳۵۵ شمسی در نیویورک گفته شده، در جلسه‌ای در نیویورک در شعرخوانی مشترکی که کمیته آزادی هنر و اندیشه در ایران [CAIFI] برای احمد شاملو و من تشکیل داده بود قرائت شده، قبلا در مجله‌ای در نیویورک، و بعد در اوایل انقلاب در جُنگ شعری که جُنگ پردازی به نام احمد بهشتی منتشر می‌کرد، چاپ شده است. دوست بزرگم، سیمین بهبهانی، زمانی به من گفت این شعر را دوست دارد. حالا این شعر تقدیم به اوست.
نویسنده‌ی محترم آقای دکتر مسعود نقره‌کار اخیرا مطالبی درباره تبعید و ادبیات تبعید چاپ کرده است. پرداختن به این نکته اهمیت دارد. و امیدوارم ایشان موفق شود. دو توصیه نیز دارم، یکی اینکه به نفی بلد زبانی در داخل کشور نیز از دیدگاه تبعید بنگرد که از این بابت قوانین عقب مانده و ارتجاعی و نژادپرستانه، سراسر ادبیات ملیت‌های ستم‌زده در ایران را در تبعید داخلی نگه داشته است. و ثانیا ادبیات تبعید در خارج از کشور را تنها در ارتباط با عصر پس از تشکیل جمهوری اسلامی نبیند، گرچه این ادبیات فوریت زمانی ویژه‌ای را در صدر برنامه قرار می دهد، و به حق. اما ادبیات تبعید دوره‌ی بلافصل پیش از انقلاب، که گاهی به چند زبان نوشته شده، جزو تاریخ ادبیات تبعید است. وقتی که شعر “تبعید” را در میان کاغذ پاره‌هایم یافتم، فکر کردم آن را یک بار دیگر به چاپ بسپارم، بویژه از این نظر که در آن پیش بینی‌هایی شده که تنها پس از انقلاب، باشدت بیشتر، نمایان شده است.

رضا براهنی، تورنتو، چهارم ژانویه ۲۰۰۸

۱

تا اینکه سر به کوه و بیابان گذاشتم
به تبعید گردن نهادم
و بدینجا آمدم
که نمی‌شناسندم
با باری از حسرت
و عمری در پشت سرم سراسر خاکستر
و دیدگان درونم یکسر
تر

دشنامت دهم آیا
یا
نفرینت کنم
یا که گلوله‌های عالم را
بر جگرگاهت سرریز کنم
یا نُه نفر پیدا کنم
گیوه به پا و تفنگ به دست
و بالا سرشان
سگمردی شوشکه به مشت
و به کنار دیواری بایستم
و بگذارم تیربارانم کنند

تا اینکه فراق را پذیرا شدم
از افق انس
ـ با رنگ کاشی سرمه‌ای روشن
و حروفی به رنگ ماهی و ماه
رانده شدم
و به شقاوت آسمانی یکسر بیگانه
تن در دادم
و سال در سال نخفتم
غافل از اینکه اینجا را
چندان فرقی با آنجا نیست
دستی پلید در قفسم نشانده،
می‌چرخاندم
دستی که درخت را تکاند
و عزیزانم را به خاک نشاند
دشمنم توطئه می‌چیند
و دوستم از حسد نمک بر زخمم می‌زند
و آسمان چنان باژگونه جهنمی است
که ستارگانش را
انگار
در همان بهشت زهرای خودمان چال کرده‌اند

با باری از حسرت
و عمری در پشت سرم سراسر خاکستر
چون خرمن تازه سوخته‌ای
که
نم نم باران دودش را هنوز نخوابانده باشد
بادبان کشیدم و بدینجا آمدم
و تبعید و فراق را پذیرا شدم
و صلا برداشتم
تا تاریکی را رسوا کنم
و سکوت را سرافکنده نگه دارم

و تازه اگه دشمنت به حق فریاد می زند:
مرگ بر تو!
نمی دانم چرا دوستم بناحق می‌گوید:
آخه شاعر هم شد آدم
شعراشو بدین زیر بغلش
تا بره گورشو گم کنه

و در همین جاست که من
پسرم را بر کف دستم بلند می‌کنم
ـ چون خُنچه‌ی شیرین عروسان ـ
تا از آن بالا نگاه کند و ببیند
که پدرش چه تنهاست

و می‌روم رازم را به رود می‌گویم

۲

“هادسن” (۱) سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
پل‌ها همچون مهره‌های اژدها
و کرجی‌ها در کنار رود
نشسته در یخ
و کشتی‌ها بی حرکت
و قطار که سوتش را
درست از بیخ شاهرگ آدم سر می‌دهد
و آسمان شهرش یک جوری
که انگار
الانه از هوا به جای ساندویچ
نارنجک خواهد بارید

و صف‌های تکه تکه شده در بانک‌ها
و هندسه‌ی بیقواره ی دلارهای مچاله
و مردی پشت دخل “سوپرمارکت”
چنان سر و صدایی با دخلش می‌کند
که انگار خشاب مسلسل یا تفنگ خودکاری را
عوض می‌کند
تا دخل تو را درآورد

