کجا میماند در شهری که هیچ کس را برای سلام و علیک ندارد؟ شهری که میگوید زودتر حرفت را بگو. حالا طحالش را به کدام دکتر بند کند؟ به دکتری که در صورتش چیزی نمیبنیند. خبری پشت آن چشمها نیست.
دو انگشت را بالای شکم میگذارد، آخش هوا میرود.
– کمتر میخوردی حضرت آقا!
– مو؟
– خودِ خودِ حضرتعالی.
مگر دو انگشت که آن هم خدا تومن پولش را میگیرد راه را برای حرف باز میکند؟ هر وقت با آقای دکتر دو استکان با هم عرق خوردند میتواند زانوهایش را جمع کند و سمت دکتر برود و بگوید: عامو! امشو روشنه، خو خدا بزرگه تا الانش رفته، باقیشم میره. چه جوری؟ خو اونو از خدای بزرگ بپرس.
حرف نمیزند. زل میزند به چشمهای دکتر، از این چشمها در بیمارستان شرکت نفت زیاد دیده است. قاسم میگفت: بس که آدم زیر دستشون بوده.
باید بماند. نمیتواند با اولین اتوبوس برگردد. نمونهبرداری یازده روز طول میکشد. حالا باید خانهی صاحب برود.
تا فردیس با مترو دو ساعتی راه هست.
– آقا تا مترو گلشهر چه قدر مونده؟
صاحب، دم ایستگاه سوارش میکند. هنوز موهای پر کلاغیاشنریخته. پلک چپش افتاده و سینهاشاز فرط سیگارِ روزی سه پاکت سوخته. حرف میزند انگار آب جوش قل میخورد. تمام تارهای لاجون حنجره متحد صدای ناسوتش را در گوش فرو میکند.
– پس فِریده دِست از سِرت برنِداشت؟ خوای کارا چیَن؟ چرا موهات رنگ میذاری؟ آبادان الفی میخوای تهران یازده بشی؟
– فعلا که موتوروم روشنه.
اسکناس را لوله میکند و لای پره بخاری میگذارد.
– قِضا بِلا میذاری؟ صِدقه میدی چشم نخوری؟ خوبه گفتُم پِر کلاغی! با ای صورِتِت.
– زِبونت خار داره. عصاره جوونیمو از دست میدُم.
خانهی صاحب، آن خانه همیشه نیست. فِریده حرف نمیزند. وقتی که فهمید دخترشان مرضیه روی پل عابرِ مدیریت، چاقو خورده هوار کرد. هیچ همسایهای خوف اجازهاش نداد که بالای سرش برود. صاحب گرفته بودش و با هم داد میزدند. فریده دیگر حرف نزد.
فریده غذا درست میکند، نماز میخواند، میخوابد، بیدار میشود و نماز میخواند و غذا درست میکند و میخوابد، با گریه از خواب بیدار میشود و ناله میکند و دوباره میخوابد، بلند میشود نماز میخواند.
– اینُم عاقِبِتِ مو! فِریده هم با مرضیه مُرد.
– بِبِرش شفا بگیره.
– اینا شِفا نمیخواد. اینا پیشونی نوشته. مو هزار کیلومتر کوبیدُم اومدُم مرضیه سِری تو سِرا شه. یه روز دیدُم سِرش کِفِ پل عابره. عامو اینا پیشونی نوشته. تو هم عین آقات طحالت دِستته. یادته صبحها نون تیلیت عرق میخورد؟
صدای صاحب از حنجره زخمیش بیرون میآید. به صاحب میگوید:
– تو اگه تو شهری که هیچ کدوم از رفیقات نباشه میتونی زندگی کنی؟ وقتی یه بمب ناغافل بیاد رو خونهات صاف و سالم میمونی؟ نِه عاموای طوری نیست. آدم گوشت و پوسته مگه مو غیر از این آدما کِس دیگه بودُم؟ صاحب مو رو عرق سِر نِکَرد. روزگارای کارو کرد. حالا باای لامصب آب رو آتیش دلُم میریزُم. تو غروب اونجا رو نمیبینی چون نِخواسستی. خیلیها عین تو نِخواستن ببینن. دِست زن و بچه هاشون گرفتن زِدن به شهر. دیگه دلتون نخواست تو محل جِواب سِلام کس دیگهای رو بِدین. ها دلتون نِخواست. اما مو همای جاها رو نمیخوام. صاحب تو آرزو کِردی. یادته همو موقع که با فِریده یِواشکی میرفتین کافه نخلک، مو کشیک میدادُم؟ آرزوت بود بری میگفتی آدم میپوسه. ولی مِگه نپوسیدی؟ صاحب مو تو آبادان هیچ کی ندارُم اما کوچه هاش تفُم نمیکنن. ها راست میگی حق توای نبود اما کی حقشه توای زندگی؟
صاحب حرف نمیزند. دود سیگارش را شلخته به سقف میسپارد.
