باید چیزهای ساده را به خودمان یادآوری کنیم، همانها را که همیشه فراموش میکنیم: میهنپرستی، میهنشیفتهگی، ملّیگرایی، چیزی این جریانها را از هم متمایز نمیکند، هیچ، مگر اینکه ملّیگرایی ایدئولوژیئی عظیم و گسترده است و میهنپرستی تایید و تاکیدِ احساساتیاش (و خودش را درین بیانیههای دردناک نشان میدهد: «من با فرانسه ازدواج کردم» [اشاره به جملهی معروف آندره مالرو]). هرچه باعث شود که انسانها از طریقِ ارزشها، به واسطهی احساسات، در یک زمان، در یک تاریخ، در یک زبان ریشه دوانند، در واقع این اصلِ از-خود-بیگانهگیست که به انسان، به خاطرِ هستیاش، همانطوری که هست، امتیازهای ویژه میدهد (فرانسوی بودن، خونِ گرانقدرِ فرانسوی داشتن)، و اینگونه است که انسان را زندانی میکند، زندانیی رضایت از حقیقتِ خویش، سرآخر، همین از خود-بیگانهگانی انسان را رهنمون میکند تا از حقیقتاش الگو بسازد و یا حقیقتاش را به مثابه تائید و تاکیدِ حاکم، به دیگران تحمیل کند. مارکس با قدرتی آسوده گفته بود: پایانِ از-خود-بیگانهگی تنها زمانی آغاز میشود که انسان بپذیرد از خودش بیرون بیاید (از هرچه درون-بودگیی انسان را میسازد): بیرون شدن از مذهب، خروج از خانواده، از دولت. خواندن، فراخواندن، بیرون-خواستن، بیرونی که نه دنیای دیگری باشد و نه در پس و پیشِ این جهان، این تنها حرکتیست که با اشکالِ مختلفِ میهنپرستی مخالفت میکند.
◼ میهنپرستی شگرفترین قدرتِ انضمام و به-هم-پیوستهگیست، همیشه در کار است، در خلوتِ اندیشه، در عملکردِ روزانه، در حرکتِ سیاسی، مشغول است تا همهجا، همهوقت، همهچیز را آشتی بدهد، آثار را، انسانها را، طبقات را، مشغولِ کار است تا مانع شود، جلوی مبارزهی طبقاتی را بگیرد، بر اساسِ ارزشهای متمایزکننده و جدا-سازنده، اتّحاد بیافریند (پارتیکولاریسمِ ملّی به مثابه امری کلّی پیش میرود)، و به کنار میراند، اختلاف و افتراق را، که لازم است، از برای ویران-ساختنِ بیپایان است. روزی که کمونیسم بینالملل، با حیله، با ترفند، قبول کرد تا به اجتماعِ ملّی خدمت کند، شرم داشت، شرمنده بود که به عنوانِ حزبی بیگانه در نظر گرفته شود، و به گفتهی لنین، روحِ کمونیسم را از دست داد. حتّا حرف زدن از میهنِ انقلاب، میهنِ سوسیالیسم، غمگینترینِ استعارههاست، از برای بیدار کردنِ این نیاز است که جایی خانه داشته باشی، استیلا و حاکمیّتِ پدر را پذیرا شوی، قانونِ پدر را قبول کنی، دعای خیرِ پدر را استجابت کنی. یک کلام، تنها یک کلام، و آدمی که میخواست خودش را رها کند، سازش میکند. حزب به نوبهی خود تبدیل به وطن میشود. سوسیالیستها (که ازین نظر به اندازهی دیگر ترقّیخواهانِ سازشناپذیر خندهدار هستند) با احساساتی تاثیرگذار میگویند: برای ما حزب مثلِ خانواده است، و مسلمن همه چیز را قربانیی بقای خانواده میکنیم، و پیش از هرچیز، از خودِ سوسیالیسم شروع میکنیم، نابودش میکنیم تا خانواده زنده بماند. به اعتقادِ من، فراخوانِ شکوهمندِ «یا میهن یا مرگ»، اگر روی کلمهی مرگ و لاجرم زندهگی تکیه نمیکرد، تنها به فریب، به اغفالِ هولناک منجر میشد، چرا که میهن خودِ مرگ است، میهن، زندهگیی کاذب و دروغین است که ارزشهای مُرده را جاودانه میکند، و یا مرگِ دردناک و مصیبتبار است، مرگِ قهرمانان، قهرمانانِ منفور.
◼ کمونیسم: آنچه هر اجتماعِ متشکّلی را کنار میگذارد (و خودش را از تمامیی اجتماعها محروم میکند). طبقهی پرولتاریا، اجتماعی که تنها مخرج مشترکاش نقصان است، نارضایتی ست، کمبود در هر معنا و به هر معنیست.
◼ کمونیسمِ سازشکار: لنین در مقابلِ این کلمه کوتاه نمیآمد، میگفت روحِ کمونیسم، همان چیزیست که کمونیسم را تحمّلناپذیر و رام ناشدنی میکند. اندیشیدن به خطای اومانیسم، اندیشیدن به کمونیسمِ سازشکار است، کمونیسمِ سازشکار برای اینکه هیچ از دست ندهد، به اینجا میرسد که با همه چیز کنار بیاید، بسازد، با ارزشهای انسانی، زیادی انسانی، با ارزشهای ملّی.
◼ کمونیسم نمیتواند وارث باشد، ارث ببرد. باید به این اعتقاد رسید: کمونیسم حتّا نمیتواند وارثِ خودش باشد، کمونیسم مُدام فراخوانده میشود تا اجازه دهد میراثِ قرنها، گرچه ارزشمند، اگرچه گرانقدر، برای لحظهای، امّا از بیخ و بُن، برود، گم شود، از دست برود. تناقضِ نظری مطلق است ؛ گسستی که رُخ داده سرنوشت ساز است. بینِ دنیای لیبرال-کاپیتالیست، دنیای ما، و حالا، نیاز و اقتضای کمونیسم (اینگاهِ بیحضور)، چیزی نیست، تنها خطِ فاصله، خطِ تیره در ستارهی-شوم یا همان فاجعه است، و دیگرگون کردنِ این استاره است.
— این یادداشت نخستین بار در اکتبرماه ۱۹۶۸، بینام، بی امضاء و در مجلهی «کمیته» منتشر شد. سالها بعد، دیونیس ماسکولو نامِ پنهانِ دوستاش را به یاد آورد.
— در سطرِ آخر، خطِ فاصله، خطِ تیره، همان چیزیست که متّصل میکند، جدا میکند، گسست میآفریند: ستارهی-شوم، یا بی-ستارهگی. خطِ تیره، رابطه است و غیابِ رابطه. این این جا-به-جایی تنها در وضعیتِ انقلاب اتفّاق میافتد. امّا چنین چیزی واقعن ممکن است؟ ارث نبردن، شکلی از ارث بردن است. اینگونه است که در آسمان، آسمانِ اویی که ارث نمیخواهد و ارث نمیبرد، ستارهی-شوم، بی-ستارهگی، فاجعه ظاهر میشود. ظاهر میشود و هم-زمان، نیاز به تغییر، به گسست. تغییرِ استاره. گسست، مُدام است و همیشهگیست. کسی گفته بود: انقلابِ دائمی.