وقتی این ضربه به من وارد شد دیوانه شدم، چون عینِ جهنم است. اما دیوانهگیام بیشاهد ماند، سرگردانیام ظاهر نمیشد، فقط باطنام دیوانه بود. گاهی به خشم میآمدم. به من میگفتند: چرا اینقدر آراماید؟ حال آنکه از سر تا به پا سوخته بودم.
تو را خواب ببینم. به خواب ببینمات. مُرده باشی یا نه
زنده باشی یا نه. نه. نمرده باشی
به پیشِ قبرت نه، به قبلِ مرگت رفته باشم
هرکس به این فکر که زندهگینامه بنویسد
تو عزاداریات نوشته باشی
آیندهات نوشته باشی
خودت به عزای خودت نشسته باشی
گاو! همان مشدی حسن باشی. خودت همان مشدی باشی. او گاوش را، تو چههایت را از دست داده باشی. کسی که تهران از دست بدهد و تبریز از دست بدهد و فارسی از دست بدهد و آذری از دست بدهد و تئاتر از دست بدهد و رفیق از دست بدهد و کانون از دست بدهد و سینما از دست بدهد و کافه از دست بدهد و شغل از دست بدهد و وضعیت از دست بدهد و آن زمین و آن سرزمین آن گرمی از دست بدهد همان الفبا از دست بدهد و هرچه میداند و میشناسد از دست بدهد آن مردمان و همان نامردمان از دست بدهد و بعد و بعد و بعد چه دیگر چه دارد که از دست بدهد دیگر هیچ ندارد هیچ ندارد هیچ ندارد. لامصب دیگر هیچ ندارد. چه شود دیگر چه کند چه شود؟
یواشکی شود
از کوه و کمر از تهران از ایران فراری شود
یعنی چه یعنی دقیقن چه میشود؟
غلامحسین ساعدی چه میشود؟
گوهر مراد که میشود؟
آقای دکتر! تو را چه میشود؟
نه. نخواسته باشی. رفتن نخواسته باشی. تبعید نخواسته باشی. هیچ نخواسته باشی.
این شهرِ لعنتی را نخواسته باشی. پاریس نخواسته باشی. اصلن کدام پاریس؟ کدام زرق و برق؟ کدام وه چه شهر زیبایی. تو آن حومهی آدمکُش که نم دارد و درد دارد و تاریکی دارد و هیچ هیچ هیچ ندارد، نه، تو این بینواییی مرئی را نخواسته باشی. آن انتخابِ اجباری را نخواسته باشی. آن نزدیکیی الکی با پاریس را نخواسته باشی، نه تو، که هیچکس نخواسته باشد. با این وضع اصلن فرانسه نخواسته باشی.
با خشم، با یاس میگفتی: نمیخواهم فرانسه یاد بگیرم. نمیخواهم کوچکترین ارتباطی با این کشور داشته باشم. نمیخواهم به تئاتر بروم. نمیخواهم چیزی بخوانم. نمیخواهم. نمیخواهم. نمیخواهم. نمیخواستی.
تو قهر کرده بودی. تو لج کردی. این حقاش نبود. حقِ تو این نبود که بود و قهر کرده بودی. ایستاده بودی وقتی همه میتمرگیدند. بعد، بعد مجبور شدی به این شهرکِ نم و غم بیایی و در تنهاییات بنشینی. مست کنی و بنشینی. مست نکنی و بنشینی. درد بکشی و بنشینی. چرا؟ چون ایستاده بودی وقتی همه تمرگیده بودند. تو، تو فارسیات را میخواستی. و شهر، شهرهایت را میخواستی. این شهرِ تعطیل فضای تو نبود. اینجا هیچکس، هیچ گاوی ظاهر نمیشد. تو را مجبور کردند از خودت بروی. مخفیانه بروی. ناخواسته بروی. با خشم بروی. از فارسی بروی. از ایران بروی. از تهران بروی. از تئاتر بروی. از ادبیات بروی. از شبهای کانون بروی. از کافههای تهران بروی. از کنارِ دوستانات بروی. تو را مجبور کردند از متن به حاشیه بروی. از غلامحسین ساعدی به آن اسمِ عجیب در زبانِ فرانسه بروی.
تو همان مشدی حسن هستی که دیگر مشدی حسن نبود
تو همان غلامحسین ساعدی هستی که دیگر غلامحسین ساعدی نبود
درین شهرِ خیلی قشنگ، پاریسِ زیبا، عروس شهرهای دنیا، کسی نبود، کسی نتوانست تو را نجات بدهد. کشتیات به گِل نشست و کسی هیچکس نتوانست به یادت بیاورد که تو کی هستی لامصّب! از خودت بیرون شدی و دیگر هیچوقت بازنگشتی. نه به نامات. نه به کارت. نه به کالبدت.
مشدی حسن هم چنان در حال نشخوار گفت: “من مشدی حسن نیستم. من گاوم. من گاو مشدی حسن هستم.”
– کدخدا گفت: “این حرفو نزن مشدی حسن، تو خودِ مشدی حسن هستی”
– مشدی حسن پا به زمین کوفت و گفت:” نه، من نیستم، من گاو مشدی حسنام، مشدی حسن نشسته اون بالا و مواظب منه.”
– کدخدا گفت: “مشدی حسن تو رو به خدا دس وردار. این دیگه چه گرفتاری ست که برای بَیَل دُرُس کردی؟ تو گاو نیستی؛ تو مشدی حسنی.”
– مشدی حسن پایش را کوفت به زمین و گفت: ” نه، من مشدی حسن نیستم. مشدی حسن رفته برای عملهگی. من گاو مشدی حسنام.”
– کدخدا گفت: ” آخه تو چه جور گاوی هستی مشدی حسن؟ از گاوی چی داری؟ دُمت کو؟”
مشدی حسن خیز برداشت؛ در حالی که دیوانهوار دورِ طویله میدوید و شلنگ میانداخت. هر چند قدم کلهاش را می زد به دیوار و نعره میکشید تا که رسید جلو کاهدان و ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایی رفت. بعد کلهاش را برد توی کاهدان و دهانش را پُر کرد از علوفه و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اصلان کاه رویش ریخته بود. با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون میآمد؛ گفت: ” مگه دُم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه بی دُم قبولم نمیکنین؟ ها؟
هنوز خواب باشم یا نه. زنده باشی یا نه. نمرده باشی. تبعید را تاب نیاورده باشی. هنوز کسی نمیگوید، کسی نمیبیند که تو خودت را کُشته باشی. ذرّه ذرّه کشته باشی. به آرامی کشته باشی. بی سر و صدا کشته باشی. کشته شده باشی. بگو بگو چه کسی تو را کُشت. چه کسانی تو را کُشت. چه رژیمهایی تو را کُشت. اصلن چه کسی تو را نکُشت.
به پرلاشز بروم یا نروم.
نروم. نباشی در آن گورِ لعنتی نباشی. تو هیچوقت به این شهر نیامدی که نیامدی. به این کشور نیامدی. به این زبان نیامدی. به این گورستان نیامدی. در ایران خودت را جا گذاشتی. نه، در پرلاشز نباشی. تو آنجایی. تهران. یا تبریز. میدانی کجا؟ در یکی از همان گورها، که نام ندارد، نشان ندارد، تاریخِ تولّد ندارد، تاریخِ مرگ ندارد. هیچ ندارد و تو را دارد. و زائر ندارد. و شاهد ندارد. آنجا نشسته باشی. بیوقفه بگویی من غلامحسین ساعدی نیستم. من گوهر مراد نیستم. من دیگر نیستم.