تخیّلاتِ پشتِمیزیِ کارمندِ ثبتِاحوال را که بنویسد؟
احلامِ سربازِ وظیفه را که گلوله شده زیرِ پتو؟
رعبِ خلیده در سینهی دیدبانِ استخوانی را
که وهم در مردمکانش هر شب تخمی ظلمانی میگذارد؟
که بنویسد مکثِ عابری را که، یک لحظه، دست بیرون میآورد از جیب،
میانِ جویبارِ گوشتیِ پیادهرو سنگ میشود
و میگذارد امواجِ انسانی ایستادنش را صیقل دهند؟
کیست که بایستد و ایستادن را بنویسد
و خون را
که میانِ گردشِ صبورانهاش در ورید
و ریختنِ سرکشانهاش بر زمین
دستِ قاطعِ کارد قضاوت خواهد کرد؛
خون
که با تمامِ تلاشِ شاعرانِ قرون و اعصار
نقش بستنش بر خاک
از قواعدِ هیچ الفبایی پیروی نمیکند.
معمّایی از گوشت پیشِ پای سرباز است:
تودهای که به هیچ زبانی معنایی ندارد،
هرچند زمانی کسانی به هزار لهجه «مادر» خطابش کرده باشند.
لاشهای از کلمات پیشِ روی کارمندِ ثبتِاحوال است:
شعری که به هیچ زبانی معنایی ندارد،
حال که صفیرِ گلوله بشارتِ صور را خفه کردهست
و ملکانِ کاتب، به انتظارِ پایانِ وقتِ اداری،
بر شانه عاطل نشستهاند.
لرزهی استخوانِ ساعد را به وقتِ کشفِ حجابِ پوستی
―به وقتِ قلم شدن―
که بنویسد؟
اشارهی پلک را به خاک
وقتی مردمکِ ظلمانی ملکوت را خطاب میکند،
وقتی خودکارِ آبیِ کارمند داغِ امضایش را
پای صفحاتِ استعلام مینشاند،
وقتی مادرِ سرباز انگشتهای کشیدهاش را
زیرِ لحافِ ارتشی به خوابِ پسر میفرستد
تا ماشه را بچکاند؟
همهی اینها را که بنویسد
وقتی مادرشهر ما را در چرخِگوشتِ روبازش میگرداند
مفصلها، پوستها و خیالاتمان را در هم میبرد و میآمیزد
و به رودههای زیرزمینیاش میسپارد
تا هیولاهای قرنِبیستویکمیِ سدهی پانزدهمِ هجری،
زودازود، از دریچههای فاضلاب
سر بیرون کنند.