آخه شاعر هم شد آدم
شعراشو بدین زیر بغلش
تا بره گورشو گم کنه

بلندش می‌کنم
بر کف دستم، بالا سرم
تا ببیند که پدرش چه تنهاست

“هادسن” سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
جهت رود را هرگز ندانستم
به آبش دست نزنید
که یکشبه شقاقلوس می گیرید
ـ حتی اگر معنی کلمه را هم ندانید ـ
زیرا زهر ماشین های اتوماتیک “وال استریت” (۲)
از هزار طرف در آب فواره می‌زند
و جوان سیاه به جوان سرخ می‌گوید:
جدم را در زیربنای جزیره ی “منهتن” (۳) چال کرده‌اند
و جوان سرخ می‌گوید:
گیسوان مادرم در زیربنای اردوگاه “وست پوینت” (۴) می پوسد
وارقه های سفید
بر روی استخوان های عمویم شب و روز شنو می‌روند

و تازه تو کجای کاری
زنم می‌گوید
اگه فردا سرتو زمین بگذاری
زمین هم قبولت نخواهد کرد
یک وجب خاک به نام تو در زیر آسمان نیست
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟

و من می‌ترسم، می‌ترسم
نام زنم را حتی در وصیت‌نامه‌ام بگنجانم
چون می‌ترسم
جلادان امروز و آینده
انتقام تُک کوتاه زبان و قلمم را
از انگشتان بلند او بگیرند

آزادی! آزادی! آزادی!

من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم
گاهی، چو خرده نانی،
بر سفره‌های خالی کفترها
بسیار بار اما
چون شیشه‌ای شکسته،
پراکنده
بر روی ریگ‌های بیابان‌ها
از من شکسته‌تر کسی آیا هست؟

آزادی! آزادی! آزادی

نه مجسمه آزادی
که شیشکی درشت سرمایه به تاراج است
نه، از آن دست نه!

آزادی دو کرور ستاره
بر آسمان بیابان
طوری که بلند شوم
ستاره‌ها را مثل تخمه بشکنم
و هسته‌هاشان را رو نوک زبان پسرم بریزم

احساساتی نشو،
زنم می‌گوید
اگر مردی
کجا چالت می‌کنند؟

“هادسن” سرطانی از جگرگاه می‌گذرد

“ویتمن”(۵) بدینجا آمد
با ریشش گسترده به هر سوی جزیره
و “لورکا”(۶) هم آمد
با چشم‌های دربدرش
و تمساح شعر بلندش در جیبش
و “مایاکوفسکی”(۷)
با کره‌ی تازه تیغ انداخته‌ی سرش
که از فراز پل “بروکلین”
آب را دید
و در بازگشت
گذرنامه‌ی روسی‌اش را
با یک تیر
باطل کرد

جواب بده عزیزم
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟

سبزه مرا اگر نپذیرفت
ستاره اگر نخواستم
و زمین اگر آهن شد
منو در خودم چال کن
عزیزم
در خودم
خودم که مال خودمم

هرگز مباد که دوست آنچنان جفا کند
که آدم به دشمنش پناه برد

و آنگاه نوبت ما شد
گذر پوست به راسته‌ی دباغان افتاد
به “راسته‌ی آمریکاها”
سرزمینی که در آن ستاره‌ی آزادی
نیزه‌ای است که در جگرگاه تو فرو رفته
نوکش چون تیغ اره‌ای از مهره‌ات برون خزیده

“هادسن” سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد

ستارگان بی آسمانیم اینک ما
یکی خاک زیر پامان را از ما به یغما گرفته
دیگری آسمان بالا سرمان را

دشنامت دهم آیا
یا
نفرینت کنم
یا که گلوله‌های عالم را
بر جگرگاهت سرریز کنم
یا نُه نفر پیدا کنم
گیوه به پا و تفنگ به دست
و بالا سرشان
سگمردی شوشکه به مشت
و به کنار دیواری بایستم
و بگذارم تیربارانم کنند

جواب بده عزیزم
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟

از مجموعه‌ی “در تبعید”
نیویورک، هفته‌ی آخر سال ۱۳۵۵ شمسی

حاشیه‌ها:

۱ـ رودی است در ایالت نیویورک و در کنار شهر نیویورک
۲ـ مرکز بورس نیویورک.
۳ـ جزیره‌ای که بخش اصلی نیویورک بر آن بنا شد.
۴ـ بزرگ‌ترین دانشگاه نظامی آمریکا.
۵ـ شاعر بزرگ آمریکا.
۶ـ شاعر بزرگ اسپانیا که کتابی دارد تحت عنوان “شاعر در نیویورک”.
۷ـ شاعر بزرگ روس که شعری دارد تحت عنوان “پل بروکلین”، پلی که دو بخش نیویورک را به یکدیگر متصل می‌کند.