نقاشی La Petite Mephisto از James McNeill Whistler یگانه رفیق و شاهد مرگ اسکار وایلد
«او گفت با من خواهد رقصید اگر گل سرخی هدیهش دهم.»
نالید دانشآموز جوان:
«اما در باغ من گل سرخی نیست.»
بلبل از آشیانهاش در درخت بلوط بانگش را شنید و شگفتزده او را پایید از لابهلای برگها.
«هیچ گل سرخی در باغ من نیست.»
نالید و چشمان زیبایش مالامال از اشک شد:
«آه، خوشی به چه چیزهای خُردی بند است. هر آنچه خردمندان نگاشتهاند خواندهام، و همه رازهای فلسفی از آن من است. کنون در تمنای گل سرخی رنجورم.»
بلبل گفت: «سر آخر یک عاشق راستین!
شب از پس شب برایش آواز خواندهام گرچه نمیشناختم او را. شب به شب هر شب حکایت او را با ستارگان گفتهام. و اکنون میبینمش. گیسویش چون سنبله سیاه، لبهاش سرخ چو گل سرخ آرزویش. اما اشتیاق چهرهاش را چو عاجْ پریده رنگ ساخته. و اندوه بر پیشانیش مهر زده.»
دانشآموز جوان شکوهکنان نالید: «شاهزاده شامگاه فردا جشنی برپا خواهد کرد. عشق من آنجا خواهد بود. اگر برایش گل سرخی ببرم او تا غروب با من خواهد رقصید. اگر به او گل سرخی پیشکش کنم میتوانم او را در بازوانم نگه دارم و او سرش را به شانهام تکیه خواهد داد. و دستانش در دستانم قلاب میشود. اما در باغ من گل سرخی نیست، پس ناچارم تنها بنشینم و او مرا نادیده خواهد گرفت. او از من بینیاز خواهد بود و قلب من خواهد شکست.»
«همانا عاشقی راستین.» بلبل چنین گفت. «او از آنچه من میآوازم رنج میبرد. آنچه برای من فرحناک است او را به درد میآورد. به راستی عشق حیرتانگیز است. بسی ارزندهتر از زمرد. عزیزتر از عقیق ناب. گوهر و انار از خریدن آن عاجزند، همچنین در بازار نمینشیند. نه میشود آن را از تجار ستاند نه میتوان آن را با طلا سنجید.»
دانشآموز گفت: «خنیاگران بر سریر خویش خواهند نشست. و سازها را خواهند نواخت و معشوقم با نوای چنگ و ویولن خواهد رقصید. او چنان نرم خواهد رقصید که پاهایش زمین را لمس نمیکند. و درباریان با لباسهای فاخر گرد او جمع خواهند شد. اما او با من نخواهد رقصید چرا که گل سرخی ندارم نثارش کنم.» و خویش را بر چمن پرتاب کرد و صورتش را در دستانش فرو برد و گریست.
بزمجه سبز کوچکی، دُم در هوا از آنجا میگذشت. پرسید: «چرا میگرید؟»
پروانهای پران در پرتو خورشید گفت: «به راستی چرا؟»
گل آفتابگردان با صدایی نرم و آهسته در گوش همسایهاش زمزه کرد: «به راستی چرا؟»
بلبل گفت: «از برای یک گل سرخ میگرید.»
آنها فریاد زدند: «برای یک گل سرخ؟»
بزمچه بدگمان، آشکارا خندید: «چه مضحک!»
اما بلبل حزن نهان دانشآموز را درک میکرد. و در سکوت نشسته بر درخت بلوط به معمای عشق میاندیشید.
ناگهان بالهای قهوهایش را گشود و در هوا اوج گرفت. چون سایه از بیشه و باغ گذشت.
میان زمین چمن درخت زیبای رز ایستاده بود، بلبل او را دید به سوی او پرواز کرد و روی شاخهای نشست.
«به من گل سرخی هدیه کن و من برایت شیرینترین آوازم را خواهم خواند.» بلبل نالید.
اما درخت سرش را تکان داد: «رزهای من سفید هستند. به سفیدی کف دریا و سپیدتر از برف بر کوهسار. اما نزد برادرم برو که دور ساعت خورشیدی قدیمی روییده است. شاید او چیزی که میخواهی را به تو خواهد داد.»
پس بلبل پرکشید به سوی درخت رز که دور ساعت خورشیدی قدیمی روییده بود.
«به من گل سرخی هدیه کن و من برایت شیرینترین آوازم را خواهم خواند.» بلبل نالید.
اما درخت سرش را تکان داد: «رزهای من زردند. به زردی گیس پری دریایی که بر سریر کهربا لمیده است. و زردتر از گل نرگس که در چمنزار شکفته پیش از رسیدن چمنزن با داس. اما نزد برادرم برو او پای پنجره دانشآموز روییده است. و شاید او آنچه میخواهی را به تو ببخشد.»