پشت گَُُُرده صاحب را میبیند. وقتی که پیراهنش را در میآورد. در چروکها میخواند یوما، با خطی که زیرش کشیده شده.
– عبدالرضا کجاست؟
– بِرای خودش خونه گرفته. وضعی به هم زِده.
– عبدالرضا؟
– ها نمیخوره پِسرُم وضعش خوب باشه؟
– خو چرا دِستتو نمگیره؟
سکوت میکند.
– سِرمون نمیزِنه.
– چه میکنه که او پولداره و تو پاپِِتی؟
سکوت میکند.
– نکنه آشپزخونه باز کِرده مِواد دِستِ مردم بده.
سکوت میکند.
من صاحب زروان هستم. دخترُم او روز میخواست بعدِ دانشگاه بیاد تا با مادرش برن خرید. بعد هفت هشت ساعت گفتن بیا جنازه دخترت تحویل بگیر. چرا؟ چون یه حیوون یه …
نفسش بالا نمیآید. کلمهها در سیب آدم فرو میروند و درد میآورند. نفس نفس میزند و سرش گیج میخورد و پخش زمین، دادگاه متوقّف میشود.
– متهم در لحظه قتل دچار جنون آنی شده اما مجنون به حساب نمیاد.
– خو همه مِگهای طور نیستن؟
– چه میدونُم.
آن روز صاحب با هزار ماجرا با صد وعده که زیر گوش پسر نزند. سوال پرسید چرا کشتیش؟
– دوسش داشتم.
صاحب زیر مشت و لگد گرفتش. آن قدر که سربازان نمیتوانستند جدایش کنند. دندانش را در بازوی پسر انداخت. با زور چند سرباز به راهرو رفت. در دستشویی گریه کرد و در خیابان رو به رو سکته زد.
دود آبی سیگار جایی نزدیک سقف معلق مانده. صاحب سیگار آتش میزند. بلند میشود، دستان صاحب را در دستانش میگیرد و پوست زمختش را نوازش میدهد. صاحب میگوید:
– اومدیم ایجا پنج سالش بود بردُمش برف بازی، بِرف نِدیده بود با سایه ش بازی میکِرد. بعد تو برف انگشت گذاشت گفت بابا ببین از ایجا روباه رِد شده.
گریه میکند. خانه صاحب را دم گرفته است. لای یک پنجره را باز میگذارد. حرف را میخواهد عوض کند.
– یادته صاحب رفتیم تو بستنی فروشی مهمونِ تو. بستنی تو زود خوردی رفتی بیرون از پشت شیشه ادا در آوردی.
– ها!
– ای ناکس. ای قدر بستنیمو طول دادُم تا همش آب شد. یادته از پشت شیشه التماست میکردُم.
– تخمات بند اومده بود!
میخندند. دو لیوان آب را به سلامتی هم میزنند. صاحب مست میشود. «موج کف آلود» را میخواند.
از پلههای عابر پایین میرود. صاحب و فریده زمان را بر میگردانند. صبح اجازه نمیدهند دختر بیرون برود، زمان را عقب میبرد. نمیگذارد دانشگاه برود زمان را عقب میبرد. به برفِ پنج سالگی میرسند. نباید آن روز در برف میرفت. زمان را به عقب میبرد. نباید با فریده نخلک بروند. زمان را عقب میبرد. زمان از صاحب و مرضیه و فریده و عبدالرضا رد میشود.
