… لوک بوندی از من خواسته بود تا براساس «مرضِ مرگ» نمایشنامهای برای تئاتر شائوبونهی برلین بنویسم. درخواستاش را قبول کرده بودم، با این حال به او گفته بودم که باید از طریقِ اقتباس تئاتری به نمایشنامه برسم، باید در متن دست ببرم، مرتّباش کنم، گفته بودم که متن برای خوانده شدن است، برای بازی کردن نیست. درین نمایشنامه، قهرمانانِ داستان سکوت میکردند، این بازیگران بودند که داستانِ آنها را تعریف میکردند، آنچه گفته بودند، آنچه برایشان اتّفاق افتاده بود، بازیگران همانها را تعریف میکردند.
تمامیی صحنهها، ده تا دوازده تا، شکل گرفته بود. همهگی باید خوانده میشدند، همینطور، متنِ دیالوگ میانِ قهرمانانِ داستان هم باید خوانده میشد. درین اقتباس زن به حالِ خودش، به کناری نهاده شده بود. مرد مخاطب قرار میگرفت، زن نه. دو روز بعد از آنکه اقتباس تئاتری «مرضِ مرگ» را به برلین فرستادم، تلفن کردم و خواستم که نمایشنامه را پس بفرستند، پشیمان بودم، دست میکشیدم. موضوع را به یان گفتم. اغلبِ کارهایی که میکنم را به او میگویم. به محضِ آنکه دستنوشته را از دست دادم، متوجّه شدم که اشتباه کردهام. دقیقن کاری را کرده بودم که میخواستم نکنم. به «مرضِ مرگ» برگشته بودم، به اصلِ متن که برای سه صدا نوشته شده بود، به فرمِ ثابت و یگانهاش. چیزی در میانام خالی شده بود، تبدیل شده بودم به متضادِ نویسنده. بازیچهی سرنوشتِ، ملعبهی فُرم شده بودم، سعی میکردم ازش بگریزم، نمیتوانستم. این را با یان در میان گذاشتم. باورم نکرد. قبلن دیده بود که چطور طرحهایم را رها میکنم، دست میکشم. بعد از سر میگیرم. این اقتباس را سه بار از نو آغاز کردم، آخرین بار با ماشین تحریر، با ساعتهای معیّن. اینبار، اقتباس ایدهآلام را به یان دیکته کردم، این بار دیگر مطمئن بودم، امّا درواقع مزخرفترین نسخه همین آخری بود: زیادی شکوهمند، بیخودی فریبنده. سه بار، سعی کردم. از «مرضِ مرگ» شروع میکردم، به «مرضِ مرگ» بازمیگشتم. در حینِ کار متوجّهاش نبودم. همیشه همینجا بودم، درینجای کتاب، در آغوشاش، آشفته، پریشان. دیگر از پسِ خودم برنمیآمدم، گُم شده بودم. مخصوصن این که در مرحلهی نهایی، موقعِ تایپِ، وقتِ پاکنویس، به این مساله پی میبردم. نمیتوانستم کار دیگری کنم، باید به این راهحلِ دروغین تن میدادم: تئاتر. بازهم با یان صحبت کردم. به او گفتم که دیگر کافی است. دیگر نمیخواستم وقتام را از دست بدهم، از اقتباسِ تئاتریی این متن چشم میپوشیدم. چیزی که آخرین بار فهمیده بودم را به یان گفتم، ابهامِ «مرضِ مرگ» واضح بود، مشهود بود، برای فائق آمدن به متن ابزارهای دیگری لازم بود، از من امّا هیچ کاری برنمیآمد. هنوز هم دربارهی مشکلام با این متن چیزِ بیشتری نمیدانم.
و بعد، جریانِ کیلبُف پیش آمد، آن موقع بهش بیاعتنا بودم. کمی بعد، از نو شروع به نوشتنِ کتابی با عنوان «آدم دروغین» کردم، آن را هم رها کردم. و بعد، یک روز، یک عصر، یک شب، هوا گرم بود. ماهِ ژوئن بود. شروع کردم به نوشتن دربارهی تابستان، دربارهی شبهای گرم. دقیقن نمیدانم چرا امّا ادامه پیدا کرد.