پس بلبل به سوی درخت رز که پای پنجره دانشآموز روییده بود پر کشید.
«به من گل سرخی هدیه کن و من برایت شیرینترین آوازم را خواهم خواند.» بلبل نالید. اما درخت سرش را تکان داد:
«رزهای من سرخاند. به سرخی پای کبوتر، سرختر از مرجانها که میرقصند و میرقصند در غارهای اقیانوس. اما زمستان رگهایم را خشکانده و یخبندان جوانههایم را خرد کرده، و طوفان شاخههایم را شکسته، و امسال هیچ گل سرخی نخواهم داشت.»
«یک گل سرخ همه چیزیست که میخواهم.» بلبل نالید. «تنها یک گل سرخ! آیا راهی هست که آن را به دست بیاورم؟»
درخت پاسخ داد: «راهی هست اما چنان هولناک که شهامت ندارم بگویمت.»
بلبل گفت: «بگو. نمیترسم.»
درخت گفت: «اگر گل سرخ میخواهی باید آن را از دل موسیقی و مهتاب بیرون بکشی و با خون دلت رنگش بزنی.
تو باید برای من بخوانی با خاری در سینهات. به درازای شب باید بخوانی برایم و خار بایستی قلبت را بشکافد. و خون زندگیت باید به رگهایم بریزد و از آنِ من شود.»
بلبل نالید: «مرگ بهای سنگینی در ازای یک گل سرخ است و زندگی برای همه عزیز. فرحناک است بر شاخسار سبز نشستن و خورشید را بر ارابه زرینش، و مهتاب را بر ارابه مروارید تماشا کردن. عطر زالزلک شیرین و خوش است سنبلهای پنهان در دره، و خلنگ که بر تپه شکفته است. اما عشق برتر از زندگیست، و قلب پرنده در برابر قلب انسان چه ارزشی دارد؟»
پس پرهایش را برای پرواز گشود و در هوا اوج گرفت وچون سایهای از میان بیشه گذشت.
دانشآموز جوان در همان حال که بلبل ترکش کرده بود لمیده بر علف، چشمان زیبایش خیس از اشک بود.
بلبل آواز سر داد: «شاد باش! شاد باش! به زودی گل سرخت را خواهی داشت. من آن را از موسیقی و مهتاب خواهم تراشید و رنگ خواهم زد به خون دلم.
تمام چیزی که از تو میخواهم این است عاشق راستین باشی. که عشق از فلسفه خردمندتر است، هر قدر فلسفه دانا باشد. و عشق نیرومندتر است هر قدر فلسفه توانمند باشد. بالهایش شعلهرنگ است، و چو شعلهرنگ بدن اوست. لبهایش مثل عسل شیرین و نفسش عطر کندر را ماند.
دانشآموز از چمنزار به بالا نگاه کرد و گوش داد اما نتوانست بفهمد بلبل با او چه میگوید، او تنها چیزهایی را که در کتابها نوشتهاند میفهمید.
اما درخت بلوط فهمید و اندوهگین شد. چرا که به بلبل که در شاخههایش آشیانه داشت مهر میورزید.
درخت بلوط در گوش بلبل زمزمه کرد: «برایم واپسین آواز را بخوان. پس از تو بسیار تنها خواهم بود.»
پس بلبل برای درخت بلوط آواز سر داد و صدایش چون قلقل آب در تنگ نقرهفام بود.
آنگاه که بلبل آوازش را به پایان رسانید دانشآموز برخاست، دفترچه و مداد سربی را از جیبش درآورد.
«او سیاق خودش را دارد» دانشآموز در حالی که از چمنزار دور میشد با خود گفت. «نمیتوان حاشا کرد، اما آیا او احساس میکند؟ میهراسم پاسخم نه باشد. او چون بیشتر هنرمندان است؛ سراپا سبک است، بی هیچ صفایی. او خویش را برای دیگران فدا نمیکند. تنها به موسیقی میاندیشد، و بر کسی پوشیده نیست که هنر خودپسند است. باید اعتراف کرد نتهای زیبایی در صدایش دارد، تاسفبار است که این نتها معنا ندارند.» و بر تخت پریدهرنگش لمید و به معشوقش اندیشید و دقیقهای بعد خواب او را برد.
و آنگاه که ماه در آسمان درخشید بلبل به سمت درخت رُز پر کشید، و سینهاش را به خار فشرد. به درازای شب با خاری در سینهاش آواز خواند، و ماه سرد شیشهای خم شد و گوش سپرد. به درازای شب نغمه سر داد، و خار ژرف و ژرفتر سینه او را شکافت، و خون هستیاش از او رفت.