فردای آن روز است. آسمان فردیس را دود گرفته. به طرف غرب سمت قزوین و رشت آسمان صاف است. فردای آن شب است. شبِ آن دو. صاحب مسافر میزند. از مترو تا سه راه گلشهر.
هر لحظه پولها را در دستش مرتب میکند.
– چیه عین دلار فروشا پول دستت میگیری؟
– فکر کردی باسِ سید ممده؟ ای جا باید فِشنگ باشی. اونی برده که تند باشه. و الا عین مو وای ابوقراضه پره. نِجنبی سِرِ هر چارراه آخر ماجرا ایستادی. تماشا کن. داخل ای کانالها یه سری مرغ ماهیخوار میان اما جای ماهی آشغال میخورن. راهشونو گم میکنن.
-صاحب او روزا که تو شیلات بودُم. یه رئیسی داشتُم که میگفت هر مرغ ماهیخواری دیدی با سنگ بزنشون بِرن. دم تور میومِدن به ماهیهای توی تور تُک میزِدن. یه تکه گوشتشون میکِندن. گفتم بش مگهای دریا با ای همه مرغ ماهیخوارش با سنگ زدن مو تموم میشه؟ گفت عِوضش تور شیلات پر میشه. آخر سِر بهش گفتُم ای ماهی همو قدر که بِرای توئه بِرای ای زبون بستهها هم هست. قِدیم یه قایق سِلمان میرفت با بیست تا ماهی بِر میگشت. لامصب انگار ارباب بود مونو گذاشته بود ناتورِ مرغ ماهیخوار. تا ای که یه روز سمت چپ تنُم سِر شد سر یکی از همین تورا بودیم. رییسُم گفت ببرینش دکتر. کارفرما بیشتر از این که نگران جونت باشه نگران اینه که فردا به کار برسی، تا مرغی ماهی گندهتر از دهنش نخوره.
– ها، کسی دلش به حال مونو تو نمیسوزه. میخوای به اینا سنگ بزنی!
– دلُم میخواد جای سنگ براشون شوریده بندازُم!
پیاده میشوند دم کانال.
– هر وقت دلُم میگیره میام ایجا.
– جا بهتر نبود؟
– نه بهتر از ایجا جایی نیست. همی جا برای مو عالیه. وقتی غم یکی رو داری هر کاری میکنی ازش رو برگردونی. از یادش، بوش، ازای خیابون میری او خیابون اما او هست لاکردار بیخ گوشته، میترسی با فکرش رو به رو شی اما فکرش هست همین که میخوای فکرش نکنی داری خیالاتی میشی. نمیدونُم چیزایی که ازش میگُم بِرای خودُمه یا ساختُمش. صداش یادُم رِفته. ننهم میگفت صاحب پیشونی تو بلنده. اگه بود یه دونه میزد تو پیشونیاش. چند شب پیش خواب همون پل لعنتی رو دیدُم. مو پایین بودُم، مرضیه بالا. آسمون پر شد از مرغ ماهیخوار، مرضیه خشکش زده بود مونُم همی طور.
فقط باید گوش کند، بس است نهیب زدن به صاحب که جمع کن خودت را مرد حسابی. در خلوت تنها باید بشنوی. دستان صاحب را میگیرد.
من صاحب زروان هستم. این دادگاه چهارمه که مونو با ای زن میکشونین. هر دفعه صدبار پیر میشُم آقای قاضی، مو تا حالا پام بهای جاها نکشیده بود. قاتل دخترُم میگه به دلیل دوست داشتن دخترم را تکه پاره کرده. آقای قاضی مو سر از کارای دنیا در نمیارُم، مگه دلت نمیخواد اونی که دوسش داری یه آخُم نِگه. پس ای چیَن؟ مو قصاص میخوام آقای قاضی، میگن پول باید بدی پولِ اعدام قاتل دخترتو، مُنُم میگُم به روی چشم، خونه میفروشُم پولش میدُم. با ای کار آب رو آتیش دلُم میریزُم.