تابستان ۱۹۸۶ است. داستان را مینویسم. تمامِ مدّتِ تابستان، هر روز، بعضی عصرها، گاهی در شب. درین دوره است که یان وارد دورانِ جیغ و فریاد میشود. کتاب را با ماشین تحریر تایپ میکند. روزی دو ساعت. در کتاب هجده سال دارم، مردی را دوست دارم که از خواستام، اشتیاقام، از تنام بدش میآید. متن را به یان دیکته میکنم، او تایپ میکند. حینِ تایپ کردن، فریاد نمیکِشد. بعد از تایپ، فریاد سرمیرسد. رو به من فریاد میکِشد، تبدیل به مردی میشود که چیزی میخواهد، امّا نمیداند چه میخواهد. میخواهد، ولی نمیداند چه را. آنوقت، فریاد میکِشد، تا بگوید که نمیداند چه میخواهد. و برای دانستن فریاد میکِشد، تا در سیلِ حرفهایش، چیزی از او بیرون بیاید، خبری، اطّلاعی از آنچه میخواهد. درین تابستان نمیتواند این بخش از خواستناش را از آنچه همیشه خواسته، منفک کند، جدا کند. تقریبن هیچ وقت این مرد، یان را نمیبینم. تقریبن هیچوقت اینجا نیست، در آپارتمانمان، رو به دریا، همین جایی که زندهگی میکنیم، تقریبن هیچوقت نیست. راه میرود. در طولِ روز فواصلِ زیادی را طی میکند، به راههای متفاوت و تکراری میرود. از تپّهای به تپّهای. به هتلهای بزرگ میرود، دنبالِ مردانِ زیبا میگردد. چند بارمن زیبا پیدا میکند. در زمینهای گلف میگردد. در لابیی هتلِ گلف مینشیند و انتظار میکِشد، نگاه میکند. شب، میگوید: «در هتلِ گلف حسابی استراحت کردم، آرام بودم.» گاهی روی کاناپههای هتلِ گلف خواباش میبَرَد، امّا خوش لباس است، یان با لباسهای سفیدش ظاهرِ بسیار آراستهای دارد، کسی مزاحماش نمیشود، میگذارند بخوابد. همیشه با خودش آن ساک آبی و کهنه را به همراه دارد، ساک بزرگیست، برای خریدهای احتمالیاش بافتهام. پولاش را در ساک میگذارد. شب به هتل مِلودی میرود. بعدازظهر هم گاهی به هتل نورماندی میرود. در تروویل، به هتل بلوُو میرود. وقتی برمیگردد، فریاد میکِشد، سرِ من جیغ میکِشد، و من به نوشتن ادامه میدهم. هرچه بگویم، «شب بخیر»، «چطورید؟»، «شام خوردهاید؟»، «خستهاید؟»، فریاد میکِشد.
هر شب، به مدّتِ یک ماه، ماشین را میخواهد تا به کان برود و به دوستان سر بزند. ماشین را نمیدهم چون میترسم. او هم تاکسی میگیرد، با رانندهی تاکسی رفیق میشود، مشتریی دوست داشتنیی رانندهی تاکسی میشود. وقتی فریاد میکِشد، به نوشتن ادامه میدهم. در آغاز، دشوار بود. فکر میکردم ناعادلانهست که سَرِ من داد بزند. که خوب نیست. و وقتی در حالِنوشتن بودم و میدیدم که سرمیرسد و میدانستم که قرار است فریاد بکشد، دیگر نمیتوانستم بنویسم، و یا اینطور بگویم: نوشتار در همهجا قطع میشد، پایان میگرفت. دیگر چیزی برای نوشتن باقی نمیماند، و من جملاتی مینوشتم، کلماتی، طرحهایی میکِشیدم، تا وانمود کنم این فریادها را نمیشنوم. هفتهها را با حجمی از نوشتارهای درهم و برهم سر کردم. حالا فکر میکنم همان نوشتارهایی که به نظرم مشوّش و نامنسجم میآمد، مسیر را برای کتابی که در راه بود هموار میکرد. امّا خودم هیچ نمیدانستم. به او نمیگفتم که به خاطرِ فریادهایش، و به خاطرِ چیزی که بیعدالتیی او در قبالِ خودم میپنداشتم، دیگر قادر به نوشتن نیستم. به زودی، حتّا وقتی نبود و غایب بود، قادر به نوشتن نبودم. فریادهایش، جیغهایش را انتظار میکشیدم، امّا ادامه میدادم، صفحه را با جملاتی که با کتاب بیگانه بود، پُر میکردم، کتاب در فضایی غریب، قصّه شکل میگرفت.
بالاخره، نظمی ظاهر شد که من مسوولاش نبودم، من بودم که بر صفحه مینوشتم، امّا یان مسوولاش بود، او و تنها او، بی هیچ نوشتاری، که اصلن لازم نبود کاری کند، بی هیچ ایدهای، نه، لازم نبود کاری کند، جز اینکه هر چیز را، هرچه به زیستن تشویق میکند، از بیخ و بُن نابود کند. از خودش، از خشماش، همانقدر کم، همانقدر هیچ نمیدانست که حیوانی، هیچ نمیدانست، حتّا نمیدانست که فریاد میکِشد. به این ترتیب، یک ماه پیش از زمانِ مقرّر برای تحویل دستنویس، کتابی را برای همیشه آغاز کردم، برای پیدا کردنِ این مرد، یان، امّا نه آنجایی که بود، دیگر جاها، سمتِ چیزهایی که با او، با کتاب، غریبه بودند، مثلن در مناظرِ پایرودِ سِن. آنجا، خیلی آنجا. و خودش، لبخندش، لبخندِ یان، راه رفتناش، دستاناش، دستانِ یان. او را کاملن از حرفهایش جدا کردم، گویی ندانسته آن حرفها را گرفته بود وُ از آن حرفها مریض شده بود. و اینطور بود که فهمیدم حق دارد. حق دارد چیزی را تا این حد بخواهد، چیزی، هرچه میخواهد باشد. هرچقدر وحشتناک. گاهی فکر میکردم که دیگر تمام شد، دارم میمیرم. بعد از دوا درمانِ چهار سال پیش، شکننده شدم، گرایش دارم که باور کنم مرگ همینجاست، در دسترسِ زندهگیام. یان همه چیز را با هم میخواست، میخواست کتاب را نابود کند، و نگرانِ کتاب بود. به خاطرِ من هفتهها روزی دو ساعت تایپ کرده بود. پیشنهادها، مراحلِ مختلفِ کتاب. میدانست که کتاب از قبل وجود داشته است. به من میگفت: «چه غلطی میکنید با این نوشتن، همیشه نوشتن، تمامِ روز نوشتن؟ همه شما را ول کردهاند. شما دیوانهاید، جندهی کنارهی نورماندی هستید، یک ابله، یک احمق، شما آدم را معذّب میکنید.» بعد، پیش میآمد که بخندیم. میترسید که پیش از پایانِ کتاب بمیرم، شاید، و یا اینکه یکبارِ دیگر کتاب را دور بیاندازم.
