Google+
ناممکن

از یک‌شنبه‌های خشک که می‌گذری
دست بکش به فلزم می‌بینی خیس شده تا از پا که بیفتم از دست بالا بروم بروم از دستِ مادر که فربه‌گیِ نهفته در دستان لاغر من بود وَ از رگ‌های کبودش زردیِ پریده‌رنگِ پوست بر آفتابِ بعدازظهر لم می‌دهد وُ کاموای احشاءِ بدن‌ام را امعاءْْ تارْْ پودْْ جِر که می‌خورد از دهانِ من دست‌هایش رج می‌شود برعکس وَ دست می‌خورَد بر پشتِ نگرانیِ پنهان‌شده در کوله‌پشتی‌ام
اسم‌اش فاطمه بود گفت نسرین صدایم کنید مادرم را بدانید یک‌شنبه‌ها از صدایم آویزان می‌شود دست‌هایش
وَ دست‌هایش را روی دهان روی سینه بالای کُس‌اش گذاشته بود دوزانو نشسته ناراحت مثل مجلس عزایی که در مسجدی محقر وُ متروک دست‌هاشان را بالای آلت‌شان بگذارند وَ سر به پایین بیندازند سرها همه در خونْْ – گوسفند – در خیرگیِ مشکی‌ها بگویند سلام بگویند غم وَ بر سرِ میمِ غم جرقه‌ی فندکی روشن شود تشدید را همیشه بر بالای کسی بگذارید که در حروف کوچک اسمش حفره‌ای خالی نیست
دست‌هایش نمی‌دانستند چطور گره بخورند در چشم‌های من که رنگ می‌پرید در کفش‌هایش طناب گذاشته بودند می‌خندیدیم بر حنجره‌ی کبودش می‌خندیدیم بر یکشنبه‌ی مادرش از سیمِ خالیِ تلفنْْ معدومْْ مرحومه را که در کفش‌هایش مهربان بود
می‌خندیدیم
وَ ناظم حکمت می‌خواندیم
می‌خندیدیم وُ از گودالِ خنده‌مان که دهان باز می‌کرد مادر افتاده بود یائسه از زندگی وُ یکشنبه‌های بدن‌اش کبود شده بود جا به جا
دستش را که بالا می‌آ‌ورْْد از پا می‌افتادم
دستش را که بالا آورده بود تمام یکشنبه‌ها را دویده بودم در دربِ خانه‌ای فلزی از سیمِ فرخورده‌ی تلفنی کهنه که سالی دو بار یکشنبه‌ها زنگ می‌خورْْْد
دستش را که بالا آورده بود افتاد وُ زیر پایش را که نگاه کرد در ما افتاده بود وُ در آن طرف‌ترْْ در که فلزی نبود ما که در نگاه‌مان فلز جوش خورده بود در پلک‌هامان سنگینی می‌کرد در پای ما فلز در پای درْْ در پای تخت در تختی که او پیش‌تر خوابیده بود وُ هُرمِ گرمِ فلز از بدن‌اش بر جا بر پای من فلز بر مغزِ من فلز بر دردِ منْْ فلز را روکشِ بدن پوشانده بودند
از چشم‌هامان فلز می‌آمد در دندان‌هایش فلز را گاز زده بود وُ در خواب‌هایش خُرد نکرده بود
از مادرْْ یکشنبه‌ها فلز گذاشتند در تابوتی که از فلز وُ خاکی از فلز بر روی آن ریختند وُ حاضران دست بر بالای خشتک‌هاشان گرفتند که قابی از فلز داشت وُ یک‌صدا گفتند: «از فلز بود مرحومه‌ی معدومه وَ به فلز بازگشت.»
وَ اشک از فلز ریختند وُ من که چشم‌هایم در فلز خشک شده بود پیشانی‌ام را گشودم وُ خشک کردم از یکشنبه‌ها
وَ به ناظم حکمت گفتم آن دستی را که هنوز کامل از فلز نشده در انگشتم بخارانَد وَ ناظم حکمت در دستانم فلز وَ شعر در دستشوییِ خیسِ سفیدِ بزرگ مغزم فلز وَ انگشت از تکه‌ای از دستم که خونِ فلز می‌پاشید در کاسه‌ای که دکتر تعارف‌ام می‌کرد بخورم وَ فلز از ردّ پایی که جلوی دربِ فلزیِ کم‌رنگ ایستاده بود وَ فلز در حمّامی که کسی دست فلزی‌اش را بر خاکستریِ مایل به فلزِ ریخته از لای پاهایم می‌کشید وَ فلز بر جنونِ جمله‌ای که ده سال را در یک کلمه خلاصه کرد: فلز وَ فلز بر دستِ ازکارافتاده‌ای که از دست رفته بود
وَ فلز بر پای لنگانی که کشیدم دنبال خودم وَ در شیبِ یک کوچه‌ی بُن‌بست منتظرش گذاشتم تا برگردم
وَ برنگشتم
وَ فلز در پای لنگانی که رشد کرد وَ فلز شد
وَ فلز در مغز دهانم که درش را بست وُ پنجره‌های گنگ جانوری وحشی را گشود تا هوا بخورد وَ چرخ بخورد در دست‌های تو که فلز دست‌های تو که فلز

که فلز بر شعری که از سطر یکی مانده به آخر رها شده در دیوار پشتِ صدایم از دندان‌هایم وَ فلز در دست‌خطی که بر متکای صبحِ خواب‌آلوده‌ای سفیدِ دردآلودش را نوشت: فلز وَ فلز در بغل‌ای که از میان دنده‌هایش خود را معرفی کرد: فلز وَ ساق‌ها تاکسی‌ها را پیاده رفت وُ در هتلی دورافتاده سوارِ فلز شد وَ باد که با من دود می‌کرد با فلزِ مردُمَکان‌اش دید که جان‌ام می‌رود فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز
وَ شیشه‌هایی که از دسته‌های کائوچویی می‌فلزیدند وَ می‌لغزیدند وَ می‌فلزیدند وَ می‌خندیدند وَ فریاد می‌زدند: فلز وَ در گوش‌ام آهسته می‌گفتند: فلز وَ از میان لب‌هایم عرق می‌کردند بوسه‌های فلز وَ فلز زبان‌اش را می‌چرخاﻧْد در دهانم وَ فلز ایستاده بود وُ در حالی که از مستیِ فلزخوری روی پای‌اش بند نبود وُ بند روی پای‌اش تماشا می‌کرد که آسانسور می‌رود وَ جنازه‌ی فلزی‌اش برمی‌گردد وَ فلز در تاریک‌ای که به زبانِ فلزی صدا کرد: سونیا وَ از سینه‌ام داستایوفسکیِ در حالِ فلز را ورق زد تا سردِ دست‌های فلز از دیوارْْ گیاهی پیچ‌خورده دورِ یک‌شنبه‌های باقی‌مانده از گوشت‌ای که فلز.
وَ فلز.
که فلز.