گریه امانش را میبرد. کنار فریده روی صندلی مینشیند. خانه را فروخت. خانهای که همه چیزش بود.
– پدرش به پام افتاد. گفت هر چی دارُم مالِ تو. گفتُم عامو بلند شو. مال و منال میدی به مو که از خون دخترُم بگذرُم؟ چی جای تنِ پارهی دخترمو میگیره. بگو پدر نامرد، بگو. تو نمیدونی اما مو میدونُم چهل و سه تا رفته تو گوشته دخترُم. تو به تن گوسفند ای طور میزِنی؟ برو اگه نبینُمِت غمُم سامون داره.
صاحب از خانه بیرون زد. صدای شیون پدر تا سر کوچه میآمد. وسط خیابان به او رسید.
– آقا صاحب گُه خورد، بگو منو بکشن.
به سر و صورتش میزند. صاحب پرتش میکند. داخل جوب، سمتش میرود. زیر دستهای صاحب سالم نمیماند. مردم ایستاده از دور میبینند یواش یواش جلو میآیند.
– هیچ وقت نمیخوام اون روز شه. اون روز از خبرِ مرگ مرضیه شنیدن هم سختتر بود. اون روز یه محل دیدُم. مو تنها توی جوب بودُم. لامصب فریده هم نبود. پیچشو بسته بود. ها روزگار میگذرن، اما چی میدی و چی میگیری؟ مو چی کاشتمو چی برداشت کردُم.
قبل از طلوع آفتاب زیر همان پل بالا میکشندش. مردم جمع شدهاند. مبهوت از ماشین پیاده میشود. هنوز نمیداند مرگ آن سوتر در حلقهای ایستاده تا در لحظهای شاهرگش را بیاثر کند. صاحب ماشین را دورتر نگه داشته، همه چیز را به وکیل سپرده، سیگارش را میجود، سبیل هایش را میجود. بالای دار میرود. سوار ماشیناش میشود و در اتوبان نیایش میاندازد. از شش صبح تا یک شب مسافر میزند. به خانه میرسد، فریده وسایل را در خانه جدید هنوز باز نکرده، خوابیده، آخرین نخ پاکت سیگارش را میکشد و میخوابد.
لب بلوک سیمانی کانال مینشینند. به صاحب میگوید:
– همیشه به فراموشکارا فکر میکُنم. اونایی که کلی غم دارن اما فقط میرن جلو. هر لحظه براش همو لحظه است. مثلا اگه میشد مو طحالُم یادم میرفت. عباس آشی خاطرته؟ او یارو که هر روز یه کاسه آش میخورد یکی هم میبُرد. همه رو روده بُر میکرد.
– ها یادُمه.
– بدبختتر از او بود؟
– نه والا.
– نمیخواست زور نمیزد او، اوطوری بود. مو هر کار میکنیم ریختِمون همینه. چپ و چس یکوری!
میخندند. صاحب بیشتر. هنوز چشمان صاحب وقتی کنار رفیقش است برق میزند. هر وقت میخواهی بفهمی چه قدر روزگار رفته، کافی است نگاه کنی، به دستان به خطوط چروک که از رگها به کف دست میرود و آویزان میشود. عین دماغ، عین رُستن چند تار مو از مرکز گردی دماغ، به صاحب میگوید:
– مشکل اینه که وقتی بچهای فکر میکنی زندگی سرتاسر قشنگیه.
– خب قشنگ نبود؟ وقتی فقط فکر بازی باشی زندگی بد میشه؟ تنها مسئولیتت ازای زندگی بیشتر خوش گذشتنه. فکر شکم، فکر زن و بچه، همش فکر و خیال. ما پوستمون کلفته و الا کم سِرمون نیومده.