او از آغاز تولد عشق در قلب پسری و دختری خواند. بر فراز بالاترین ترکه درخت رز، گل رز حیرتانگیزی شکفت، گلبرگ از پس گلبرگ، چو نغمه از پس نغمه. در آغاز پریدهرنگ، به سان غبار آویخته بر رودخانه، پریدهرنگ چو پاهای صبح، نقرهفام همچو بالهای سحر. چو سایهی گل سرخ در آینه نقرهگون، به سان سایه گل سرخ در برکهی آب، چنین گل بر بلندترین شاخه درخت شکوفید.
اما درخت بانگ زد بلبل را تا عمیقتر سینه به خار بفشارد. «تنگتر فرو کن، بلبل کوچک!» فریاد برآورد درخت «یا روز میدمد پیش از آنکه کار گل تمام شود.» پس بلبل خویش را به خار سختتر فشرد وخار دل او را لمس کرد و دردی جانکاه سراپاش را گرفت. تلخ، دردی تلخ، و آوازی هر آن وحشی و وحشیتر، که او برای عشقی نغمه سر کرد که با مرگ کامل میشود، عشقی که در گور نمیمیرد.
و گل رز خونرنگ شد چونان رُز آسمان مشرق.
کمربند گلبرگها خونرنگ بود، به رنگ خون چو یاقوت قلب.
باری آواز بلبل کمسو شد، پرپر زد، و پردهای دیدگانش را پوشانید. کمجان و کمجانتر شد آوازش، و حس کرد چیزی در گلویش خفه میشود.
پس او واپسین نغمه را سر داد. ماه سپید آن را شنُفت، و غروب را از یاد برد، و در آسمان درنگ کرد. گل سرخ همه تن از شور لرزید و گلبرگهاش را در خنکای صبح گشود. پژواک آن را با خود به غارهای ارغوانی در تپهها برد و شبانان خفته را از رویاهاشان بیدار کرد. بر نیهای رود روان شد و نیزار سخن او را به دریا رسانید.
«بنگر! بنگر!» درخت آواز کرد، «گل رز رنگ خورده است.» اما از بلبل جواب نرسید، بیجان بر علفهای بلند خفته بود، با خاری در دل.
نیمروز دانشآموز پنجره اتاقش را گشود و بیرون را نگاه کرد.
«چه؟ عجب شانس محشری!» او فریاد زد؛ «یک گل سرخ! هرگز چنین گل سرخی در تمام زندگیام ندیدهام. چنان زیباست که بیشک نام بلند لاتینی دارد.» خم شد و آن را چید.
آنگاه کلاه بر سر گذاشت و به سوی خانه استاد دوید با گل سرخی در دستش.
دختر استاد بر درگاه نشسته بود و ابریشم آبی دور قرقره میپیچید و سگ کوچکش روی پای او لمیده بود.
دانشآموز آواز سر داد: «گفتی اگر برایت گل سرخ بیاورم با من خواهی رقصید. بیا این سرخترین گل در تمام دنیا. تو امشب او را به قلبت سنجاق خواهی کرد و در حالی که با هم میرقصیم او به تو خواهد گفت چه سان دوستت میدارم.» اما دختر چهره در هم کشید و پاسخ داد: «نگرانم با لباسم جور نباشد. و از این گذشته برادرزاده پیشکار برایم جواهر واقعی فرستاده و همه میدانند جواهر از گل گرانبهاتر است.»
دانشآموز با خشم گفت: «خوب، به نظرم تو بسیار ناسپاس هستی.» و گل را به خیابان پرتاب کرد، گل به جوی آب افتاد و درشکهای از روی آن رد شد.
دختر گفت: «ناسپاس! به تو میگویم، خیلی بیادب هستی؛ و از این گذشته، تو کی هستی؟ تو فقط یک دانشآموزی. فکر نمیکنم حتی سگکهای نقره به کفشهایت داشته باشی، از آنها که برادرزاده پیشکار دارد.» پس از روی صندلی برخواست و به خانه داخل شد.
دانشآموز در حالی که دور میشد گفت: «چه چیز بیخودی است عشق. به قدر نیمی از منطق هم به کار نمیآید، هیچ چیزی را ثابت نمیکند، همیشه چیزهای میگوید که اتفاق نخواهند افتاد، وادارت میکند چیزهایی ناراستین را باور کنی، در حقیقت عشق غیرعملی است و در این عصر عملی بودن همه چیز است، به فلسفه بازمیگردم و متافیزیک میخوانم.»
پس به اتاقش بازگشت و کتابی قطور و خاکخورده بیرون کشید و خواندن آغاز کرد.
پایان
ترجمهای به آنها که برای رنگ بخشیدن به عشق، سینه به خار میفشارند.