دیگر به کیلبُف فکر نمیکردم، امّا احساسِ نیاز میکردم که به آنجا برگردم. با دوستان به آنجا میرفتم، امّا نمیدانم چرا تا این حد به این مکانِ غریب تعلّقِ خاطر داشتم، گمان میکردم به دلیلِ آن رودخانهی بزرگ است که از روبروی میدان میگذشت، همانجایی که کافه بود. فکر میکردم به خاطرِ آسمان سیام است، اینجا زردِ نفتی، حال آنکه سیام مُرده بود.
گاهی ساعتِ پنج صبح برمیگشت، خوشحال. دیگر از او چیزی نمیپرسیدم، دیگر با او حرف نمیزدم، همین که به او سلام میگفتم خوشبخت میشدم. قویتر شد، وَ دهشتناکتر ، گاهی میترسیدم و فهمیدم که بیش از پیش حق دارد، امّا دیگر نمیتوانستم کتاب را متوقّف کنم، او هم دیگر نمیتوانست خشونت را متوقّف کند. درست نمیدانم یان علیه چه فریاد میزد. گمان میکنم علیهِ خودِ کتاب، حقیقی یا دروغین، تحتِ هر تعریفی، بهانهای، دستاویزی. مساله این بود: این را انجام دادن، کتاب را، به هرصورت، در هر صورت. در حدّ معقولِ یا نامقعولِ همان عقل. مثلِ یک هدف بود: کشتناش. میدانستم. بیش از پیش دربارهی یان میدانستم. سرآخر شبیه مسابقه شده بود. باید از یان سریعتر میبودم تا کتاب تمام شود، پیش از آنکه یان مانعاش شود. تمامِ تابستان را اینطوری سپری کردم. باید آرزویش را میکردم. پیشِ آدمها گلایه میکردم، امّا از اصلِ قضیه چیز ی نمیگفتم، از چیزی که اینجا میگویم، چیزی نمیگفتم. فکر میکردم که آدمها قادر به درکاش نیستند. چرا که در زندهگیی من چیزی غیرقانونیتر، هیچچیز خلافتر از داستانِ من و یان نبود. داستانی که جای دیگری جریان نداشت، فقط اینجا بود، همینجایی که بودیم.
ناممکن است. حرف زدن از اینکه یان با وقتاش چه میکرد. و اینکه با تابستاناش چه میکرد. ناممکن است. یان ناخوانا بود، وَ پیشبینی نشده. میشد گفت که یان نامحدود است. به هر سمتی میرفت، به تمامیی هتلها میرفت، چیزی میجُست، چیزی فراسوی مردانِ زیبا، بارمنها، بارمنهای بلند اندام، زادهگانِ سرزمینهای غریب، آرژانتین و یا کوبا میجُست. به همهی مسیرها میرفت، یان. در پایانِ روزها، شبها، تمامِ راهها در او به هم میپیوستند. میپیوستند و دیوانهوار آرزوی جنجال و رسوایی میکردند، چیز بیسابقهای که موضوعاش زندهگیی من باشد. در نهایت، یان شروع کرد به خوانا شدن. به جایی رسیده بودیم که دیگر زندهگی کاملن غایب نبود. گاهی، نشانههایی میدیدیم. میگذشت، زندهگی در امتدادِ دریا میگذشت. گاهی از شهر عبور میکرد، و از ماشینهای پلیس. جزر و مد هم بود، و بعد، کیلبُف، از دور میدانیم که هست، همزمان، همهجا، مثلِ یان.
وقتی «مرضِ مرگ» را نوشتم، نمیتوانستم دربارهی یان بنویسم. این را میدانم. اینجا، خوانندهگان خواهند گفت: «چهش شده؟ هیچ اتفّاقی نیافتاده، که اصلن چیزی پیش نیامده.» با اینحال، چیزی که پیش آمده همان چیزیست که اتفّاق افتاده. وَ، وقتی دیگر چیزی پیش نمیآید، داستان به واقع دور از دسترسِ نوشتار و خوانش است.