– صاحب، چند وقت پیش یکسری ریختن تو خونه. میخواستن از مو بدزدن. یکی شونو شناختُم خونهاش اون طرف بهمنشیر بود. با هم سلام علیک کردیم دست دادیم گفت عامو اگه میدونستُم خونه توئه اصلن پامو نمیذاشتُم. یکی بهش گفته بوده این نه زنی داره نه بچهای حتمن این قد کِنِسه که زن و بچه نداره، نمیگوزه باد دلش خالی شه. گفتُم عامو هر چی میخواین ببرین. گنگ نگاهُم کرد. بهش یه جارو برقی ناسیونال دادُم. گفتُم ای به کارِت میاد، فکر کِرد بِراش چارلی بازی در میارُم. خلاصه از ما اصرار و از او انکار. حالا هر وقت هر جا میبینه مونو، اگه کیسهای دستُم باشه کمکُم میکنه. صاحب ای جا همو آبادانه که در خونههاش باز میموند. مو میدونُم که همه اینها از نخوردنه. شهر که گنده میشه اینا هم سهمشون میخوان. عشیره شو گرفتن آواره اهواز و آبادان و ماهشهر کردن. آبادانی که بِرای اونُم بود، اما برای آدمهایی بود که بازی بهشون میرسید. شهر تکنسینهای ماهر. بهش گفتن این عربها بعد جنگ ریختن تو شهر. گفتُم عامو او موقع که که لای نخلستونها و کُنارها بمب رو سِرشون میریخت کجا بودین؟ مگه آبادانیها غیر از عربها بودن؟ صاحب نفت ما رو دور هم جمع کرده، آقام سرکارگر بود اون قدر سِرِ کار عرق خورد که یه روز بهش گفتن تو ای قدر پاتیل میشی که یهو دست و بالت زیر ای دستگاهها جا میذاری، تو که خاطرته اخراجش کردن. روزی که اومد خونه تا صبحش از اتاق بیرون نیومد و عرق خورد با خودُم میگفتُم مگه ای لامصب چی داره که کار شرکت نفت با او گرید بالا رو از دست داده؟ مگه یه عمر فلگی نکرده بودی که قدر کارِت ندونی؟ اما وقتی همیشه آقات رو میفهمی که میبینی خودت بطری از دستت نمیفته. آقام میگُفت عرق میخورُم که خیلی چیزا رو نبینُم یا هر چی دلُم میخواد ببینُم. اخر سرُم تو همون اتاق مُرد. ننه و صدیقه روضه بودن.
- ها یادُمه. یکهو گذاشت زِمین. همه چی رو گذاشت زِمین. آقات میگفت صاحب چی میگن زندگی زود میگذره بِرای مو هر یه سال ده ساله، خوب شد کلاغ نشدیم. عمرِ درست بِرای حیووناس! حیوونا قد ما نگران نیستن. نِگرانِ بعد، نِگرانِ یه دقیقه دیگه. نِگرانِ تِن تخمیت که لاجون نِشه، نگران او ماشین توی بِدن که هر کدومش ریپ بزنه میمیری. نگرانِ از دِست دادن، وقتی به دنیا میای نِگرانِ نبودن نِنه آقاتی اونا هم نگرانِ نِبودن تو، بعد جات عِوض میشه. همش نِگرانِ سِلامتی خودتی نِفست بیاد که بتونی شکم یه سری دیگه سیر کنی. وقتی از دار کشیدنش بالا میخواستُم بدوم بگُم نِکنین. بِرای ای که فهمیدُم با آقاش چه کردُم. اونُم شکست عین مو اما ای دفعه به دِستِ مو. هر وقت یاد پسره میفتُم فکر میکنُم خواب میبینُم. میگُم صاحب حِواست هست چه کِردی عامو؟ اما چی بگُم؟ آقاش هر روز میاومد با او پیراهن سیاه از سر خط مینشست تا تِه خط کرایهاش حساب میکرد پیاده میشد. یه روز یقهاش کردُم گفتُم چی میخوای ازای زندگی نکبت مو؟ تف کِرد تو صورتُم دیگه نیومد.
دستان صاحب را میگیرد. آن یکی پا را یله دیگری میکند. عینکش را که لکه رویش مانده پاک میکند. بوی لاستیک سوخته از پشت دشت میرسد. رد لاغری از دود سیاه در آسمان بالا میرود. پاکوره را از ماشین میآورد. سرد شده روغناش ماسیده، دهان میگذارند. صاحب دشتی میخواند.
دی نود و چهار